• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,646
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
شهرزاد چند قدم نزدیکم اومد و با لبخند نگاهم میکرد. منم با نفرت تمام داشتم به صورت زشتش نگاه میکردم و به حدی عصبی بودم که نفسم تند و داغ شده بود و با شدت مشتم رو به هم فشار میدادم.
چمدون‌ رو روی زمین گذاشتم و برخلاف حس درونیم لبخندی ریلکس زدم و گفتم:
- دارم میرم سر قبر بابات... میایی؟
در یک لحظه لبخند شهرزاد جمع شد و جاش رو به اخمی غلیظ داد، با حرص گفت:
- چی؟
دستش رو بالا آورد تا چکی نثارم کنه ولی همینکه میخواست دستش‌رو روی صورتم پایین بیاره محسن از پشت دستش رو گرفت.
شهرزاد برگشت سمت محسن و بعد از اینکه مچش رو از دستش بیرون کشید با کف دست زد تخت سینه محسن و گفت:
- چه غلطی کردی؟!
دوباره زد تخت سینش و ادامه داد:
- گفتم چه غلطی کردی؟ دست من رو میگیری؟ آره؟ وای به حالت پسرجون، خودت‌ رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
قطره اشکی ریخت روی گونم، دماغم‌ رو بالا کشیدم و گفتم:
- تو اینارو از کجا میدونی؟
خنده‌ی مسخره‌ای سر داد و جواب داد:
- پدرت وقتی مسته هر چیزی ازش بپرسی جواب میده.
نگاهم رو پایین آوردم و به جایی نامعلوم خیره بودم که محسن گفت:
- بهاره جان داره دیرمون میشه الان نوچه‌های خسرو.
شهرزاد پرید وسط حرفش و گفت:
- تو خفه شو.
چند ثانیه بعد خطاب به من گفت:
- بهم گفت مادرت خیلی خوشگل و مهربون بود، گفتش اون شب وقتی مادرت خواب بوده، تو خواب خفش کرده... یک متکا گذاشته روی دهن مادرت و اونقدر فشار داده تا جون مادرت در اومده، گفت خیلی التماس میکرد و خیلی دست و پا.
با هر کلمه از حرفاش جیگرم داشت آتیش میگرفت، پریدم وسط حرفش و فریاد زدم:
- خفه شو، خفه شو...خفه شو!
چمدون‌رو ول کردم و دستام رو گذاشتم روی شونه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
چند ثانیه به حرف‌هاش و کاری که عمو محسنم کرد فکر کردم و گفتم:
- خب وقتی اون حرف‌ها رو زد کسی از قصر برای انتقام نیومد سراغتون؟
زن عمو بهاره پوزخندی زد:
- اگه برای انتقام نیومده بودن که الان محسن پیشم بود؛ اگه نیومده بودن که الان این دوتا بچه پدر داشتن و این همه سختی نمی‌کشیدن
پدر مادرم بهم گفته بودن که عمو محسنم تصادف کرده و مرده ولی هیچ‌وقت نگفته بودن که کشته شده؛ اون هم فقط برای انتقام!
چون حال زن عمو کم کم داشت خراب می‌شد گفتم:
- زن عمو جان لطفا بقیش‌رو خیلی خلاصه بگو چون الان خیلی وقته داری تعریف میکنی و من میترسم خدایی نکرده به قلبت فشار بیاد.
خنده‌ی تلخی کرد و با ناامیدی گفت:
- دخترم من دیگه آخرای زندگیمه؛ دیگه هیچ امیدی به زنده بودنم نیست، خودم می‌دونم؛ پس بذار...
پریدم وسط حرفش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
نفس‌هام به شماره افتاده بود، فکر اینکه شهرزاد به دست من کشته شده بود و پیمان‌ رو بی‌مادر کردم داشت خفم می‌کرد.
محسن لیوان آبی‌ رو جلوی دهنم آورد و مجبورم کرد چند قلوپ ازش بخورم. سرش رو پایین انداخت و گفت:
- وقتی از هوش رفتی نمی‌دونستم باید چیکار کنم، نوچه‌های خسروخان بخاطر صداهایی که موقع دعواتون تو قصر پیچیده بود به آشپزخونه مشکوک شده بودن و به سرعت از پله‌ها پایین می‌اومدن و از طرفی هم یه جنازه غرق در خون جلوم بود؛ خلاصه تا اومدم تو رو بلند کنم و بریم بیرون در با لگدی محکم باز شد و دوتا از نوچه‌های خسروخان اومدن تو و وقتی شهرزاد خانوم‌رو غرق تو خون دیدن بدون چون و چرایی نگاهی عصبی به من کردن و بهم حمله کردن.
محسن دوباره وقتی دید حالم داره بد می‌شه چند قلوپ دیگه آب بهم داد و ادامه داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
سرش رو چند بار به نشونه‌ی تایید تکون داد:
- آره ولی اون‌ها شک ندارن که من شهرزاد‌ رو کشتم یا نه... مطمئنن. چون قبل از این‌که اون دونفر تو قصر بهم حمله کنن بهشون گفتم که من کشتمش و مطمئنا الان خسروخان و آقا جمشید بدجور به خون من تشنن ولی برام اصلا مهم نیست چون...
نگاهش‌رو دور صورتم چرخ داد و روی لب‌هام قفل کرد؛ ادامه داد:
- چون تو کنارمی؛ چون بهم آرامش میدی؛ چون بهم امید میدی، امیدی به آینده‌ای روشن و قشنگ؛ چون... چون دوستت دارم.
یک ثانیه‌ام نمیتونستم چشمم‌ رو از روی چشم‌هاش بردارم؛ با اون حرفش تمام غم‌های توی دلم رو شست و با خودش برد. نفس‌هام دوباره تند شده بود و قلبم یه جوری میکوبید به سینم که با هر تپش بدنم میلرزید.
- اهم؛ اوه اوه من فکر کنم غذام داره میسوزه.
با این حرف نگاه جفتمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
این‌ رو گفتم و آروم خندیدم و با خنده‌ی من اون هم کم‌کم چهره‌ی غمگین از صورتش پاک شد و جاش رو به یه لبخندی داد که چهرش‌ رو خیلی زیبا میکرد.
همونجور که آثار خنده روی لب‌هام بود نگاهی به محسن و برادرش انداختم که چقدر صمیمانه و دوستانه همو در آغوش گرفتن، با دیدن اون صحنه یاد برادر‌های خودم افتادم که به خون هم تشنه بودن و اصلا دوست نداشتن ریخت همدیگه رو ببینن.
- بریم خانومم؟
با صدای قشنگ محسن از فکر بیرون اومدم و نگاهی پر از عشق نثارش کردم، خوب می‌دونست دلم ضعف میره برای وقتایی که من‌ رو خانومم صدا میکرد.
لبخندی به روش پاچیدم و گفتم:
- بریم عزیزم.
دستم رو زیر شکمم گرفتم و دست دیگم‌رو محسن محکم گرفته بود تو دستش و آسه‌آسه راه میرفت و گفت:
- عزیزم آروم راه بیا اینجا چاله هست.
چند قدم جلو تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
نگاهم به تابلوی کنار جاده افتاد:
- پنج کیلومتر تا تهران.
سرم‌ رو از روی شیشه برداشتم و نگاهم‌رو از نیم‌رخ دوختم به محسن و گفتم:
- از خانواده‌م خبر داری؟
محسن یهو جا خورد از این سوالم و بعد از نیم‌نگاهی گفت:
- بهاره‌جان میشه حرف نزنیم دربارش؟ این دوماهم یه جوری مراعات کن بهت استرس وارد نشه، من قول میدم بعد از این‌که بچه به دنیا...
پریدم وسط حرفش و این بار با جدیت بیشتری پرسیدم:
- از خانوادم خبر داری؟
پوف کش‌داری کرد و دستش‌رو برد لای موهای نسبتا بلند و لختش و فقط چند بار سرش‌رو به نشونه ”آره” تکون داد.
آب دهنم‌ رو قورت دادم و گفتم:
- خب بگو.
کلافه نگاهم کرد:
- بهاره جان من چی بگم؟ دوس داری بدونی چی به سر خانوادت اومد بعد تو؟ باید بگم هیچ اتفاقی نیوفتاد، اونا هنوز هرکیو بخوان میکشن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #118
خلاصه ملیکا جان؛ ما اومدیم تهران و دو ماه بعدشم آرشا به دنیا اومد و با اومدنش بدجور زندگیمون‌ رو قشنگ کرد. جوری با محسن احساس خوشبختی کرده بودم که تمام سختی‌های کودکیم و نوجوانیم از ذهنم بیرون رفته بود. زندگیمون خیلی خیلی ساده بود نه اونقدر فقیر بودیم که محتاج کسی باشیم و نه اونقدر ثروتمند که ندونیم با پولمون چیکار کنیم!
چندسال بعد از آرشا، نازنین به دنیا اومد و دل و ایمان محسن‌رو با خودش برد؛ محسن یک جوری عاشق نازنین بود که گاهی وقتا من بهش حسادت میکردم...»
بعد از اینکه خنده‌ی کوتاهی کرد به جایی نامعلوم خیره شد و ادامه داد:
⁃-خیلی احساس خوشبختی میکردیم... خیلی، ولی وقتی اون‌ها پیدامون کردن...
یهو نگاهش رنگ غم گرفت؛ با بغض ادامه داد:
- نمیدونم چجوری ولی پیدامون کردن و یک روز وقتی محسن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #119
لبخندی تلخ نثارم کرد و گفت:
- من دیگه روزهای آخرمه ملیکا؛ داستانم هم تعریف کردم تا بدونی چه دوران سختی داشتم و چه خانواده گناهکار و بدی داشتم تا بترسی ازشون و بیشتر مراقب خودت باشی.
لبم‌رو به دندون گرفتم:
⁃-زن عمو این چه حرفیه آخه؟ دوباره شروع...
صدای بسته شدن در حیاط و بعدش خنده‌ی قشنگ نازنین از حیاط باعث شد حرفم‌ رو قطع کنم. سریع از جام بلند شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که یهو زن عمو محکم مچ دستم‌ رو توی دستش گرفت و گفت:
- مراقب نازنینم باش.
فضای اتاق بدجور دلگیر شده بود و هر لحظه امکان داشت بزنم زیر گریه؛ آخه اصلا نمیشد تصور کرد آرشا و نازنین بعد از زن عمو چه ها میکشند!
زن عمو کم‌کم مچ دستم‌ رو رها کرد و من هم با سرعت از اتاق خارج شدم. همینکه در رو بستم چشم‌هام‌ رو برای چندثانیه روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #120
نگاهش‌رو ازم گرفت و به سمت آشپزخونه رفت و از روی سینک لیوان آبی‌رو برداشت و در یخچال‌رو باز کرد.
منم بعد از اینکه حسابی به حرفاش خندیدم خطاب بهش گفتم:
- بله پس چی فکر کردی؟ یک دختر تمام عشقش به همین خرید کردن و چرخیدن تو پاساژه دیگه...
نگاهی شیطنت به نازنینی که داشت میخندید کردم و چند قدم به سمت آشپزخونه رفتم و همونجور که لیوان آب‌رو سر کشیده بود ادامه دادم:
- اصلا میدونستی تمام بیماری‌های خانوم‌ها با یه روش برطرف میشه؟
در یخچال‌رو بست و گفت:
- جدی؟ با یک روش؟
لیوان‌رو شست و توی سینک گذاشت و ادامه داد:
- چه روشی؟!
به زور جلوی خندم‌ رو گرفته بودم:
- روشی به نام پاساژ‌درمانی، در این روش هر خانومی حالش بد یا بیمار بود فقط کافیه ببرنش پاساژ؛ در عرض چند دقیقه یک جوری از پله‌های چند طبقش بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا