• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,614
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #121
(آرشا)
- نفس بودم در آن عطر نفس‌هایت/...
پوف کش‌داری کشیدم و مداد توی دستم‌رو محکم کبوندم روی کاغذ.
حدود نیم ساعتی میشه اومدم تو اتاق و دارم روی شعری که میخوام برای ملیکا بگم کار میکنم ولی نمیشه؛ اصلا نمیتونم چیزی بنویسم، انگاری طلسم شدم.
دوباره مداد‌رو از روی کاغذ برداشتم و نوشتم:
- نفس بودم در آن عطر نفس‌هایت/...
دیگه واقعا عصبی شده بودم؛ دو روز بود مشغول شعر گفتن بودم ولی فقط تا همینجا تونستم بگم. کاغذ‌رو مچاله کردم و خواستم‌رو کاغذ جدید دوباره بنویسم که صدای در باعث شد دستپاچه کاغذ و مداد‌رو پرت کنم یک گوشه‌ای و خودم‌رو با گوشی مشغول کنم.
بعد از تقه‌ای دیگه در باز شد و از عطرش فهمیدم ملیکاست!
از پشت نزدیکم شد و گفت:
- مزاحم شدم.
“آخه مگه میشه تویی که اینقدر با صدات، با لبخندت، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #122
اصلا باورم نمیشد؛ مادرم تا همین چندساعت پیش نای بلند شدن نداشت پس الان چی شده که اینقدر انرژی داره؟
نیم نگاهی به ملیکا انداختم و خواستم برم آشپزخونه که ملیکا گفت:
- نری‌ها؛ نازنین الان دنبال یک نفره سالاد درست کردن‌رو بندازه گردنش که با شاهکار یه ساعت پیشت مطمئنن تو رو انتخاب میکنه.
همونجور که از کنارم میگذشت ادامه داد:
- تو برو به کارت برس خودم میرم کمکشون.
این‌رو گفت و یه قدم از اتاق دور شده بود که صداش کردم:
- ملیکا.
یک قدم عقب اومد:
- جانم؟
از “جانم”‌ی که گفت برای چند ثانیه لذتی عجیب کل بدنم‌رو فرا گرفت. آروم گفتم:
- تعریف کرد برات؟
تو چارچوب در وایستاد و سری تکون داد و خیلی زود نگاهش رنگ غم گرفت.
جواب داد:
- آره؛ خیلی ناراحت شدم آرشا. واقعا کمتر کسی میتونست این حجم از سختی‌رو تحمل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #123
چند ثانیه زل زد به چشم‌هام و گفت:
- خیلی قشنگ حرف میزنی آرشا
لبخندی دندون‌نما به روش پاچیدم که ادامه ‌داد:
- ولی اگه توی این جامعه‌ای که میگی یک نفر، یک نفر دیگه‌رو خیلی دوست داشته باشه چی؟ منظورم عشق واقعی هستش!
با این حرفش ضربان قلبم بیشتر شد و هر لحظه ممکن بود از دهنم در بره و بهش بگم چقدر دوسش دارم؛ بهش بگم دوست داشتن من یه دوست داشتن واقعیه!
سرم‌رو خاروندم و تو جواب گفتم:
- خب این خیلی خوبه و واقعا خوش بحال اون یه نفر که یک نفر دیگه خیلی دوسش داره.
این‌رو که گفتم حس کردم ملیکا داره یه چیزی‌رو زیر زبون مزه می‌کنه و میخواد بگه ولی میترسه... از چی؟ نمیدونم!
سرش‌رو به علامت فهمیدن تکون داد و عقب گرد کرد و خواست بره که دوباره صداش کردم:
- ملیکا!
نگاه کنجکاوش‌رو دوخت به نگاهم و آروم گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #124
***
- پسرم بده برات برنج بکشم.
سرم‌رو بالا آوردم که با دست دراز شده‌ی مادرم برای گرفتن ظرف روبروشدم.
غذای توی دهنم‌رو قورت دادم و گفتم:
- نه مادر جان من خیلی خوردم امشب؛ واقعا خوشمزه بود.
نگاهی کوتاه به ملیکا کردم و ادامه دادم:
- مخصوصا سالادش!
از گوشه‌ی چشمش نگاهی بهم انداخت و خندید. یه جوری خندید که دلم می‌خواست اون لحظه فدای خندش بشم.
نگاهم ناخودآگاه به طرف مادرم رفت که با ولع در حال خوردن غذا بود. خطاب بهش گفتم:
- مامان جان میگم این غذا یکم چربه، خدایی نکرده قلبت درد نگیره!
نگاهی بهم کرد که متوجه چشم‌های پر از اشکش شدم. سریع نگاهش‌رو از چشم‌هام گرفت و همونجور که یکم خورشت روی برنجش میریخت گفت:
- نترس پسرم هیچی نمیشه؛ این چند وقت اینقدر قرص و دارو خوردم که واقعا بدنم نیاز داره به یکم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #125
این‌رو گفت و سرش‌رو به نشانه قهر کشید اونور.
دو دستم‌رو بالا آوردم و گفتم:
- من بگم غلط کردم خوبه؟ اصلا بهتر از نازنین نداریم تو آشپزی...
نگاهی به مادرم کردم و ادامه دادم:
- مامان نازنین دیروز یه ماکارونی پخته بود من وسطای غذا خوردن اشتباهی انگشتمو گاز گرفتم، از بس خوشمزه...
وقتی از گوشه‌ی چشمم نازنین‌رو نگاه کردم و دیدم یواش یواش آثار خنده داره میاد رو ل..*باش خیالم راحت شد که ناراحتش نکردم، چون حرفم فقط شوخی بود!
نازنین پرید وسط حرفم و با لحنی مایل به شوخی گفت:
- فایده نداره آقای روشن من اینجوری آشتی نمیشم مگر اینکه...
با ذوق نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- مگر اینکه اون شال سرمه‌ای رنگه بود که امروز تو بازار گفتی قشنگ نیست و نخریدی، اونو بخر بیار شاید آشتی کردم باهات.
مادرم و ملیکا با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #126
- زن عمو جان کاری نداری با من؟
چشمم‌رو از نیمرخ روی صورت ملیکا میچرخوندم که مادرم بوسه‌ای روی پیشونیش زد و گفت:
- نه دخترم، مراقب خودت باش و دوست دارم فردا بترکونی...
کلمه‌ی آخر‌ رو با یک لحن شیرینی گفت که باعث شد لبخند روی لب همه‌مون بشینه.
نگاهی به نازنینی کرد که از بس بالا پایین پریده بود موقع رقص، که به نفس نفس افتاده بود. ادامه داد:
- مراقب دخترمم باش.
ملیکا چشمی به مادرم گفت و نگاهش‌رو کشید سمت من:
- بریم آرشا؟
نیم نگاهی به ساعت انداخت و ادامه داد:
- از اون‌ور سرکارم باید بری، دیرت میشه.
چشمم‌رو به علامت “باشه” باز و بسته کردم که با لبخندی شیرین و دلبرانه جوابم‌رو داد.
وقتی ملیکا رفت داخل اتاق نازنین تا لباس عوض کنه، خطاب به مادرم گفتم:
- قوربونت برم کاری نداری باهام؟ داروهات تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #127
سرم‌رو به علامت فهمیدن تکون دادم و گفتم:
- آره دقیقا، من فکر می‌کنم خدا خیلی مادرم‌رو دوست داشت که باعث شد اون اتفاق براش بی‌اوفته تا با پدرم آشنا شه و زندگیش تغییر کنه و پدرم...
نگاهم‌رو مثل خودش کشیدم روی آسفالت خیابون‌ها و ادامه دادم:
- پدرم بهش امید داد، پدرم باعث شد زندگیه مادرم عوض شه، پدرم باعث شد از اون قصر پر از گناه خلاص شه.
ملیکا سرش‌رو به علامت منفی تکون داد و گفت:
- نه... عشق به مادرت امید داد، عشق باعث شد زندگیه مادرت عوض شه، عشق باعث شد از اون قصر پر از گناه خلاص شه، عشق باعث شد قبول کنه تو یک خونه‌ی کوچیک زندگی کنه؛ کسی که تو قصر به اون بزرگی زندگی میکرد، عشق باعث شد همه‌ی این چیز‌هایی که الان داره‌رو داشته باشه.
نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- آرشا عشق زندگیه یک نفر رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #128
کامران با دستش یکم موی سرش‌رو مرتب کرد و خطاب به آقای راد گفت:
- حاجی نظرت چیه چندتا هنرمند دعوت کنیم برنامه؟
آقای راد نگاهش‌رو کشید سمت کامران و گفت:
- آره اتفاقا خودمم امشب موقع اجرای آرشا داشتم بهش فکر میکردم.
نگاهی بهم کرد و ادامه داد:
- نظر تو چیه آرشا؟
نگاهم‌رو بین چشم‌های کامران و آقای راد چرخوندم و گفتم:
- خب در اینکه برنامه‌رو جذاب میکنه هیچ شکی نیست ولی باید مهمون‌هایی‌رو دعوت کنیم که اونقدر برای مخاطبامون جذاب باشه که دلشون نیاد رادیو‌رو خاموش کنن یا فرکانس‌رو عوض کنن؛ مثلا...
چند ثانیه به جایی نامعلوم خیره شدم و ادامه دادم:
- مثلا افراد هنرمند و معروف که عشق‌رو تجربه کرده باشن، چون اسم برنامه ساعت عاشقی هست و بیشتر کسایی هم که مخاطب این برنامه هستن، عاشقن و دلتنگ، و فکر میکنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #129
نگاهی به آقای راد و کامران کردم که کنار هم بودن و سرشون توی مانیتور جلوشون بود و داشتن چیزی‌رو بررسی میکردن:
- اگه با من امری ندارید من برم.
باهم سرشون‌رو برگردوندن سمت من؛ آقای راد جلو اومد و همونجور که دستش‌رو برای دست دادن جلو آورد گفت:
- نه آرشا جان؛ خیلی ممنون کارت عالی بودـ
دستش‌رو فشار دادم و خطاب به کامران با لحنی شوخ گفتم:
- آقا کامی خسته نباشی؛ خداحافظ.
تک خنده‌ای کرد و جواب داد:
- چاکر شما؛ توام خسته نباشی مرد خوش‌صدا.
لبخندی به روش زدم و اومدم بیرون و راهیه خونه شدم.اون شب‌ها و اون روز‌ها بدجور داشت خوب میگذشت. اصلا انگار همه چیز داشت جفت و جور میشد که سختی‌هایی که تو اون چندسال کشیدیم از یادمون بره؛ ولی آیا دوران سختی کشیدنمون تموم شده یا بازم به یه طریقی قراره وارد زندگیمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #130
این‌رو گفت و دوباره زد زیر خنده که باعث شد بیشتر حرص بخورم. مادرم دوباره گفت:
- گفتم چی شده؟ چتون شده اول صبحی؟
منم بدون توجه به حرف مادرم چند قدم جلو رفتم و همین باعث شد نازنین جیغ بزنه و مادرم فریاد زد:
- حرف حالیتون نمیشه شماها؟ دوبار میگم چی شده هیچکدومتون جواب نمیدید...
نگاهی به سرتاپای خیس من انداخت و گفت:
- آرشا چرا خیسی؟
همونجور که نگاه اخمیم روی نازنین بود گفتم:
- از دست این نازنین دیگه؛ دیشب خسته کوفته از سرکار اومدم خوابیدم، این خانوم برداشته یه پارچ آب‌رو توی این سرما ریخته روم.
بعد از تموم شد حرفم، مادرم نگاهش‌رو کشید سمت نازنین و گفت:
- دیوونه شدی نازنین؟
نازنین با لب‌هایی که سعی میکرد جلوی خندش‌رو بگیره نگاهی بهم کرد و گفت:
- خب امروز قراره بریم نمایشگاه دیگه...
نگاهی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا