«در این تاپیک اشعار شمس تبریزی قرار گرفته میشود»
دوست همان بِه که بلاکش بُوَد
عود همان بِه که در آتش بُوَد
دوست همان به که بلاکش بوددلنوازان نازنازان در ره اند
گلعذاران از گلستان مي رسند
اندک اندک زين جهان هست و نيست
نيستان رفتند و هستان مي رسند
دیدم در خواب ساقیِ زیبا رادر خرابات بقا اندر سماع گوش جان
ترک تکرار حروف ابجد و حطی کنید
از ش*ر..اب صرف باقی کاسه سر پر کنید
فرش عقل و عاقلی از بهر لله طی کنید
از صفات باخودی بیرون شوید ای عاشقان
خویشتن را محو دیدار جمال حی کنید
با شه تبریز شمس الدین خداوند شهان
جان فدا دارید و تن قربان ز بهر وی کنید
ای اشک آهسته بریز که غم زیاد استدیدم در خواب ساقیِ زیبا را
بر دست گرفته ساغرصهبا را
گفتم به خیالش که غلام اوئی
شاید که به جای خواجه باشی ما را
ای اشک آهسته بریز که غم زیاد است
ای شمع آهسته بسوز که شب دراز است
امروز کسی محرم اسرار کسی نیست
ما تجربه کردیم کسی یارِ کسی نیست
تا که فلک زيرِ تو مفرش بُوَدتا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
دلبر و یار من تویی رونق کار من توییتا که فلک زيرِ تو مفرش بُوَد
رقصکنان گوی اگر چه ز زخم
در غم و در کوب و کشاکش بُوَد
سابقِ ميدان بُوَد او لاجَرَم
قبلهی هر فارسِ مه وش بُوَد