متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

متوسط داستان کوتاه سَخَّرَ | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 32
  • بازدیدها 1,904
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 571
ناظر: Seta~ -Ennui
سطح: متوسط


داستان-کوتاه-سَخَّرَ.jpg
نام داستان: سَخَّرَ
نام نویسنده: زهرا.م
ژانر: #ترسناک
خلاصه:
همه‌چیز از جایی شروع شد که خانواده فلورس قصد کردند تعطیلات گرم تابستانه خود را آغاز کنند، غافل از آنکه این‌بار تابستانی سردتر از تمام زمستان‌های سال‌های عمرشان را قرار است تجربه کنند.

«سَخَّرَ: تسخیر شده»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ANAM CARA

کاربر قابل احترام
سطح
32
 
ارسالی‌ها
2,060
پسندها
26,246
امتیازها
51,373
مدال‌ها
43
سن
19
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ داستان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ANAM CARA

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
بغض به گلویش زخم می‌زد، اما ترسی که در کل تنش رخنه کرده بود اجازه یک قطره اشک راه هم به آن چشمان زمردی و سرخ شده نمی‌داد. در وسط تخت یک‌نفره چوبی و کهنه‌اش، مچاله شده و زانوان خود را در آغوش گرفته و در اتاق تاریک که فقط با اندک نور ماه روشن شده بود، با لرز اطراف را می‌کاوید. چشمان درشتش گشادتر از حد معمول شده و گوش‌هایش به انتظار کوچک‌ترین صدا نشسته بودند. از ترس تشک زیر پایش را خیس کرده بود و حالا با سوز سرمای عجیب اتاق ترکیب شده و به استخوان‌هایش نفوذ می‌کرد. کاش می‌توانست هرچه سریع‌تر از اتاق بیرون بجهد و خودش را به آغوش گرم مادرش بسپارد، اما او آن‌قدر ترسیده بود که حس می‌کرد پاهایش فلج شده و قادر به تحمل وزنش را ندارد.
باد سرد پرده را در هوا به رقص وا می‌داشت و دخترک با نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
***
«یک هفته قبل»
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده و از پنجره ماشین به درختانی که به عقب رانده می‌شد نگاه می‌کرد. همیشه جنگل را دوست داشت، درختان و صدای پرندگان که آزادانه پرواز می‌کردند و آواز می‌خواندند، به جانش شادی می‌بخشید، اما حالا با وجود غرغرهای مادر پدرش بر سر کم بودن بنزین به هم‌دیگر و صدای تق‌تق کوبیده شدن کیبورد موبایل خواهرش دیگر آرامشی باقی نمانده بود!
موهای بلندش را از روی چشمانش کنار زد و نگاهش را به خواهر بزرگترش که دقیقا کنارش نشسته بود داد.
- جیوانا!
جیوانا بدون آنکه به صدا زدن‌های خواهرش توجه‌ای داشته باشد، همان‌طور مثل قبل با لبخندی روی لب به تایپ کردنش ادامه داد.
- جیو! اون صدای کیبوردتو خفه کن!
جیوانا چشمان کوچکش را ریز کرد و همان‌طور که می‌توانست به یک سطل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
صدای آلما، مادرشان بود که اعتراض‌گونه بلند شد و نگذاشت بحثشان کش پیدا کند. لیبرا با اخم‌های درهم رزی را که میان دو خواهر در خود مچاله شده بود، در آغوش گرفت و با ابروهای درهم به سمت پنجره بازگشت و دوباره نظاره‌گر درختان شد، اما جیوانا بی‌تفاوت با لبخند عریضش مشغول به پیام دادن به دوستانش بود.
طولی نکشید که ماشین چرخید به سمت راه خاکی و در کنار خانه‌ای که میان درختان پناه گرفته بود، ایستاد.
لیبرا در ماشین را باز کرد و رزی با پرشی خودش را به بیرون پرت کرد؛ صدای واق‌واق‌هایش که بلند شد، لبخندی به روی لب‌های باریک لیبرا نشست.
خانه چوبی بزرگ در میان شاخ و برگ‌های بزرگ درختان دور و برش گم شده بود، تنها فقط یکی از پنجره‌هایش به وضوح پیدا بود.
اوایل تابستان بود و طبق معمول هر ساله، خانواده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
نشیمن با کاناپه‌های پوشیده شده با ملحفه‌های سفید. در انتهای خانه سمت راست، آشپزخانه‌ای که با یک راه روی کوچک از نشیمن جدا شده و سمت چپ راه پله‌ای که به طبقه بالا، سرویس بهداشتی و چهار اتاق‌ خانه متصل می‌شد؛ زیر پله‌ها به انباری کوچکی محول شده بود که درش با یک قفل آویز پلمپ شده بود.
لیبرا به سرعت پله‌ها را دوتا یکی کرد و خودش را به اتاقش رساند. اتاقی ساده که فقط با یک تخت یک نفره‌ چوبی و کمدی قدیمی پر شده بود.
کوله را روی تخت پرت کرد و پرده‌های کرم‌رنگ را تا انتها کنار کشید، پنجره را باز کرد و با خوشحالی نیمی از تنش را از پنجره به بیرون آویزان کرد. تنها نکته‌ای که باعث شده بود لیبرا عاشق این اتاق شود و او را مال خود کند، همین پنجره‌ای بود که روبه درختان باز می‌شد، به جز این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
لیبرا نفسش را حبس کرد و سریع ساکش را چنگ زد تا به اتاق فرار کند که صدای پدرش بلند شد:
- لیبرا... میای بریم خرید؟
لیبرا چشمان درشت سبزش را کمی ریز کرد و قیافه اش را به نشانه فکر کردن جمع کرد.
- وسایلمو بذارم بیام!
مارتن لبخندی زد و دستی به موهای دم اسبی آلما کشید.
- چیزایی که میخوایو پیامک کن.
آلما لبخندی به روی مارتن زد و خیره به چشمان زمردی اش سری تکان داد.
مارتن بعد از بوسه کوتاهی که روی گونه اش کاشت به عقب چرخید تا از خانه خارج شود که صدای تپ تپ کفش های لیبرا نظرش را جلب کرد. لیبرا با لبخندی بزرگ به سمت پدرش رفت؛ این دختر و پدر زیادی به هم‌دیگر علاقه داشتند، لیبرا رفیق و پایه ای برای همه کارهای پدرش بود، اما از نظر ظاهری کاملا شبیه به مادرش بود، پوستی سبزه، چشمانی درشت و موهایی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
جیو نفسش را بیرون داد و با اشاره سر و دست فهماند که اصلاً علاقه‌ای به برگشت دوباره به جاده را ندارد.
مارتن شانه‌ای تکان داد و بدون توجه در ماشین را برای لیبرا باز کرد.
هوا زیادی گرم بود ولی این دلیل نمی‌شد که لیبرا از ماشین‌سواری در چنین منظره‌ای منصرف شود. شیشهٔ ماشین را پایین کشید و سرش را از پنجره بیرون برد؛ صدای خنده‌اش ماشین را پر کرده بود، اما از او خوشحال‌تر مارتن بود که با لبخند به شادی دخترکش نگاه می‌کرد و از درون لذت می‌برد. موهای بلند لیبرا در هوا به مانند موجی قهوه‌ای‌رنگ می‌رقصید و مارتن در دلش می‌گفت کاش دوربین عکاسی‌ام را همراهم داشتم تا از چنین اثر هنری زیبایی عکس بگیرم.
ماشین کنار پمپ بنزینی قدیمی میان راهی ایستاد.
مارتن همان‌طور که از ماشین پیاده می‌شد روبه لیبرا کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
لیبرا با تعجب سرش را چرخاند و به پیرمردی که روی زمین نشسته و به تنه درختی تکیه داده بود، نگاه کرد.
- من؟!
پیرمرد چند لحظه‌ای خیره به دخترک ماند و بعد به آرامی فیلتر سیگارش را به لبش نزدیک کرد.
- آره، بیا اینجا.
لیبرا با نگاهی شکاک سرتا پای پیرمرد را از نظر گذراند؛ به این پیرمرد چروکیده، با آن ریش‌های درهمش و آن لباس‌های ژنده، هیچ اعتمادی نداشت، دیگر چه برسد بخواهد به سمتش برود؛ حس می‌کرد از همین فاصله سه متری، بوی گندش بینی‌اش را قلقلک می‌دهد. بینی خود را چینی داد و رو برگرداند؛ قصد کرد فاصله‌اش را با پیرمرد بیشتر کند که صدای خنده‌اش را شنید.
- چرا فرار می‌کنی بچه؟ از من می‌ترسی؟!
لیبرا با شنیدن این حرف ابرویی بالا انداخت و برای این‌که خود را شجاع نشان دهد سری تکان داد و با چند قدم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

مدیر بازنشسته
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,099
پسندها
43,835
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
با دست به سینی کنارش که پر شده بود از وسایل قدیمی اشاره کرد.
- چیزی ازم نمی‌خری؟
لیبرا چهره‌اش را درهم کشید و با صدایی مشکوک گفت:
- اینارو از کجا دزدیدی؟!
پیرمرد فیلتر سیگارش را به کناری پرت کرد و سینی وسایلش را کمی به سمت لیبرا هول داد.
- دزدی نیست، برای خواهرمه... مرده.
لیبرا با تعجب ابروهایش را بالا داد و با لحنی که هنوز بی‌اعتمادی درش بیداد می‌کرد گفت:
- چطور باید حرفتو باور کنم؟!
پیرمرد با سکوتی عمیق به دخترک نگاه می‌کرد، بدون هیچ کلامی برای توجیه خود.
لیبرا با دیدن سکوت پیرمرد کمی شجاع‌تر از قبل گفت:
- اگر برای خواهرت بوده، چرا باید یادگاریشو بفروشی؟!
پیرمرد خنده‌ای کرد و به آرامی گوشه‌ی لباسش را گرفت و بالا کشید تا به دخترک نشان دهد.
- فقر یادگاری نمی‌شناسه!
انگار همین سه کلمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا