متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مالامال درد | سهیلا زاهدی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 108
  • بازدیدها 4,843
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #61
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #62
جالب شد. حداقل امروز دلیلی برای کنجکاوی داشتم!
یک امروز را می‌توانستم به افسردگی مرخصی بدهم و به این مرد گوش بدهم، راجب خودش و شغلش کنجکاوی کنم و یک امروز را ذهنم را خالی کنم!
آب دهانم را می‌بلعم و با چشمانی ریز شده نگاهش می‌کنم، لبخندی می‌زند و در آخر با نیشخندی نگاهش را ازم می‌گیرد و سری تکان می‌دهد.
- الان ریز شدن چشماتون رو بذارم پای کنجکاوویتون یا برف؟ نگاهم را از او می‌گیرم و به اطرافم می‌نگرم، محیط اطرافمان به شدت بخاطر برف سفید است و انعکاس نور خورشید باعث می‌شد که نگاه کردن به این همه سفیدی چشمانت را بزند.
- هر دوشون!
عمیق نگاهم می‌کند. واقعاً مرد روبه‌رویم حس کنجکاوی را در من قلقلک داده بود... حسی که مدت‌ها بود ازش خبری نبود.
کمی نزدیکش می‌شوم، بوی مرگ یا جسد نمی‌داد. بوی وانیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #63
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #64
لرزش پلک‌هایش را می‌بینم که داشت که با غم چهره‌ی ماتم را نگاه می‌کرد.
- دایی!
تنها آوایی که از گلویم بیرون می‌جهد و او با غم پلک‌هایش را روی هم می‌گذارد و محکم فشارش می‌دهد. بغضم به گلویم چنگ می‌زد و دیدنش بعد این همه سال قلبم را می‌فشرد.
- جان دایی! دایی پیش مرگت بشه!
اشک درشتی از گوشه‌ی چشم می‌غلتد و مجبور می‌شوم با بغض سرم را کج کنم که موهایم روی صورتم می‌ریزند.
- حرف بزن دایی، بذار صدات رو بشنوم... صدات رو دریغ نکن ازم نذار این پیرمرد بیشتر از این شرمنده‌ت شه!
بغضم را بلعیدم و نگاه دلخورم را سوق دادم سمت پنجره، پنجره‌ای که امروز به جز آدم برفی یک نفر دیگر را به خود قاب گرفته بود. دایی جان را دوست داشتم، اما ازش دلخور هم بودم، یک زمانی مرا بیشتر از بچه‌هایش دوست داشت، همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #65
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #66
هنوز پالتو‌یم در تنم بود و شالم روی سرم، سریع درشان می‌آورم و روی مبل می‌انداز‌م‌شان پایین هودی نسکافه‌ای رنگم را می‌کشم، حالا احساس می‌کردم می‌توانم نفس بکشم. شال و پالتویم را از روی مبل برمی‌دارم و از جالباسی آویزان‌شان می‌کنم.
امشب دلم نمی‌خواست در اتاقم بخوابم امشب دلم همین کاناپه‌ی سبز رنگ را می‌خواست، سمت چراغ‌ها رفتم تا خاموش‌شان کنم و در دل تاریکی بخوابم، دستم که سمت کلید برق رفت با به صدا در آمدن در خانه متوقف شد، نمی‌دانم چرا اما ترسیدم از بلند شدن یکهویی صدای در. با تردید گوش تیز کردم و لبم را مهمان دندان‌هایم کردم که دوباره صدای در بلند شد دو بار پشت سر هم و بعد از یک لحظه مکث یک بار به در کوبید و دوباره، دو بار پشت سر هم در زد! این نوع در زدن‌های ریتم دار را فقط یک نفر خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #67
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #68
شرم وجودم را می‌گیرد. با خجالت لبم را می‌جوم و روی نوک پاهایم چندبار بالا و پایین می‌شوم تا بلکه نگاه خندانش را ازم بگیرد و مرا از این خجالت نجات دهد.
من منی می‌کنم، از این بُعد خودم بدم می‌آید، این که شرم به آنی وجودم را پر می‌کند و باعث می‌شود قدرت تکلمم را از دست بدهم.
- پس هیچی دیگه، شب خوش!
سریع پشت می‌کنم به او و خودم را داخل خانه می‌چپانم و همین که می‌خواهم در را ببندم صدایش که در آن خنده رخنه کرده است پشت سرم می‌آید.
- ترمه خانوم ولی می‌تونین یک لطفی بهم بکنین!
از لای در سرم را بیرون می‌آورم و سوالی نگاهش می‌کنم، لبخند که می‌زد چال ریزی روی لپ چپش می‌افتاد و جذاب‌ترش می‌کرد.
نفسش را محکم فوت می‌کند و می‌گوید:
- گوشیتون شارژ داره؟
- آره چطور؟
لب‌هایش را جمع می‌کند تا نخندد، اخمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #69
همراهش می‌شوم و سمت پله‌های باریک می‌رویم، کنار پله‌ها می‌ایستد و با دست اشاره می‌کند و می‌گوید:
- شما اول برین، پله‌ها هنوز سُرن ممکنه لیز بخورین، با این دمپایی‌ها!
حرص خاصی ته کلامش بود که باعث می‌شود نیمچه لبخندی بزنم. نگاه درشتم روی پله‌ها می‌ماند، برعکس پله‌های جلوی خانه‌ی من که پوشیده با برف است، پله‌ها اینجا تمیز هستند.
سری تکان می‌دهم و از پله‌ها بالا می‌روم و او پشت سرم می‌آید و به این فکر می‌کنم که اگر واقعاً پایم لیز بخورد چقدر امکان دارد تا او مرا بگیرد تا نیفتم؟
به آخرین پله که می‌رسم می‌بینم طبقه‌ی بالا واقعا در تاریکی غرق شده است و فضای بالکن تنها جایی است که نیمه تاریک است و می‌شود اجسام را تشخیص داد.
سمتش برمی‌گردم، با یک پله فاصله پایین‌تر از من ایستاده است، و اطرافش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,146
پسندها
29,546
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #70
نفسم را به سختی رها کردم، برای نگاه کردن به تیله‌ی چشمانش لازم بود سرم را بالا بیاورم، نمی‌دانم چرا حس کرده است که من از تاریکی می‌ترسم، من از تاریکی ترسی نداشتم، چرا که آریا خوب مرا به تاریکی عادت داده بود.
شاید چون حس می‌کرد دخترم و هر دختری یک ذره ترس از تاریکی توی وجودش داشت، اما من از آن دخترهای نازپرورده و دوست داشتنی نبودم، من ترمه بودم.
- باشه!
دقیق چهره‌م را نگاه کرد، نمی‌فهمیدم در این تاریکی چه چیزی را می‌خواست در صورتم ببیند، اما بعد از مکث کوتاهی نگاهش را گرفت و با دست اشاره کرد و گفت:
- دنبالم بیایین.
راه افتادم پشت سرش و او روبه‌روی دری ایستاد، دری سفید رنگ که دستگیره‌ی گردی داشت.
در را باز کرد و داخل انباری شد. من هم پشت سرش با تردید وارد شدم، هنوز هم به این مرد اعتمادی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا