- تاریخ ثبتنام
- 2/4/19
- ارسالیها
- 196
- پسندها
- 4,255
- امتیازها
- 16,333
- مدالها
- 8
سطح
11
- نویسنده موضوع
- #101
از شدت تعجب هیچی نمیتونستم بگم، اصلا باورم نمی شد. چند ثانیه زل زدم به چشم های شاد پدرم و آروم گفتم:
- سلام.
یکم خندش رو جمع کرد و با اون صدای بم و کلفتش آروم گفت:
- نوچه هام هوشنگ رو تو مرز پیدا کردن...
چند لحظه به چشم های خشک شده و مبهوتم خیره شد و ادامه داد:
- سرش رو دارن میارن برامون!
آب جمع شده تو دهنم رو قورت دادم و چند قدم عقب رفتم. آروم روی تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم تا پدرم اشک توی چشم هام رو نبینه.
نمیدونم شاید اگه دو سال پیش پدرم این حرف رو بهم می زد و می گفت هوشنگ رو کشتن از خوشحالی بال در می اوردم ولی اون موقع فرق کرده بود همه چیز. من دیگه اون بهاره گذشته نبودم؛ محسن عوضم کرده بود. محسن بهم یاد داده بود کینه ای نباشم؛ بهم یاد داده بود خواستار مرگ هیچکس نباشم، حتی کسایی...
- سلام.
یکم خندش رو جمع کرد و با اون صدای بم و کلفتش آروم گفت:
- نوچه هام هوشنگ رو تو مرز پیدا کردن...
چند لحظه به چشم های خشک شده و مبهوتم خیره شد و ادامه داد:
- سرش رو دارن میارن برامون!
آب جمع شده تو دهنم رو قورت دادم و چند قدم عقب رفتم. آروم روی تخت نشستم و سرم رو پایین انداختم تا پدرم اشک توی چشم هام رو نبینه.
نمیدونم شاید اگه دو سال پیش پدرم این حرف رو بهم می زد و می گفت هوشنگ رو کشتن از خوشحالی بال در می اوردم ولی اون موقع فرق کرده بود همه چیز. من دیگه اون بهاره گذشته نبودم؛ محسن عوضم کرده بود. محسن بهم یاد داده بود کینه ای نباشم؛ بهم یاد داده بود خواستار مرگ هیچکس نباشم، حتی کسایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر