• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,576
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
از ترس یه لحظه از جا پریدم و از اتاق بیرون زدم. پدرم توی راهرو داشت با تلفن صحبت میکرد، انگار به یه نفر داشت آدرس خونه زن‌عمو رو میداد. نگاهم رو از پدرم گرفتم و با سرعت دوییدم تو آشپزخونه. حسابی گیج شده بودم، نمیدونستم باید چیکار کنم. در یخچال رو باز کرده بودم ولی یادم نمیومد مادرم چه کاری رو بهم گفت انجام بدم.
با دست، چشمم رو فشار میدادم و هی سعی داشتم تمرکز کنم ولی جیغ‌های پشت هم نازنین فرصت نمیداد. بالاخره یادم اومد و رفتم تا دوتا لیوان از توی کابینت بردارم که دستم خورد و لیوان و گل‌هایی که توش گذاشته بودم پخش زمین شد.
اینقدر سر و صدا توی اون خونه زیاد بود که صدای شکستن لیوان رو کسی نشنید.
چند ثانیه بعد با دوتا لیوان آب‌قند وارد اتاق شدم و با ورودم اولین جایی که دیدم آرشا بود. پدرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
آروم کنارش مثل خودش زانو زدم و از نیمرخ نگاهی به چهره زردش انداختم و آروم گفتم:
-«آرشا جان...»
وقتی دیدم جوابی نمیده نیم نگاهی به نازنین که بی‌حال تو بغل مادرم بود کردم و ادامه دادم:
-«الان نازنین به تو نیاز داره ها آرشا»
این رو گفتم و وقتی بعد چند ثانیه دیدم جوابی نمیده نگاهم‌رو ازش گرفتم و لیوان رو از زمین برداشتم و خواستم بدم بهش که دیدم آرشا زل زده بهم.
چشم هاش به قدری قرمز شده بودن که یاد لحظه جون دادن زن عمو افتادم و همین باعث شد تمام بدنم رو ترس برداره.
با ترس لب زدم:
-«خوبی؟»
چند ثانیه بی وقفه زل زده بود به من که بالاخره نگاهش رو کشید سمت نازنین و غمی عجیب توی چهرش نشست.
دوباره نگاهش رو ولی اینبار با حالت گریه کشید سمت ملافه سفید. احساس میکردم میترسه، دلش میخواد برای آخرین بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
صدای گریشون از بیرون اتاق راحت شنیده میشد به همین دلیل رفتم تو اتاق نازنین و در رو پشت سرم بستم و تکیم رو دادم به در.
سرم رو پایین انداخته بودم و به زن عمو فکر میکردم؛ به نگاه‌هاش، به خنده هاش، به دیشبش که اونقدر حالش خوب بود و میگفت و میخندید.
انگار همون دیشب به زن عمو بهاره الهام شده بود که امروز قراره بمیره که اونقدر داشت از بودن کنار بچه هاش لذت میبرد.
به همه ی ما یه روزی الهام میشه که چند روز دیگه، یا چند ساعت دیگه قراره بمیریم و ما از اون لحظه تا چند روز و چند ساعت بعد یه جور خاصی زندگی میکنیم! از زندگی لذت بیشتری میبریم، خوبی های زندگی به چشممون میاد، از بودن کنار بچه‌هامون، بودن کنار پدر مادرمون و از بودن توی این دنیا لذت بیشتری میبریم. سعی میکنیم اون چند ساعت و چند روز رو یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
نازنین شروع کرد به گریه کردن که اون مرد با برگه ای توی دستش اومد توی اتاق. پدرم بلند شد و رفت سمتش و شروع کرد به امضا کردن کاغذها.
آرشا نزدیک نازنین شد و محکم تو آغوش گرفتش. همونجور که نازنین توی بغل آرشا بود اون مرد زیپ رو بالا کشید و با اون یکی مرد که اسمش سعید بود تخته رو از زمین برداشتن و داشتن از اتاق بیرون میرفتن که نازنین از لرزش شونه های آرشا فهمید.
از بغلش بیرون اومد و دویید سمت تخته و هی التماس اون دو نفر رو میکرد ولی اونا حتی یک لحظه ام مکث نکردن و زن عمو رو از خونه خارج کردن، پدرمم یه چیزی به مادرم گفت و باهاشون رفت بیرون.
حالا دیگه ما مونده بودیم و یه دنیا غم و غصه، ارشا و نازنین مونده بودن و خونه ی بدون مادر، خونه ی بدون پدر.
نازنین تو همون حالت چسبید به دیوار و سرخورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
من که تاحالا این صحنه رو ندیده بودم حسابی ترس برم داشته بود و شروع کردم به جیغ زدن و گریه کردن.
مادرم خواست جلو بره و نازنین رو بگیره که آرشا داد زد:
-«نه، نازنین تشنج کرده اگه سفت بگیریش استخون های بدنش خورد میشه، اصلا بهش دست نزنید کم کم بهتر میشه»
بعد از اینکه حرف آرشا تموم شد نازنین لرزشش شدیدتر شده بود و حالا یه ماده‌ی کف مانند سفید رنگ از دهنش بیرون میومد.
نازنین به صورت خیلی خفیف و ناخوانا میگفت:
-«آ...ر...ش...ا»
آرشا با دیدن این صحنه ناخودآگاه با زانو نشست روی زمین و دستش رو کوبید به سینش و با گریه گفت:
-«جانم؟ الهی آرشا برات بمیره»
من که به قدری گریه کرده بودم نفسم بالا نمی‌اومد، واقعا نمیدونستم اون روز چجوری قراره تموم بشه!
تو یه لحظه لرزش شدید نازنین تموم شد و تو حالت دمر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
«فصل دوم»


«آرشا»
نرگس سرفه‌ای شدید کرد و گفت:
-گل تو کدومِ؟
چند ثانیه نگاهش بین دوتا دست نرگس می‌چرخید که بالاخره دستش رو روی دست راست نرگس گذاشت و گفت:
-تو اینه!
نرگس با ذوق دست راستش رو باز کرد و گفت:
-اشتباه گفتی خاله
بعد دست چپش رو باز کرد و گل رو پرت کرد هوا و همونجور که تند تند بشکن میزد و دستش رو توی حالت رقص روی هوا میچرخوند تکرارمیکرد:
-من بردم من بردم، چلو کبابو من خوردم.
زدم زیر خنده و اون، وقتی خنده ی منو دید با حرصی ساختگی گل رو از زمین برداشت و گفت:
-حالا نوبت منه نرگس خانوم، صبر کن الان یه روشی میزنم که حتی اگه...
با لبخندی شیطون نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد:
-عمو آرشاتم بیاد نمی تونه حدس بزنه!
نرگس شروع کرد به سرفه های شدید کردن، جوری سرفه میکرد که باعث میشد چند سانت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
نرگس با لحنی متعجب گفت:
-خاله چجوری این کارو کردی؟
اجازه نداد جواب بده که چهرش رو مظلوم کرد و دوباره پرسید:
-به منم یاد میدی؟
چهره ای خودشیفته به خودش گرفت و همونجور که ساعت مچیش رو نگاه میکرد گفت:
-حالا فعلا که وقت ندارم، آخه چند جا دیگم اجرا دارم، یه هفته دیگه با...
نیم نگاهی به من کرد و ادامه داد:
-مدیر برنامم تماس بگیر ببینم چی میشه.
این رو گفت و زد زیر خنده، ولی من زل زده بودم بهش و صدای خندیدنش رو گوش میدادم و هزاران هزار بار خداروشکر میکردم برایداشتن همچین موجود دوست داشتنی.
با اومدن پروین خانوم نگاهم رو کشیدم سمتش، سفره ی کوچیک و قهوه ای رنگی رو پهن کرد روی زمین و نگاهی کوتاه به دخترش کهداشت قهقهه میزد کرد و با لبخندی کج برگشت و راهی آشپزخونه شد.
بهترین موقعیت بود کارت رو بهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
سرش رو پایین انداخت و ساکت شد، راست میگفت؛ چند روز پیش که اومدم تا یه سر به نرگس بزنم به قدری ذوق کرده بود که ناخودآگاه گریه میکرد.
-آرشا!
با صداش برگشتم سمت جایی که نشسته بود و گفتم:
-اینجام!
دوباره برگشتم سمت پروین خانوم و گفتم:
-درسته؛ راستش بخاطر فوت مادرم و اون اتفاقی که برای نازنین افتاد فکرم حسابی درگیر شد و نتونستم بیام، شرمنده.
نگاه اشکبارش رو بالا کشید:
-من واقعا متاسفم بابت مرگ مادرتون و اتفاقی که برای نازنین افتاد...
نگاهی به جایی که نرگس نشسته بود انداخت و ادامه داد:
-نازنین بهتر نشده؟
میخواستم جوابش رو بدم که صداش بلندتر شد:
-آرشا!
برگشتم سمتش و ایندفعه سرم رو عقب بردم و بعد از دیدن چهره نگرانش گفتم:
-اینجام نازنین جان؛ الان میام، نگران نباش قوربونت برم.
برگشتم سمتش و گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
نیم نگاهی به چهره ی غمگین نازنین کردم و سرم رو به علامت “آره” تکون دادم و نرگس شروع کرد توضیح دادن ولی من تمام حواسم به نازنین بود.
تو اون دو سال چه سختی هایی که من و نازنین نکشیدیم، حدود یک سال از مرگ مادرم میگذشت که عمو حسنمم فوت کرد، ملیکا میگفت توی خواب خفه شده ولی چرا؟
تمام پزشکا گفتن توی خواب نفسش بند اومد ولی امکان نداشت، عمو حسنم کاملا بدنش سالم بود و این یهویی رفتنش خیلی مشکوک بود!
بعد از اینکه نرگس بهم یاد داد لبخندی پهن بهش زدم و خطاب به نرگس و نازنینی که یکم حالش بهتر شده بود گفتم:
-حالا برید به پروین خانوم کمک کنید کبابو بیارید بزنیم بر بدن!
این رو گفتم و هر سه زدیم زیر خنده و نرگس با ذوق خطاب به من گفت:
-وای عمو آرشا من همیشه آرزوم بود کباب بخورم، دوست دارم بدونم چه مزه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
***

در حیاط رو باز کردم و اول نازنین و بعد من از خونه زدیم بیرون، نرگس با چشم های پر از اشک به من و نازنین گفت:
-زود بیاییدا؛ باشه؟
دستم رو گذاشتم رو چشمم و بعد از “چشم”ی گفتم:
-توام پس فردا حتما با مادرت بیا عروسی عموت؛ باشه؟
اونم خیلی بامزه مثل خودم دستش رو گذاشت تو چشمش و همین کافی بود برای اینکه خم شم و محکم بغلش کنم.
از بغلم که بیرون کشیدمش یه جوری نگاهم میکرد که باعث شد بدون اختیار لبخند بزنم و تو دلم هزاران هزار بار دورش بگردم.
نرگس رفت سمت نازنین و مشغول خداحافظی گرم باهاش شد که پروین خانوم گفت:
-آقا آرشا به خدا هر چقدر تشکر کنم کمه، نمیدونید با اومدنتون چقدر نرگس روحیش خوب شد
سرم رو پایین انداختم و پاکت رو بدون اینکه نرگس و نازنین متوجه بشن دادم بهش و گفتم:
-اینو لطفا از من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا