عاشقانه‌ها عاشقانه‌های علی سلطانی

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #51
391805_628.jpg

به ما نمیخوری آخر!
نمیدانم شاید هم ما به تو نمیخوریم!
مثلا ما عاشق سینما بودیم.
امااگر خدارحم میکردومدرسه اُردویِ سینما میگذاشت رنگ سینما را میدیدیم.
لباسمان را همیشه با این شعار که "چندروز دیگه قد میکشی برات کوچیک میشه"چند سایز بزرگتر میگرفتند.
لباس کهنه میشد و میخواستیم بیاندازیم دور اما هنوز اندازه مان نبود.
داشتنِ پلی استیشن آرزو بودجانِ تو!
نهایت ناپرهیزی مان اجاره پلی استیشن بود و تا صبح ده نفری آنقدربازی میکردیم که زیدان کمر درد میگرفت!
تازه یک رفیق داشتم که نصف روز گُم شده بودو بعد از کلی دنبالش گشتن فهمیدندرفته حمام وجلوی کف شور را با جوراب گرفته وتا نیم متر حمام را پر از آب کرده و داخلش خوابیده..!
وقتی هم که دربِ حمام را باز کرده بودند خانه را آب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #52
Photo-girl-enamored-11.jpg

هفته های سختی را داشتم
درس و دانشگاه و کار، هر کدام به نوبه ی خود فشار وارد میکردنند!
اما میان این همه دغدغه از همان شنبه ذوق داشتم که روزها سپری شوند و برسم به آخر هفته.
مهم نبود کجا میرفتیم
همینکه دستانش را میگرفتم خوشبختی از سرو کولم بالا میرفت و سختی تمام هفته را با نگاهش هنگام خداحافظی که طلب بوسه داشت....فراموش میکردم و آماده میشدم برای جنگ با سختی های هفته ی بعد!
و دوباره اول هفته را با ذوق دیدار آخر هفته شروع میکردم... .
نه اینکه حالا هفته ها و روزها سپری نشوند.. .
سپری میشوند و میگذرد
سختی ها و مشکلات هم کم شده اند اما
اما حرف من ذوقی ست که دیگر وجود خارجی ندارد!
ذوق آدم ها نه ضعیف میشود نه آستیگمات! یکدفعه کور میشود و هیچ گونه پیوندی هم نمیخورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #53
love-romanric-snow-day-in-photokade-8.jpg


تمام سرمایه ام را جمع کرده
به بازار دلت آمده ام
تا نازت را بخرم!
تو سرسخت ترین فروشنده هم که باشی
حریف خریداری چون من نخواهی شد!
پس مشتری مداری کن عزیز دلم
وگرنه میگویم تعزیرات شعرهایم بیایند
لب هایت را به لبهایم پلمب کنند..!
میدانم شعرهایم را میخوانی
چشمانت را گِرد میکنی
دماغت را جمع
یک خنده نخودی تحویل میدهی!
و زیر لب میگویی
پسره ی دیوانه!
میدانم... .
میدانم امشب ماه برایت دست تکان میدهد
ستاره ها برای دیدنت صف میکشند
اما از این همه
دلبری ات نصیب من است
کم حرفی که نیست
آقای ع_سین تو را دوست دارد
و این رویداد مهمی ست
که در تاریخ ثبت خواهد شد!

#علی_سلطانی
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #54
D1736638T13944850(web)(b).jpg

تمام سرمایه ام را جمع کرده
به بازار دلت آمده ام
تا نازت را بخرم!
تو سرسخت ترین فروشنده هم که باشی
حریف خریداری چون من نخواهی شد!
پس مشتری مداری کن عزیز دلم
وگرنه میگویم تعزیرات شعرهایم بیایند
لب هایت را به لبهایم پلمب کنند..!
میدانم شعرهایم را میخوانی
چشمانت را گِرد میکنی
دماغت را جمع
یک خنده نخودی تحویل میدهی!
و زیر لب میگویی
پسره ی دیوانه!
میدانم... .
میدانم امشب ماه برایت دست تکان میدهد
ستاره ها برای دیدنت صف میکشند
اما از این همه
دلبری ات نصیب من است
کم حرفی که نیست
آقای ع_سین تو را دوست دارد
و این رویداد مهمی ست
که در تاریخ ثبت خواهد شد!

#علی_سلطانی
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #55
images (1).jpg

  • میگفت رابطه ی ما خیلی هیجان انگیز بود، از ساعت گذاشتن و بیدار شدنم صبح زود برای بدرقه اش بگیر تا چت کردنمان که بی وقفه بود و حرف پشت حرف فدای هم میشدیم.
    میگفت لا به لای این چت کردنمان حرف هایی میزدیم که اگر به گوش شاعرها میرسید... .
    اخ که اگر به گوش شاعرها میرسید...!
    راستش برای این حرف هایی که نفس بند می آورد یک گروه دو نفره تشکیل داده بودیم که لا به لای چت کردنمان گم نشود و
    تمام آن حرف ها را آن جا ارسال میکردیم.
    فکرش را بکن یک گروه دونفری به نام نفس!
    میگفت اولش عکس دو نفره مان را گذاشته بودیم برای گروه اما بعدش دیدم نفس بیشتر به او میخورد،،،میدانی نفسم بود آخر،،برای همین یک عکسی را که موهایش از همیشه پریشان تر بود گذاشتم برای تصویر گروه!
    میگفت وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

Deniz78

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
20/8/18
ارسالی‌ها
635
پسندها
6,083
امتیازها
22,873
مدال‌ها
18
سطح
12
 
  • #56
26863152_175052553260003_384937444631379968_n.jpg
از سینما زدیم بیرون
دیر وقت بود و به رسم عادت یک ساعتی بازیمان گرفت.
بداهه دیالوگ میگفتیم و دعوا میکردیم و میخندیدیم و داد میکشیدیم.
پایان بازی هایمان هم همیشه باز بود.
سرخوشانه چرخ میخوردیم که ساعت از سه گذشت و چیزی به اذان نمانده بود.
گرسنگی به استخوان رسیده بود و با این وضع نمیشد روزه گرفت!
در چرخ خوردن و بازی کردنمان جغرافیا را از دست داده و سر از جنوب تهران درآوردیم!
اهل کله پاچه که نبود اما یادم آمد آن نزدیکی ها یک فلافلی هست که تا سحر باز است.
پایان بازی را باز رها کردیم و سراسیمه زدیم به فلافلی.
با هم که بودیم اشتها از سرو کولمان بالا میرفت و هر دو دو نونه سفارش دادیم با نوشابه ی شیشه ای تگری!
صاحب فلافلی من را میشناخت و گفت خیارشور نذارم؟!
خواستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Deniz78

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
تقدیم به بانو @ف.سین
65502
سیلی روزگار (1)
انگار چیزی به نام عشق لازم است که همانند مسکنی قوی آدم را آرام کند،در میان شلوغی سرش به کار خودش باشد،عشق آدم را کم حرف میکند، کسی که عاشق است بیشتر از اینکه حرف بزند فکر می کند،عشق آدم را نترس میکند، کسی که با خودش اعتراف کرده عاشق است دیگر چیزی برای از دست دادن ندارد، عشق آدم را از خود گذشته میکند،کسی که عاشق است میبخشد، تلافی کردن در مرام عاشق ها نیست
آدم عاشق خوب است، یک خوب واقعی،آرام و بی آزار است،چرا که مهربانی پیشه ی عشاق واقعی ست.
در دوران خدمت وقتی در پادگان به سربازهایی که از خانواده دور بودند نگاه میکردم به یقین میرسیدم که تنها خلق و خوی عشق میتواند این روزهای سخت را قابل تحمل کند.
زیاد پیش می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
65503
سیلی روزگار (2)
بعد از تمام شدن خدمت سربازی مدارک مهندسی ام را هر جا بردم گفتند سابقه کار!
منظورشان از سابقه کار را نمیفهمیدم، هیچ کس هم نمیفهمید بالاخره باید از یک جایی شروع کرد
من تا آن روز درس خوانده بودم و خدمت رفته بودم، کدام سابقه کار؟
بالاخره از یک جایی شروع کردم
و در یک کارواش مشغول به کار شدم، خیلی هم بی ربط نبود، من مهندسی مکانیک خوانده بودم و حالا موتور شویی و ماشین شویی میکردم!

جز من هفت نفر دیگر هم در آن کارواش کار میکردند
از همان روز اول با اقا یحیی که مردی میانسال بود دوست شدم.
قبل از کارواش در یک شرکت ریسندگی کار میکرده و زندگی تقریبا خوبی داشته اما بعد از خرابی وضعیت بازار مدیرعامل شرکت نیمی از کارگرها را اخراج کرده بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
65509
سیلی روزگار (3)
خبر رسید خواهر بزرگترش خواستگار دارد و در عرض چند هفته عقد وُ ازدواج وُ رفت سر خانه زندگی اش.
طرز نگاهش کمی عوض شده بود
با چشمانش داشت میفهماند که فلانی دست بجنبان دیگر،
اما فلانی، یعنی همان منِ بیچاره با پولی که در این مدت با کار در کارواش پس انداز کرده بودم تنها میتوانستم یک جعبه شیرینی بخرم و یک دسته گل و یک حلقه ارزان قیمت!
باقی اش پس چه؟
من از بی پولی و فقر وحشت داشتم
دلم نمیخواست مثل پدرم وقتی از سرکار برمیگشتم تا نیمه های شب مسافرکشی کنم که سر ماه لنگ اجاره خانه نباشم.
دلم نمیخواست زنم مثل مادرم جای چهار نفر غذای دو نفر را درست کند و خودش لب به غذا نزند و الکی بگوید گرسنه نیستم اما نیمه شب نانِ خالی بخورد.
دلم نمیخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

SHIRIN.SH

مدیر بازنشسته
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/2/18
ارسالی‌ها
13,914
پسندها
128,521
امتیازها
96,873
مدال‌ها
36
سطح
47
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
سیلی روزگار
(قسمت پایانی)

رفتم جلوی درب کارواش
دیدم با لبخندی سرشار از خجالت ایستاده و سر و وضع کثیف و موهای کف خورده ام را نگاه میکند
خشکم زد
اینجا چکار داشت
حتما وقتی دیده انقدر این پا و آن پا میکنم آمده تا بگوید تکلیف من را روشن کن
نزدیکش رفتم
با همان چشمان پر برق اش سلام داد و سرش را پایین انداخت
چند قدمی از کارواش دور شدیم و در ایستگاه اتوبوس نشستیم
بدون هیچ حرف و سوالی فقط نگاهش میکردم
لبخندش را خورد و سرش را بالا آورد،
نگاهش پر از سوال بود، پر از حرف،
با آب دهانی که قورت داد همه ی آن سوال ها و حرف ها را بلعید و خواست چیزی بگوید که پریدم وسط حرف اش و گفتم
هیچ سوالی نپرس
هیچ حرفی نزن
فقط من را فراموش کن
خیال کن هیچ نگاه و حسی بینمان رد و بدل نشده...
حرفم زیاد برایش غیر منتظره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : SHIRIN.SH

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا