• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,619
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #141
اون لحظه برام سوال شد چرا اسم ملیکا‌رو نگفتن؟ طرح اصلی همه نقاشی‌هارو ملیکا زد براشون اونوق چرا اسمش‌رو صدا نزدن؟
با صدای خانوم امانی از فکر بیرون اومدم:
-«بازهم میگم، نقاشی همتون خوب بود ولی این سه تا واقعا فرق میکرد با همتون، یه حسی داشت نقاشی‌هاشون که آدم‌رو ناخوآگاه جذب خودش میکرد...»
دستش‌رو گذاشت پشت کمر خانوم رضون‌فر و ادامه داد:
-«مثلا خانوم رضوان‌فر؛ هم طراحی بسیار زیبایی داشتن، هم ایده‌ی نقاشیشون بسیار عالی بود و هم رنگ‌آمیزی...»
دستش‌رو گذاشت روی کمر دریا و ادامه داد:
-«یا ایشون که به صورت عالی یه نقاشی معنادار‌رو کشیده بودن، نقاشی که میشه ساعت‌ها دربارش حرف زد و از عشق گفت...»
و در آخر دست دیگش‌رو روی شونه‌ی نازنین قرمز شده از خجالت گذاشت و ادامه داد:
-«یا این خانوم خوشگله که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #142
نازنین لبخندی بلند زد و با انگشت قطره اشک توی چشمش‌رو پاک کرد و گفت:
-« مرسی زن‌عمو جونم من اینو مدیون ملیکام، اگه اون نبود منو اصلا راه نمیدادن به این نمایشگاه!»
زن عمو در جواب نگاهی قدرشناسانه زد و میخواست جواب بده که خانوم کمالی از پشت میکرفون گفت:
-«خب تبریک میگم به این سه عزیز، حالا از یه نفر میخوام دعوتش کنم بیاد بالا که همتون میشناسیدش، یکی از مهربون‌ترین و بهترین طراح‌های مدرسمون...خانوم ملیکا روشن!»
همگی شروع کردن بلند تشویق کردن، حتی خانوم قیدی و خانوم امانی که کنار سکو ایستاده بودن. نازنین جاییزه‌هاش که شامل یه لوح تقدیر و یک شی کادو پیچ شده بود به من داد و رفت و قاطی بقیه بچه‌ها شد.
بعد از تموم شدن دست زدن‌ها؛ ملیکا رفت پشت میکرفون و گفت:
-«سلام به همگی، امیدوارم از نمایشگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #143
نگاهم ناخودآگاه سمت دریا رفت که با نفرت و عصبانیت خاصی داشت ملیکا‌رو نگاه میکرد و کاملا مشخص بود از موفقیت ملیکا بدجور کفری شده!
با خشم از بین جمعیت بیرون اومد و بدو از نمایشگاه بیرون رفت. واقعا برام سوال شده بود چه چیزی بین این دوتا بوده که تا این‌حد از دست هم کفری بودن!
با صدای خانوم کمالی از فکر بیرون اومدم و نگاه همه کشیده شد سمتش که خطاب به ملیکا گفت:
-«ملیکا جان تبریک عرض میکنم، تو باعث افتخار ما و پدر مادرتی...»
بعد از نگاه قدرشناسانه و قشنگ ملیکا خانوم کمالی نگاهی سرسری به کناره‌های نمایشگاه انداخت و ادامه داد:
-«خب نمایشگاه ما همینجا تموم میشه و از اون در...»
با دستش در خروج‌رو نشون داد و ادامه داد:
-«میتونید خارج شید، خانوم امانی هم زحمت کشیدن تعدای شاخه گل براتون آوردن که جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #144
زن عمو لبخندی زد و بعد از قبولش سه تایی به سمت خونمون حرکت کردیم.
نگاهی کوتاه از نیمرخ به ملیکا انداختم و سوالی که بدجور ذهنمو‌ درگیر کرده بود رو پرسیدم:
-«راستی ملیکا مگه قرار نبود تو مجری نمایشگاه باشی؟ چرا خانوم کمالی اجرا کرد؟»
نازنین هم بعد از حرف من خطاب به ملیکا گفت:
-«آره راست میگه ملیکا؛ برای خودمم سواله»
لبخند ریزی به جفتمون زد و گفت:
-«خب مجری نمایشگاه فقط این نیست که پشت میکروفون صحبت کنی، به کسی که تمام کارهای مربوط به نمایشگاه رو انجام میده میگن مجری، که حالا قرارم بود خودم صحبت کنم ولی چون ذهنم به شدت توی این مدت درگیر نقاشی بچه‌ها بود نشد تمرین کنم و خانوم کمالی زحمتش رو کشیدن»
سرم رو چند بار به علامت فهمیدن تکون دادم و گفتم:
-«در هر صورت عالی بود»
با لبخندی قشنگ جوابم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #145
چند دقیقه‌ای میشد توی صف بودم و بعد از گفتن اسم دارو اون دختر جوون سری تکون داد و رفت تو قسمت انباری که بیشتر دارو‌های خاص‌رو اونجا میذاشتن.
دوباره گوشی توی جیبم لرزید و اینبار وقتی اسم ملیکارو روی صفحه گوشی دیدم دوباره اون حس قشنگ اومد سراغم.
دکمه‌ی سبز‌رو فشار دادم:
-«جانم؟»
اولین صدایی که شنیدم صدای گریه‌ی بلند و جیغ های نازنین بود، برای چند لحظه مغزم قفل کرده بود که ملیکا نفس‌نفس زنان و با ترس گفت:
-«آرشا...هر چی زودتر خودتو برسون...توروخدا...زود باش»
این‌رو گفت و گوشی‌رو قطع کرد. چشم‌هاش داشت از حدقه بیرون میزد. بدون کوچیک ترین وقفه از داروخونه بیرون زدم و با سرعت زیاد به سمت خونه دوییدم. حدود یک ربع توی راه بودم، تو کل مسیر صدای جیغ نازنین توی گوشم بود و اون لحظه تنها کاری که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #146
نیم قدم جلو رفتم که اسپری‌رو سمتم گرفت و با گریه گفت:
-«بیا اینو بازش کن ملیکا»
برگشت سمت زن عمویی که رنگش داشت به سیاهی تغییر میکرد و تند تند نفس خس‌دار میکشید و چشم‌هاش کاملا درشت شده بودن.
سریع در اسپری‌رو باز کردم و خودم بردم سمت دهنش و دوتا اسپری کردم تو دهنش. چند ثانیه که گذشت دیدم اصلا حالش بهتر نشد، انگار اسپری هیچ اثری نداشت.
زن عمو به قدری داشت درد میکشید که تمام عضلات بدنش منقبص و منبسط میشدن. اشکی که ریخته بود روی گونم‌رو پاک کردم و سرم‌رو چرخوندم سمت نازنینی که سرش‌رو روی دست زن عمو گذاشته بود و فقط گریه میکرد گفتم:
-«نازنین جان آروم باش، اینجوری داری گریه میکنی زن عمو بدتر میشه ها!»
بغض بدجور توی گلوم پیچیده بود، دلم به حال نازنین داشت میسوخت، انگار زندگی باهاش لج کرده؛ هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #147
چشم‌هام داشت سیاهی میرفت، با هول و نفس نفس زنان گفتم:
-«آرشا...هر چی زودتر خودتو برسون...توروخدا زود باش»
گوشی‌رو قطع کردم و شروع کردم گریه کردن. مگه میشد کسی گریه‌ی معصومانه‌ی نازنین‌رو بشنوه و گریه نکنه؟
با گریه رفتم تو اتاق زن عمو و همون قرآن سبز رنگ‌رو ورداشتم و رفتم بالای سر زن‌عمو نشستمو شروع کردم قرآن خوندن. هر آیه‌ای که چشمم می‌افتاد میخوندم و زن‌عمو هم که حالا حالش بدتر شده بود و رنگ چهرش تند تند به سفید و سیاه تغییر میکرد لحظه شماری میکرد برای دیدن آرشا. نازنین‌هم سرش‌رو گذاشته بود روی قلب زن‌عمو و گریه میکرد؛ جوری که تمام لباس زن‌عمو خیس آب شده بود.
بعد از خوندن کامل آیت‌الکرسی و فوت کردنش روی صورت زن‌عمو گوشیو در آوردم و زنگ زدم به خونمون.
وقتی مادرم گوشیو برداشت بهش گفتم حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #148
نازنین یه جوری داشت گریه میکرد که هر لحظه امکانش بود از حال بره. زن عمو تو یه لحظه تمام بدنش شروع کردن به لرزیدن. چادر مادرم‌رو محکم گرفته بود توی مشتش و میکشید. سفیدی چشم‌هاش کاملا قرمز شده بودن که تو آخرین لحظه و آخرین نفسش چشم‌هاش‌رو بست و “آخ”‌ی از ته دل گفت و ...
تمام!
دیگه شکمش بالا و پایین نمیشد و هیچ صدای خس خسی نمیومد، چادر مادرم رها شده بود و دستش افتاده بود روی پای مامان زیبام. دیگه نگاهش‌روی کنج اتاق نبود، دیگه زن عمو رفته بود...برای همیشه!
نازنین سرش‌رو از سینه‌ی مادرش بلند کرد و نگاهی به رنگ سفید صورتش انداخت و خطاب به مادرم گفت:
-«زن عمو چی شد؟...»
سرش‌رو برگردوند سمت من و با بغض بیشتری گفت:
-«ملیکا مامانم چرا قلبش نمیزنه؟...»
چشم‌هاش دوباره پر از اشک شد و ادامه داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #149
با انگشت ته مونده‌های اشک توی چشمم‌رو پاک کردم و از اتاق رفتم بیرون. خواستم برم جلوی در ببینم آرشا داره میاد یا نه که یهو پدرم‌رو در حالی دیدم که تکیش‌رو به دیوار راهرو داده بود و از تکون خوردن شدید شونش فهمیدم داره شدید گریه میکنه. تا اون لحظه من هیچوقت گریه‌ی پدرم‌رو ندیده بودم!
نمیدونم شاید دلش داشت برای آرشا و نازنین میسوخت که اونجوری گریه میکرد، شایدم دلش برای زن عمو و اینکه یه روز خوش توی زندگیش ندید میسوخت!
با سرعت از کنارش رد شدم و در خونه‌رو باز کردم و رفتم توی پیاده‌رو. هنوز از اتفاقاتی که افتاد توی اتاق و دیدن جون دادن یه انسان دست و پاهام داشت میلرزید از ترس.
نگاهم‌رو کشوندم سمت سرکوچه که دیدم آرشا با قدم های بلند داره میاد. وقتی تو فاصله‌ی چند متریش من و ترس توی چشم‌هام‌رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #150
آرشا چند ثانیه به جایی نامعلوم خیره بود. پدرم‌رو کنار زد و با چشم‌های درشت شده و چهره‌ای سراسر غمگین وارد اتاق شد.
اولین جایی که نگاه کرد روی تخت بود. جایی که مادرش، بی‌جون و با پارچه‌ای سفید روی بدن و سرش دراز کشیده بود.
(مادر پرستار دلم-رضا نیم فرجام)
“سلطانِ غم! چشم وُ چراغم، مادر… تنها گلِ گلزارِ باغم، مادر…●♪♫
بعد از خدا؛ تنها امیدم، مادر… من با دعایت؛ رو سفیدم، مادر…●♪♫
مــادر؛ پرستارِ دلم… ای روشنی بخش وُ چراغِ منزلـم…●♪♫
مـــادر؛ پرستارِ دلـم… ای روشنی بخش وُ چراغِ منـزلــم…●♪♫
در قلبِ من این؛ این آرزویِ آخر است… گویند؛ بهشت، در زیرِ پای مادر است…●♪♫
ای وایِ من! قدرِ تو را نشناختم! من را ببخش… تنها به خود، پرداختم…●♪♫
مـادر؛ پرستـارِ دلم… ای روشنی بخش وُ چراغِ منزلـم…●♪♫
مــادر؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا