• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #101

فصل ششم:
"بمیر یا بکش!"
«این معامله روحت رو می‌مکه، ایرن! و این همونیه که می‌خوام...»


در اتاق را که پشت سرم می‌بندم، بدون مکث به آن تکیه می‌دهم و پلک‌هایم را با درد روی هم می‌فشارم‌. پاهایم سست می‌شوند و آرام، همان‌طور تکیه داده به در سر می‌خورم تا روی زمین می‌نشینم. نفس می‌زنم... هنوز صدای مامان در گوش‌هایم هست که از نگرانی‌اش بابت خواب سنگینم که به زحمت از آن بیدارم کرده، می‌گفت و من... من به سختی خودم را نگه داشتم تا نشکنم. دیگر داشت تحملم سر می‌آمد.
برای خودم عجیب است چگونه هنوز می‌کشم و می‌توانم نفس بکشم... خیلی جان سختم که نمردم! دست کم، خوش‌بختانه دست سوخته‌ام تا آرنج، زیر بدنم قرار گرفته بود و توانستم به بهانه‌ی عجله داشتن، سریع خودم را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #102
زمان نباید روح داشته باشد، این‌جوری... حس‌ می‌کنم زبانم لال یک جای خلقت خدا لنگ می‌زند! چگونه می‌تواند خالقش از خدا جدا باشد؟ مثل خالق یک اثر هنری؟ خلقتی که نه در عرض، بلکه در طول خلقت خدا است؟ ولی زمان موجود عادی‌ای نیست که کسی غیر از خدا بتواند به آن شخصیت دهد... سرم را محکم تکان می‌دهم تا این فکر از سرم بیرون برود. دم مرگ به چه چیزی فکر می‌کنم، خدا را خوش نمی‌آید... فقط عجیب است؛ همین!
با صدای زنگ خوردن تلفن همراهم، سرم بالا می‌آید. لبه‌ی میز توالت است. بدنم سنگین و بی‌حال است اما با تکیه به دست‌هایم بلند می‌شوم و به سراغش می‌روم. با دیدن نام آشنای روی صفحه، زهرخندی می‌زنم که زیاد هم تلخ نیست. دستم روی گوشی می‌لغزد‌. دوست دارم جواب بدهم اما مگر نمی‌خواستم سمتش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #103
- باشه... وقتی ندونم مشکلت دقیقاً چیه، سطح کیفی دلداری دادنم هم پایین می‌آد که دیگه تقصیر خودته! خلاصه که به طور پیش‌فرض این رو داشته باش...
تیتروار ادامه می‌دهد:
- نمی‌خواد زیاد حرص بخوری، حواست به خودت باشه. عادی باش، به گیر دادن‌هات ادامه بده، هر مسئله‌ای باشه، می‌تونم حلش کنم‌. به این آقای وکیل اعتماد کن! خودخوری هم نکن، لپت تو می‌ره! دو بسته چیپس، دو تا کرانچی، یک کیلو لواشک خونگی، یک کیلو پسته و تخمه، پاپ کرن و شیرینی خامه‌ای برات تجویز می‌کنم. بخور، واسه روحیه‌ت خوبه. فیلم و کتاب طنز هم که روی شاخشه... سخت نگیر، دوست ندارم باد بادکنکم در بره!
کوتاه می‌خندم. نسخه‌ای که نوشت، با وجود خنده‌اش مشخص بود شوخی است! روحیه‌ام بماند، معده‌ام نابود می‌شود... شاید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #104
در شیشه‌ای قابلمه را قرار می‌دهم تا برنج دم بیفتد. رنگ‌های خیلی روشن را زیاد دوست ندارم، به خصوص زرد اما زردی برنج زعفرانی فرق دارد... مامان هم عاشقش هست. یک ساعتی تا اذان مانده، فکر کنم ته‌چین مرغم حتی پیش از آن آماده شود. مامان دوست دارد.
خوب است که می‌توانم غذای مورد علاقه‌ی مامان را بپزم. بابا پس از طلاق مامان آشپز گرفت اما آشپزش خالی از خرده شیشه نبود؛ دوست نداشتم به خانه‌یمان بیاید، پس خودم آشپزی را دست گرفتم. پیش از آن، مامان از شدت نگرانی حتی نمی‌گذاشت نزدیک گاز شوم، یک چایی دم نکرده بودم! مامان همیشه می‌ترسید بسوزم، یا چیزی بشکنم و دستم را ببرد، بدترین موقعیت‌ها را همیشه‌ی خدا تصور می‌کرد؛ به اندازه‌ای که بابا آخر مجبور شد برای مامان روان‌شناس بگیرد تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #105
به آخرین صفحه از دویست و سی و‌ چهار صفحه‌ای که تایپ کرده‌ام، خیره‌ می‌شوم. لپ‌تاپم را روی همان میز توالت گذاشتم. دوست داشتم در حال نوشتن، خودم را در آینه ببینم. بیرون ریختن خودم از تصورم ساده‌تر بود. اندازه‌ی یک جزوه‌ی دانشگاهی فقط برای بابا نوشته‌ام. بخش بیشترش خاطره‌نگاری است و احساساتی که داشته‌ام، کمی هم از حسرت‌هایم گفته‌ام، عذرخواهی کرده‌ام و با این که از روزی که متوجه‌ی پرده‌ی میان خودم و بابا شدم، نتوانستم درست به زبانش بیاورم، کلی دوستت دارم برایش نوشته‌ام.
تصمیم دارم به بابا زنگ بزنم، کاری که زیاد انجام نمی‌دهم. می‌ترسم مزاحم بابا شوم. بابا هم بیشتر احوالم را از مامان می‌پرسد. گاهی سر و کله زدنشان با هم را می‌شنوم که مامان دعوایش می‌کند. حتی اگر یک بهانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #106
نگاه کنجکاوم را که می‌بیند، توضیح می‌دهد:
- هر چی جلوی چشم‌هات بشکن زدم که هیچی به هیچی... گفتم کل بکشم، بلکه برگردی!
در حال رفتن به آن طرف میز و نشستن روی صندلی مقابلم با خنده می‌پرسد:
- حالا عروسی کی رفته بودی؟
با ابروهایش به لب‌هایم اشاره می‌کند.
- نیشت جمع نمی‌شد!
نیش؟ این چه‌جور حرف زدن است؟ مگه مار هستم که نیش داشته باشم؟! بی‌خیال... کوتاه جواب می‌دهم:
- یه خاطره‌ی خوب بود.
- اِ! حسودیم شد...
کمی جدی‌تر می‌شود.
- فقط نمی‌دونم چه خوبی بود که رنگت پریده‌تر شده!
- از تکرار نشدنش ترسیدم.
ابروهای شایگان بالا می‌پرند. به سمتم متمایل می‌شود.
- خیلی خاص و نادر بوده؟
سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
- نه.
شایگان کج‌خندی می‌زند.
- پس چرا می‌ترسی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #107
خودم را با دیدن آبی خوش‌رنگ ادریسی‌های کنار دفتر، سرگرم کرده‌ام. به محض تمام شدن تعریف اتفاقات دو شب گذشته و معرفت وحیانی‌ای که پس از بیدار شدنم هم از آن بی‌بهره نبودم، سکوت وحشتناکی میانمان حاکم شد و هنوز هم ادامه دارد... همان موقع فهمیدم چرا حنانه گفت یک ماه زیاد است. وسیله‌ی قتل و اطلاعات لازم حی و حاضراند، فقط اراده‌ی قاتل مانده است؛ قاتلی که رکن نفرت را دارد تا به آتش بکشد اما قصدش را نه!
دو مردی که گویا مزدور بوده‌اند و شاهد قتل، یکیشان با تصادف فوت شده و دیگری، در خانه سالمندان یک روستای دورافتاده به سر می‌برد. پسرک شانزده_هفده ساله‌ای که با قاتل وارد شده بود، در واقع پسر همان قاتل است؛ نام خود قاتل سهیل نیاکان است و نام پسرش، سامراد نیاکان.
اطلاعات شادی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #108
شایگان ریز می‌خندد. فکر کنم از اول هم واقعاً نیت دیدن نداشت. خندیدنش کمی آرامم می‌کند. برایم جالب است بدانم این جریان هم هنوز برایش بزرگ نیست که حرص بخورد؟ یا شاید من برایش به اندازه‌ای مهم نیستم که این خبر برایش ناگوار باشد؛ این فرض عجیب آزارم می‌دهد، به حدی که می‌توانم حتی به درگیری فیزیکی با شایگان فکر کنم اما وقتی کمرش را راست می‌کند، پایی روی پای دیگر می‌اندازد و لب باز می‌کند، حواسم را به حرفش می‌دهم.
- داشتم فکر می‌کردم؛ زمان اگر انقدر از جرائم و جنایات متنفره، چرا خودش می‌خواد مرتکبشون بشه؟ دوره‌ی انتقام شخصی سراومده، زمان می‌دونه... فکر نکنم لزوماً با قانون مشکلی داشته باشه اما اگه بخواد، می‌تونه اون رو توی دادگاه محکوم کنه؟ نه! به وضوح ابزاری که بهت داده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #109
- بهش بگو مگه نمی‌دونه؟ لذتی که توی انتقام گرفتن با قدرت خودت هست، توی انتقامی که قانون می‌گیره؛ نیست! خودش باید بیشتر بدونه...
چرا شایگان باید بیشتر بداند؟ حنانه منظوری دارد؟ با عذرخواهی از شایگان، حرف حنانه را عیناً برایش تکرار می‌کنم. با شنیدن بخش آخر، شایگان انگار بخواهد فرار کند، صورتش را با دست‌هایش می‌پوشاند و سرش را پایین می‌اندازد‌. با تعجب صدایش می‌زنم:
- آقای شایگان؟
صدای شایگان گرفته است؛ انگار از ته چاه می‌آید...
- منشش زیادی انسانی نیست؟
بدون این‌ که من چیزی بگویم، حنانه جواب می‌دهد:
- واضحه؛ به اندازه‌ای روح و روانم انسانی هست که جدا از ماهیتم می‌دونمش.
شبیه طوطی، حرفش را تکرار می‌کنم. نگاهم روی لب‌های حنانه باقی می‌مانند که در ادامه تکان می‌خورند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #110
ابروهایم بالا می‌پرند. هیچی نشده، دلم فشرده می‌شود. احمق نباشم؟ چه ساده می‌گوید و بیشتر از عصبانی شدن، ناراحت می‌شوم. محکم‌تر دسته‌ی صندلی را به چنگ می‌کشم اما با ادامه‌ی حرف شایگان، وقتی سرش را عقب می‌کشد و به لبخندی حتی بزرگ‌تر مهمانم می‌کند، دست‌هایم رفته رفته سست می‌شوند.
- وقتی بهت می‌گم وصیت‌نامه‌ت رو آتیش می‌زنم، یعنی مهم نیست مشکل چی باشه، نمی‌ذارم نیازت به وصیت‌نامه‌ت بیفته.
در ادامه لحن مظلوم و ملتمسی می‌یابد. چشمکی می‌زند.
- یه‌کم بیشتر روی این آقای شایگانت حساب کن... خانم نیکداد!
چادرم را رها می‌کند اما دیگر خودم را عقب نمی‌کشم. فقط لبخندش را نگاه می‌کنم؛ دیدنی است! قلبم آرام می‌گیرد. می‌خواهم تا ابد به چهره‌اش نگاه کنم. حتی مجبور می‌شوم دستم را بند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا