• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان محکوم به حبس ابد | علیرضا شاه محمدی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع alirezaa_shah
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 185
  • بازدیدها 6,567
  • کاربران تگ شده هیچ

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
همونجور که سرم رو به چپ و راست تکون میدادم نگاهم رو از روی نازنین برداشتم و برگشتم سمت در خونه که حالا باز شده بود و من میتونم بگم از زور دلتنگی تا توی حیاط پرواز کردم.
با نفسی عمیق ریم رو پر از عطر گل های توی باغچه کردم و همونجور که چشمام رو بسته بودم و لبخندی بلند و پهن روی لبام بود. چشم هام رو باز کردم و اتاق آرشا و نازنین رو نگاه کردم.
(بعد از مرگ زن عمو و اون اتفاق برای نازنین، پدرم آرشارو مجبور کرد از اون خونه در بیان و با اینکه آرشا خیلی مخالفت میکرد ولی درآخر قبول کرد و با نازنین اومدن پیش ما، هر شب صدای جیغ و داد نازنین خونه رو بر میداشت؛ یه جوری گریه میکرد که انگار زن عمودوباره تو اون لحظه از دنیا رفت، شیش ماه که گذشت نازنین با داروهای خیلی قوی که دکتر بخشی تجویز کرده بود کم کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
منم که تازه متوجه شدم چمدونم نیست، نگاه متعجب و سوالی کردم به آرشا.
اونم یکم منو نازنین رو نگاه کرد و گفت:
-صبر کنید ببینم اینجاست یا نه؟
بعد دستشو کرد تو جیب پالتوش و بعد یک ثانیه گفت:
-خب اینجا نیست، ولی فکر کنم اینجا باشه!
بعد دوباره دستشو کرد تو جیب شلوارش و بعد یک ثانیه دوباره گفت:
-ای بابا اینجام نبود که، ولی فکر کنم اینجا باشه.
حرفش که تموم شد نازنین مشتی نثار بازوی آرشا کرد و زدیم زیر خنده. یکی دو دقیقه از خندمون میگذشت که آرشا گفت:
-بی شوخی، فکر کنم تو ماشین مونده، شماها برید تو من میرم میارمش.
من سرم رو تکون دادم ولی نازنین بازوی آرشارو محکم گرفت و گفت:
-نه آرشا نرو، من غلط کردم حرف سوغاتی زدم، بعدا دوتایی میریم میاریم، اصلا الان منم باهات میام.
ولی آرشا به زور دست نازنین رو از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
بعد سریع دویید جلوی در، منم پشت سرش دوییدم و وقتی در رو باز کرد فقط ون رو دیدیم، چون ماشین آرشا اونور خیابون پارک بود واون ون مانع دیدن آرشا میشد.
نازنین که حالا به گریه افتاده بود دویید سمت ون و از پشت رفت سمت ماشین آرشا، منم پشت سرش دوییدم که وقتی آرشارو در حالآدرس دادن به اون راننده ون دیدم خیالم راحت شد و نفسی عمیق کشیدم. راستش اون شب و اون لحظه منم بدجور ترسیده بودم.
نازنین دویید سمت آرشا و محکم بغلش کرد، منم چند قدم دورتر وایستاده بودم و نگاه میکردم. چند ثانیه بعد آرشا با لبخند از اون مردخداحافظی کرد و با همون لبخند نگاهش چرخید روی من و نازنین.
با تعجب پرسید:
-چی شد؟ مگه نگفتم برید خونه تا بیام؟
نگاهم رو از روی آرشا کشیدم روی نازنینی که خودشو محکم چسبونده بود به آرشا و گریه میکرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
****
-دوشیزه‌ی محترمه‌ی مکرمه؛ خانوم ملیکا روشن، آیا بنده وکیلم به ازای یک جلد کلام الله مجید و هزار و سیصد و هفتاد و هشت عدد گل رز شمارو به عقد دائم آقای آرشا روشن در بیاورم؟
نگاهم روی آیه های قرآن توی دستم بود و داشتم با عشق میخوندمش و توی دلم برای خوشبختیم دعا میکردم که سمیرا اون سکوت روشکوند و همونجور که بالای سر من و آرشا دوتا قند رو به هم می‌سابید گفت:
-والا گلابمون کم اومده، عروس رفته از مغازه سر کوچه گلاب بگیره بیاد!
کل محضر رفت روی هوا، آرشا و حاج آقا ریز میخندیدن، مادرم چادرشو کشیده بود جلوی صورتش و تکون های شونش معلوم بودمیخندید، من و نازنین هم با اینکه خیلی تلاش میکردیم نخندیم ولی نتونستیم و باهم زدیم زیر خنده. خود سمیرا خیلی ریلکس و بدون لبخندی کوچیک، قند رو میسابید و منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
قلبم محکم به سینم کوبیده میشد، نگاهم رو چرخ دادم روی صورتش، نمیدونستم چی باید بگم. من اونقدر آرشارو دوست داشتم که اصلا نمیتونستم به زبون بیارمش.
لبخندی زدم و بعد از اینکه لبم رو با زبون خیس کردم خواستم بهش بگم که دیوانه وار عاشقشم ولی با صدای جیغ و هوار سمیرا و نازنین ناخودآگاه برگشتم سمتشون که تو کسری از ثانیه گونه های من از شدت بوسه های سمیرا خیس شد.
نازنین همونجور که محکم دست میزد رفت سمت آرشا، نگاهمو از رو نازنین برداشتم که سمیرا گفت:
-مبارکت باشه مجنون خانوم، ایشالا به پای هم پیر بشید...
دستش رو کرد توی کیفش، قوطی صورتی رنگی رو درآورد و گرفتش به سمت من و ادامه داد:
-اینم کادوی عروسیت، بفرما!
با چشم های درشت شده دست خالیش رو گرفتم و گفتم:
-دیوونه این چه کاریه؟ همینکه تو الان اینجایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #176
منو مادرم باهم زدیم زیر خنده که نازنین دست منو گرفت توی دستش و همونجور که رو هوا به حالت رقص تکون میداد، میخوند:
-بادا بادا مبارک بادا ایشالا مبارک بادا
خنده ی بلندی کردم و همونجور که سعی داشتم دستم رو از دست هاش خارج کنم نگاهی به حاج آقا انداختم که درحال نوشتن توی دفترش بود. خطاب به نازنین گفتم:
-نازنین جان زشته عزیزم، بذار بریم خونه بعد...
با باز شدن در محضر، نگاه همه چرخید اون سمت. زنی نسبتا سی و پنج ساله به همراه دختر بچه ی ده ساله ای وارد شدن و اون دختربچه با ذوق عجیبی دویید سمت آرشا و پرید بغلش.
من که اون لحظه متعجب شده بودم، نگاهی به نازنینی کردم که حالا دستمو ول کرده بود و با لبخند به سمت اون زن میرفت. آرشا اون دختر بچه رو محکم گرفته بود بغلش و هر از چند ثانیه ای گونش رو میبوسید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #177
از شدت سرفه هاش سینش بالا پایین میشد و همین باعث ترس منو آرشا شد.
تو این فکر بودم که به سمیرا بگم براش آب بیاره که با صدای پروین خانوم که یه لیوان آب دستش بود چرخیدم سمتش:
-بیا مامان جان اینو بخور، بهتر میشی.
نرگس جرئه ای از آب خورد و دوباره همون سوال رو از آرشا پرسید که اینبار آرشا لبخندی بهش زد و خطاب به من گفت:
-ملیکا این نرگس خانوم حرف نداره ها، اینقدر دوست داشتنیه که منو نازنین یه هفته نبینیمش دلمون تنگ میشه براش...
نگاهی به نازنین کرد و ادامه داد:
-مگه نه نازنین؟
نازنین همونجور که شال زرد رنگ روی سرش رو درست میکرد بوسه ای رو گونه نرگس زد و سرش رو به علامت “آره” تکون داد.
با چهره ی از خود راضی نرگس همگی زدیم زیر خنده که با صدای پروین خانوم برگشتم سمتش:
-پس ملیکا شمایی! آقا آرشا خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #178
نرگس نگاهی به آرشا و حاج آقا که داشت با تلفن حرف میزد انداخت و جواب داد:
-اینجا برقصیم؟
سمیرا نوک انگشت اشارش رو به نوک دماغ نرگس زد و گفت:
-نخیر خانوم خانوما، جلوی آقایون نمیشه که، الان میریم خونه عمو آرشات اونجا میرقصیم. قبول؟
سمیرا کف دستش رو بالا آورد و نرگسم با کف دستش زد به دست سمیرا. چند ثانیه گذشت و کم کم همگی شروع کردن به حرف زدن باهم، مادرم و پروین خانوم باهم حرف میزدن و سمیرا و نازنین هم با نرگس، ولی من اون لحظه تمام حواسم رفت پیش آرشا، آرشایی که داشت با لبخند نازنین رو نگاه میکرد.
من اصلا باورش برام سخت بود، نمیتونستم باور کنم به یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی رسیدم. دیگه طاقتم تموم شده بود، جسمم وروحم تماما آرشارو طلب میکرد، سرم رو بردم نزدیکش و گفتم:
-آرشا جان بریم اتاق؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #179
نگاهی به چشم های مشکی رنگش انداختم و بدون اراده تو یک لحظه با تمام توان بالا پریدم و خودم رو جا دادم توی آغوش گرمش.
سرم رو گذاشتم روی شونش و چشم هام رو بستم، آرشا داشت محکم منو به خودش فشار میداد و نفس ***غیر عادیش داشت گوشم رونوازش میکرد. اون لحظات و اون آغوش تا ابد توی ذهن و دلم موند.
چند دقیقه همونجور غرق بودم توی آغوشش که بالاخره آرشا منو از خودش جدا کرد. نگاهی به چشم هام انداخت که باعث شد بدون اراده پاهام بلرزه و چشم هام سیاهی بره، برای چند ثانیه چشم هام به قدری سیاهی رفت که باعث شد نتونم رو پاهام وایستم و اگه آرشا منو نگرفته بود با سر میخوردم زمین.
با نگرانی پرسید:
-خوبی خانومم؟
با این حرف دوباره هجوم خون توی گونه هام رو حس کردم و اشک توی چشم هام حلقه زد. اون موقع وقتش بود، وقتش بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

alirezaa_shah

رو به پیشرفت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
2/4/19
ارسالی‌ها
196
پسندها
4,255
امتیازها
16,333
مدال‌ها
8
سطح
11
 
  • نویسنده موضوع
  • #180
دوباره آرشا منو از آغوشش جدا کرد و این بار بدون هیچ حرفی لبش رو روی لبم گذاشت و چشم هاش رو بست. من که از این حرکتش جاخورده بودم با ابروهای بالا رفته نگاهش میکردم که دوباره چشمام شروع کرد به سیاهی رفتن، همین باعث شد تلو تلو بخورم که آرشا درکمال خونسردی بدون اینکه لبش رو جدا کنه دستش رو روی پهلوم گذاشت و منو یه جا نگه داشت، منم که دیگه اون شوک اولیم کم شده بود داشتم همراهیش میکردم که بالاخره آرشا لبش رو جدا کرد و بدون هیچ حرفی خیره شد به چشم هام.
من که از خجالت سرم پایین بود و حسابی سرخ شده بودم آرشا گفت:
-غرق جون کندن از یه احساسم، مثل تیر خلاص میخوامت...
دستشو گذاشت زیر چونم و سرم رو بالا آورد و وقتی چشمام به چشماش افتاد ادامه داد:
-بعد یک عمر تازه فهمیدم، من چقدر بی اساس میخوامت.
هر چی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا