• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,997
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
+++ملیکا+++
ظرف میوه رو از توی آشپزخونه برداشتم و به سمت پذیرایی حرکت کردم. حتی از توی آشپزخونه هم می شد صحبت های پدر و مادرم رو شنید:
- می بینی خانوم؟ وضعیت جامعه مون اونقدر خراب و بد شده که یک مرد عاقل و بالغ برای رفع نیازش می‌ره سراغ دختر بچه! یکی نیست بگه آخه الاغ مگه اون طفل معصوم چه گناهی کرده؟
همین که کنارشون روی زمین نشستم، مادرم سرش رو تکون داد و به جواب حرف بابام گفت:
- آره به خدا. اصلا انگار آخرالزمان شده! این از خبرهای خجالت آور که هر روز اخبار میگه و اینم از طرز لباس پوشیدن های جوون هامون. پسره اندازه چنگیز خان سبیل داره رفته زیر ابرو برداشته!
با این حرف مادرم نگاهی به پدرم کردم و همزمان با هم زدیم زیر خنده. مادرم اون قدر چند کلمه ی آخرش رو بامزه گفت که حتی پدرمم نتونست جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
- توجه شما خوبان رو به برنامه ی ساعت عاشقی جلب می کنم؛ امیدوارم لذت ببرید.
آهنگی ملایم گیتار، شروع به پخش شدن کرد. همه ی ما منتظر شنیدن صدای آرشا بودیم، مادرم لبخند به لب و پدرم با چشم هایی که پر بود از خوشحالی؛ به جایی نامعلوم خیره بود که بالاخره صدای آرشا خونه رو پر کرد:

کاش می‌دیدم چیست
آنچه از چشم تو تا عمق وجودم جاری است
آه وقتی که تو لبخند نگاهت را
می‌تابانی
بال مژگان بلندت را
می‌خوابانی
آه وقتی که تو چشمانت
آن جام لبالب از جان‌دارو را
سوی این تشنه جان سوخته، می‌گردانی
موج موسیقی عشق
از دلم می‌گذرد.
روح گل ‌رنگ ش*ر..اب
در تنم می‌گردد.
دست ویرانگر شوق
پرپرم می‌کند ای غنچه رنگین، پرپر
من در آن لحظه که چشم تو به من می‌نگرد
برگ خشکیده ایمان را
در پنجه باد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
بعد از تموم شدن آهنگ آرشا گفت:
- خب امیدوارم از این آهنگ لذت برده باشید. فقط سه تا نکته رو خدمتتون عرض کنم. اول اینکه من تازه کار هستم و امشب هم اولین برنامه ای هست که اجرا می کنم پس اگه تپقی زدم به بزرگواریه خودتون ببخشید؛ دومم اینکه این شعری که اول برنامه ی امشب دکلمه کردم برای فریدون مشیری هستش و سوم این که شما می تونید نظرات خودتون درباره ی برنامه؛ اجرای من و حتی می تونید متن ها و شعرهایی که به نظرتون خوبن رو بفرستید برامون. خب حالا یه شعر بسیار زیبا براتون اجرا...
صدای تلفن خونه توی اون لحظه بدترین صدایی بود که می تونست به وجود بیاد. سریع از جام بلند شدم و تلفن رو برداشتم:
- بله؟
صدای پر از خوشحالی نازنین توی گوشم پیچید:
- دیدی؟
لبخند کمرنگی زدم:
- علیک سلام. چی رو دیدم؟
نازنین: اوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
مادرم سریع یک لیوان آب برام ریخت و با کمی خشونت گفت:
- چه خبرته دختر؟ میخوایی خودت رو خفه کنی؟ یکم آروم تر بخور.
دوباره قاشق رو به دهنم رسوندم و قبل از اینکه بخورم گفتم:
- مادر من آخه نمیدونی امروز چه بلاهایی که سرم نیومد. مامانم اخماش رو کمی تو هم برد و جواب داد:
- مثلا چه بلاهایی؟
با زحمت غذای توی دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- فردا نمایشگاه برگزار میشه، منم امروز کارای بچه هارو گرفتم؛ با سمیرا سالن اجتماعات رو تمیز کردیم؛ تابلوها و نقاشی هارو نصب کردیم و کلی کار دیگه...
دوباره یه قاشق از غذارو خوردم و همونجور که با ولع می جوییدم ادامه دادم:
- اصلا داغونم ها.
مادرم سرش رو تکون داد و همونجور که مشغول پاک کردن سینک بود گفت:
- پس ناهارتو خوردی برو یکم بخواب. لیوان آب رو برداشتم و یکم از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
این رو گفت و محکم پرید بغلم و من رو محکم به خودش فشار داد. منم که تا اون موقع توی کوچه بودم نگاهی سرسری به اطراف انداختم و سریع با نازنین رفتیم توی حیاط و بعد از اینکه در رو بستم ویشگونی محکم از بازوش گرفتم و با عصبانیتی ساختگی گفتم:
- حالا من آقا گرگه ام آره؟
نازنین خودش رو از بغلم بیرون کشید و همونجور که بازوش رو می مالید گفت:
- خب مامانم گفته بیرون از خونه برای تو گرگ هست و باید از خودت مراقبت...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خل و چل یک جوری حرف می زنی انگار بچه هفت ساله ای. در ضمن اون گرگ هاییم که زن عمو گفته منظورش مردای هوس بازن نه من!
نازنین نگاهی به سرتاپای من کرد و با حالتی جدی گفت:
- یعنی تو گرگ نیستی؟
کیفم رو بالا آوردم و با عصبانیت غریدم:
- یک کلمه دیگه حرف از گرگ بزنی؛ کیفم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
با لبخندی ریز کنارش نشستم و زن عمو شروع کرد به تعریف کردن:
- خلاصه بعد از اینکه محسن اون کتاب رو بهم داد، یک راست رفتم تو اتاقم و شروع کردم به خوندن ترجمش؛ هر چی بیشتر می خوندم بیشتر مجذوبش می‌شدم. انگار با هر کلمه یه امیدی به قلبم داده می شد. امید به آینده ای زیبا! اصلا یادم نیست چطور خوابم برد، فقط یادمه برخلاف شب های قبل که تا خود صبح کابوس می دیدم و با گریه از خواب بیدار می شدم، اون شب و اون صبح هیچ خبری از کابوس و گریه نبود و این برام خیلی عجیب بود!
چشم هام بسته بود و داشتم توی ذهنم حرف های دیشب اون پسر عجیب رو تحلیل می کردم که با صدای شدید در اصلی قصر از تخت افتادم پایین. قلبم قفسه ی سینم رو بالا پایین می کرد، وقتی فریاد های عصبیه پدرم رو شنیدم دوییدم بیرون از اتاق:
- می‌کشمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
با مکث کوتاهی گفتم:
- زن عمو مگه اون موقع پلیس نبوده که اینا این‌قدر راحت کشت و کشتار می کردن؟
پوزخندی زد:
- پلیس؟ پدرم اگه می خواست، می تونست کل اداره پلیس رو بخره و آتیش بزنه؛ هیچکس جرئت نداشت به پدرم بگه چرا این کارو کردی یا چرا فلانی رو کشتی، پدر من کسی بود که اسمش تو کل کوچه ها و خیابون های شهر پخش بود و با آوردن اسمش ترس تو دل مردم می شست! دهنم از این حرف ها و قدرت پدربزرگ آرشا باز مونده بود که زن عمو ادامه داد:
- بعد از اینکه حشمت قصر رو ترک کرد، پدرم نگاه اخمیش رو کشید سمت من و با سر اشاره کرد برم پیشش. دستش رو گذاشت دو طرف صورتم و با همون اخم همیشگی و پر جذبش گفت:
- بهت قول میدم اون کثافت رو پیدا کنم...
دستش رو محکم تر به صورتم فشار داد، جوری که احساس می کردم الان مغزم از فشار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
چند ساعت بی وقفه توی اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم؛ من اونموقع بچه بودم و بخاطر شرایط خاص خانوادگیم هیچی از عشق و دوست داشتن نمیدونستم.
همش با خودم فکر میکردم اون پسر یه جادوگر و با اون کتابی هم که بهم داده منو طلسم کرده.
از طرفیم یاد معصومیت و مهربونیه توی چشم هاش میوفتادم و می‌گفتم اون پسر نمیتونه بد باشه.
نشستم روی تختم و کتابی که اون پسر بهم داده بود رو آروم باز کردم و اولین ترجمه ای که به چشمم خورد این بود:
- او خداوندى است که بجز او معبودى نیست، از اسرار درون و برون، پنهان و آشکار آگاه است، او بخشنده و همربان است. او خداوندى است که جز او معبودى ندارد، سلطان و حکمروا اوست، از هر عیب و نقصى منزه است، ایمنى بخش و نگاهبان و مراقب و پیروز قاهر و بلند مرتبه و شایسته عظمت او است، پاک و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
چند دقیقه بعد با ریخته شدن چند قطره آب روی صورتم چشم هام رو باز کردم و نگاهم به چشم های نگران اون پسر افتاد:
- حالتون خوبه خانوم؟ صبر کنید برم آقا جمشید رو صدا...
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- نه صداش نکن فقط یکم غذا بهم بده؛ ضعف کردم
هنوز حرف من تموم نشده بود که خیلی زود از جاش بلند شد و همونجور که به سمت دیگ میرفت گفت:
- چشم خانوم؛ شما همونجا بشینید الان براتون غذا میارم
وقتی اون پسر یکم از من دور شد تازه تونستم دورو بر خودم رو ببینم.
“آشپزخونه قصر خیلی بزرگ بود؛دور تا دورش پر بود از اجاق گاز و دیگ وظرف های رنگارنگ که معمولا بیشترشون بی استفاده بودن؛ از سقف آشپزخونه چندتا قلاب و انواع گوشت رو آویزون کرده بودن و وسط آشپزخونه ام به چند قسمت تقسیم شده بود و تو هر قسمت پر بود از وسایل های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
نگاهم رو دوختم به لکه ی روی لباس پیشخدمتیش و جواب دادم:
- شاید باورت نشه ولی واقعا آرومم کرد...
نگاهم رو بالا کشیدمو ادامه دادم:
- از اون شب که بردمش تو اتاقم دیگه هیچ کابوسی ندیدم؛ خیلی ممنونم ازت!
لبخند خیلی قشنگی زد و با حالتی محجوب سرش رو پایین انداخت و گفت:
- خواهش میکنم خانوم من هیچ کاری نکردم؛ اون کتاب شمارو آروم کرد...
نگاه کوتاهی به سقف آشپزخونه انداخت و ادامه داد:
- شک نکنید خدا میدونه تو دل شما چه خبره؛ یعنی میدونه تو دل تک به تک بنده هاش چه خبره فقط کافیه یکم بهش نزدیک شیم، یکم باهاش رفیق شیم...همین! دیگه اون موقع تازه میفهمیم خدامون چقدر بزرگه، خدامون چقدر مهربونه
فقط خدا میدونه اون لحظه چه احساسی داشتم، از طرفی صدای گیرا و جذابش و از طرفی هم حرف های جذاب و قشنگش که واقعا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا