• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تابوت زمان: در آرواره‌ی حنانه | رأیا کاربر انجمن یک رمان

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #111
ذات آدم، خرده شیشه زیاد دارد؛ به خصوص که امید به زندگی در میان باشد. خسته از جدالی بی‌پایان با خودم، تلفن همراهم را روی میز توالت می‌کوبم و با نگاهی عاقل اندر سفیه، در آینه خودِ بی‌شهامتم را سرزنش‌گرانه می‌پایم.
نشد، هر چه کردم، هر چه با خود گفتم، سر و کله زدم، مو از سرم کندم، نشد که نشد... دستم شماره‌ی بابا را آورد اما آیکون تماس را نتوانست بفشارد. همین دیروز به خودم این قول را دادم! آمدم و نمردم؛ آن وقت چه کار کنم؟ همین یک سوال کافی است تا باز هم خودم را بیرون نریزم. بیچاره بابا با این دختری که حتی نمی‌تواند یک دوستت دارم ساده را مستقیماً به او بگوید‌. به نحو مسخره‌ای خجالت می‌کشم، از جواب بابا هم می‌ترسم. اگر گفت من هم دوستت دارم، به این دلیل که فقط وظیفه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #112
در یخچال را می‌بندم اما دستم هم‌چنان روی دسته‌اش می‌ماند. دارم دیوانه می‌شوم. به دیدن سامراد نیاکان از نزدیک هم که فکر می‌کنم، پشت می‌لرزانم. واقعاً دلم می‌خواهد استاد را ببینم و بپرسم چرا؟ نه... واقعاً چرا؟
- اون دست یار نیست که انقدر محکم گرفتیش‌!
جا می‌خورم. خودم را عقب می‌کشم که مامان با گردگیر آبی رنگی در دست، زیر خنده می‌زند. لبخندی می‌زنم. با مامان برای سر و سامان دادن به دفترم برای ملاقات فردا آمده‌ام. دوست نداشتم شخص دیگری را درگیر نیاکان کنم؛ بنابراین به مهرناز خبری ندادم. عصر امروز هم خودم می‌خواستم بیایم اما مامان وقتی فهمید تنهایم، بی‌خیالم نشد. فردا صبح را در کمال تأسف، فکر کنم باید به مامان دروغ بگویم مهرناز هم هست و در روم.
- فکر کنم حتی اگه بپرسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #113
- آ... حق استادی استادم رو باید ادا کنم.
لبخند کوتاهی می‌زنم. شایگان با لبخند بزرگ‌تری نگاهم می‌کند. فقط نگاه و... انگار با نگاهش می‌خواهد دعوایم کند. شایگان زنگ زد تا بگوید ترتیب پیدا شدن جسد شادی را داده است؛ گویا به یکی پول داده که با شماره‌ی ناشناسی با پلیس تماس بگیرد و درمورد وجود یک جسد در آن کوچه بگوید.
آن موقع حکمت اطلاعاتی که شب گذشته از من گرفت را فهمیدم و وقتی بیشتر پرسید، ماجرای زنگ زدن سامراد نیاکان را هم برایش تعریف کردم و... نتیجه‌اش شد شایگانی که با نگرانی، در سریع‌ترین زمان ممکن خودش را به خانه‌ی مامانم رسانده، مقابلم روی کاناپه‌ی تک نفره‌‌ با روکش فیروزه‌ای رنگی نشسته و چپ چپ نگاهم می‌کند.
- حق استادی استاد... آره؟
شایگان پوفی می‌کند و خیلی عادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #114
سامراد نیاکان با وجود کمر کشیده، سر بالا گرفته، دست‌هایی در جیب، قدم‌های منظم، آرام و در عین حال سنگین و با تحکم و تارهای سفید لابه‌لای مشکی زاغ موهایش، حقیقتاً شبیه یک مرد کاریزماتیک جا افتاده است؛ چنان در حفظ ظاهر خوب است، موقع مکالمه با او شک کردم نکند حنانه اشتباهی کرده یا ذهنم برای خودش داستان‌باقی نموده اما وقتی جعبه‌ای را به من سپرد و با اشاره به وجدان کاری، از من خواست فقط پنهانش کنم و کاری به محتوای درونش نداشته باشم، فهمیدم واقعاً چیزی هست... هر عقل سلیمی با این شرط، شک می‌کند. احتمالا به اعتبار استاد فرآور و تربیت او، به سراغم آمده است.
پوفی می‌کنم و وقتی از دیدم خارج می‌شود، روی صندلی چرخ‌دارم می‌افتم. زمان نفس‌گیری بود. نصیحت‌های شایگان مدام در ذهنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #115
همان‌طور که برش نیم‌خورده‌ی پیتزا در دست راستم هست، دست چپم را زیر چانه‌ام می‌زنم و به جوابی که آماده کرده‌ام، فکر می‌کنم. داستان خاله خرسه را خواندم. همان‌طور که گمان می‌کردم، سوال شایگان جواب واضحی دارد. سرم را به نشانه‌ی منفی تکان می‌دهم.
- فکر نکنم، حاضر به دوستی با خاله خرسه نیستم؛ شبیه این می‌مونه که به عمد خودم رو داخل چاه بندازم.
شایگان تک خنده‌ی بلندی می‌کند؛ سپس سرش را پایین می‌اندازد و به ادامه‌ی خندیدنش با شانه‌های لرزان می‌رسد! نیشخندی از سر حرص و درماندگی می‌زنم. تبریک می‌گویم آقای شایگان! حس یک کمدین موفق را دارم، انقدر که در مسابقات هم بتوانم رتبه‌ی قابل توجهی به دست بیاورم؛ پس می‌شود محض رضای خدا دست از این خندیدن‌های غیرقابل درکت برداری؟
پس از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #116
صفحه‌ی تلفن همراه را مقابل چشم‌هایم می‌گیرم. به لیست تماس‌ها خیره می‌شوم و شماره‌ی شایگان را برای بار چندم می‌خوانم. روی تاب داخل حیاط خانه‌ی مامان نشسته‌ام و از نسیم نیمه‌شب لذت می‌برم. لای موهایم که می‌پیچد، احساس خوبی دارد.
آخرین ملاقاتمان که با هم پیتزا خوردیم، دو روز پیش بود؛ امروز شایگان را ندیدم و این ندیدن، بیش از حد تصورم به چشم‌هایم آمد. به دیدنش، لبخندهایش، حتی آن شیطنت‌های کوچک روی اعصابش هم عادت کرده‌ام. وقتی بهش فکر می‌کنم، خنده‌ام می‌گیرد. کسی که روزی دیدنش را از بدشانسی‌های بزرگ زندگی‌ام می‌دانستم، اکنون برای دیدنش دست و پا می‌زنم.
آدمی است... .
دست کم همین چند دقیقه‌ی پیش صدایش را شنیدم. سر به سرم گذاشت، چندتا پیک‌نیک بارم کرد و در نهایت، گزارشی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #117
جلویم می‌ایستد. هم‌قد شایگان است. باید سرم را بالا بگیرم تا بتوانم صورتش را ببینم. چیزی نمی‌گوید، جلویم خم می‌شود و روی زمین زانو می‌زند. هول می‌کنم! ناخوداگاه خم می‌شوم تا جلویش را بگیرم اما سریع‌تر از من، سرش را پایین‌تر می‌برد و جلوی پایم، سرش را روی زمین می‌گذارد. وحشت می‌کنم. سریع روی زانوهایم می‌نشینم. این کارها یعنی چه؟
- چی‌کار می‌کنید؟ صحیح نیست، لطفاً بس کنید.
سرش را بالا می‌آورد. همان لبخند ترسناک اما ملیح کج و معجوج را می‌زند. به آرامی لب باز می‌کند:
- خواهش می‌کنم، التماست می‌کنم، به اندازه‌ی اهمیت موضوع برای خودم، ممنونت می‌شم، ایرن؛ لطفاً... لطفاً به رأیا بگو من نخواستم، من هیچ فکری نکردم...
صدایش می‌لرزد‌. از چشم‌های نامتوازنش قطراتی خارج می‌شوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #118
- نمی‌دونم.
- نمی‌دونی؟! باشه... بگو چرا به من زنگ زدی؟ بقیه‌اش با خودم!
چرا به شایگان زنگ زده‌ام؟ نمی‌خواهم طول و تفسیر ببافم، ترجیح می‌دهم به صورت حضوری پیام جثه‌ی بی‌صورت را به او برسانم؛ فکر نکنم نیمه شب زمان مناسبی باشد.
انگار حالم خوش نیست، این شوک ناک اوتم کرده که زبانم، بی‌پروا می‌چرخد؛ گویی اگر واقعا خودش را بیرون نریزد، دیوانه می‌شوم!
- فکر کنم... فقط می‌خواستم صداتون رو بشنوم.
سکوتش طولانی می‌شود. ابروهایم بالا می‌پرند. با تعجب می‌پرسم:
- آقای شایگان، هستید؟
تک خنده‌ای می‌کند.
- البته... فقط انتظار شنیدنش رو نداشتم. یه لحظه ترسیدم!
- من هم ترسیده بودم.
فکر کنم در واقع هنوز هم می‌ترسم؛ فقط کمتر...
- از چی ترسیده بودی؟
- از این که نباشید.
- چیزی شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #119
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم خیلی جان سخت هستم که کارم به سکته کردن ختم نمی‌شود. قلبم با سر و صدای وحشتناکی در دهانم می‌زند، آب دهانم خشک شده است، نفسم بند آمده، مات و مبهوت خیره‌ی صحنه‌ی روبه‌رویم هستم؛ قفل ورودی ساختمان دفترم که شکسته است!
آژیر خطر با فریاد سرسام‌آوری در ذهنم به صدا درمی‌آید. انگار کسی جیغ می‌کشد... ذهنم برای خودش می‌دوزد و می‌بافد. امکان ندارد! در آهنی ساختمان را بی‌حواس با تکان محکمی باز می‌کنم که به دیوار پشتش برمی‌خورد. به دو از پله‌های مرمری که نرده‌ی چوبی بته‌جقه مانند دارند، بالا می‌روم. نفسم می‌سوزد تا به در چوبی دفترم برسم و با دیدن شکستکی بزرگ آن در، گویی چماق یک هیولا را به میانش کوبیده باشند، نفسم دیگر بالا نمی‌آید.
چشم‌هایم دو دو می‌زنند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya

Raiya

کاربر انجمن
سطح
7
 
تاریخ ثبت‌نام
9/3/25
ارسالی‌ها
314
پسندها
619
امتیازها
4,233
مدال‌ها
8
  • نویسنده موضوع
  • #120
- احتمالاً تند رفتم، عذر می‌خوام. اون اسناد برای من مهم بودن، لطفاً درک کنید.
چه راحت عذر خواست! می‌خواست شایگان باشد، یک چیزی هم بدهکار می‌شدم.
نیاکان با لحن یکنواختی ادامه می‌دهد:
- اون اسناد رو من با فرض امنیتشون به شما سپردم. این اتفاق برام غیرمنتظره بود؛ با این حال معتقدم رخ دادنش در این زمان، اون هم تقریباً یکی دو روز پس از مراجعه‌ی من به شما، خالی از ارتباط نیست. احتمالاً کسی بوده که با من دشمنی داشته، حس می‌کنم دیر یا زود به سراغم می‌آد.
- به نیروهای...
- مسئله همین‌جاست! نمی‌خوام پای پلیس به این ماجرا باز شه، خودم پی‌گیریش می‌کنم. می‌تونم تضمین بدم که مشکلی برای دیگر موکلانتون پیش نمی‌آد، در سریع‌ترین زمان ممکن پرونده‌ها و اسناد رو به دست می‌آرم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Raiya
عقب
بالا