دیوانهدیوانه
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام منه دیوانه زدند
حکایتزان
زان یار دلنوازم شکریست با شکایت
گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت
فغانجدایی
چو نی نالدم استخوان از جدایی
فغان از جدایی فغان از جدایی
دلدل
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا که راز پنهام خواهد شد آشکارا
جاندل
ای ساربان آهسته رو کآرام جانم میرود
وآن دل که با خود داشتم با دلستانم میرود
دلجان
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی