متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مالامال درد | سهیلا زاهدی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع *Soheyla*
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 107
  • بازدیدها 4,626
  • کاربران تگ شده هیچ

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #41
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #42
« همه‌ی ما در درونمان کودکی داریم که به وقتش آنطور که باید کسی از او مراقبت نکرده. و حالا؛ ما بالغانی هستیم در صددِ مراقبت از کودکان بی‌پناه درونمان. بیشترِ آدم‌هایی که هر روز سخت تلاش می‌کنند و می‌جنگند و هدف‌های بزرگی دارند، هرشب که به خانه بازگشتند چشمانشان را می‌بندند، کودک درونشان را در آغوش می‌گیرند و از او می‌پرسند: امروز خوب بودم؟ از من راضی بودی؟ خوب از تو و نیازهای تو مراقبت کردم؟ به اندازه‌ی کافی تو را دوست داشتم؟! انگار تمام علایق و اهداف آدم‌ها را همین کودکِ نشسته در درون آدم‌هاست که مدیریت می‌کند و انگار اوست که تصمیم می‌گیرد ما کجای این قافله بایستیم.
هیچ شکی در این نیست که آدم‌های بلندپرواز و موفق، کودک درون سرزنده‌تر و جسورتری دارند.»
و خب باید بگویم من کسی را نداشتم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #43
- خیلی خب، باشه اینجا نمی‌مونی، یک خونه با این مشخصات برات پیدا می‌کنم... اما جایی می‌مونی که من میگم، نمی‌تونم دوباره ریسک کنم!
از میان مژه‌هایم نگاهش می‌کنم. بزرگ شده بود، بلد بود چگونه رفتار کند تا طرف مقابلش را قانع کند. چاره‌ای نداشتم، راستش خودم هم واهمه داشتم، من هنوز هم نسبت به آریا احساس خوبی نداشتم!
- قبوله؟!
عمیق نگاهش می‌کنم، خیلی شبیه دایی‌جان شده بود. ته چهره‌اش مرا یاد عکس‌های جوانی دایی عطا می‌انداخت. پلکی زدم و زمزمه کردم:
- قبوله!
بالاخره لبخندی محو بر چهره‌اش می‌نشیند، یگانه محکم‌تر بغلم می‌کند و بوسه‌ای روی گونه‌ام می‌کارد.
چشم‌هایم را می‌بندم، زیادی خسته بودم انگار کسی شیره‌ی جانم را هورت کشیده بود، پلک‌هایم روی هم افتادند، دلم نمی‌خواست به این زودی بخوابم؛ دلم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #44
- نمی‌خوای حرف بزنی؟ یادمه قبلاً خیلی پر حرف بودی!
سرم را به پنجره‌ی ماشین تکیه می‌دهم و به بارش باران نگاه می‌کنم، گفته بودم ازبرف و باران متنفرم، اما خانه‌ام را درست از منطقه‌ی دماوند خریده بوند تا قشنگ حس بی‌زاری را به چشم ببینم!
- ترمه!
از شکاف میان پلک‌هایم نگاهش می‌کنم، راست می‌گفت، من قبلا زیادی پر حرف بودم، یک برونگرای افراطی بودم که احساساتش را نمی‌توانست کنترل کندطوری که گاهی لیلا برای خفه کردنم خوراکی می‌چپاند داخل دهانم تا صدایم را خفه کند. اما حالا ساکت شده‌ام.آنقدر درونگرا و منزوی شده‌ام که انگار جای ترمه‌ی سابق را ترمه‌ی جدیدی گرفته است.
- چی بگم؟
فرمان را می‌شکند و از داخل آیینه نگاهم می‌کند.
- چرا اینقدر ساکت‌تر شدی؟ راننده‌ی تاکسی که نیستم، نمی‌خوای چیزی راجبم بدونی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #45
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #46
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #47
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #48
به پشت سرم برگشتم و یگانه و محمدطاها را دیدم که کنار هم از پله‌ها داشتند بالا می‌آمدند، یگانه دستش را بالا آورد و کلیدها را در دستش تکان داد. کلیدها را همراه خودش برده بود.
تا آمدن‌شان سعی کردم خوب به اطرافم نگاه کنم. هوای اینجا مه آلود بود، نه اینکه غلیظ باشد و چشم چشم را نبیند اما هاله‌ی محوی از مه را می‌شد لمس کرد. اکثر خانه‌ها با فاصله زیادی ساخته شده بودند و اکثراً ویلایی بودند.
باد سردی وزید و باعث شد خودم را بغل کنم، کمی دور خودم چرخیدم، به بوت‌های مشکی رنگم نگاه کردم و سعی کردم کمی سرگرم شوم تا آن دوتا بالا بیایند، نمی‌دانم واقعاً راه اینقدر طولانی بود یا من از انتظار کشیدن خسته بودم که طاقت نیاوردم، دستم بند جیب پالتویم شد، پاکت سیگار و فندکم را بیرون آوردم و یک نخ سیگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #49
خانه‌ی کوچک و جمع و جوری بود. ورودی خانه مشرف پذیرایی و آشپزخانه بود. پذیرایی با مبل‌های ساده‌ی زمردی رنگ هفت نفره و فرش شیری رنگی که گل‌های ریز اما سرخی داشت مزین شده بود. دو پنجره‌ی بزرگ داشت که پرده‌هایش جمع شده بودند، پرده‌هایی که سه تیکه بودند، قسمت بزرگ و بیشتر را، پرده‌ی ساده‌ی سفیدی در برگرفته بود و قسمت‌های رنگی و کوچک‌‌تر سبز و طوسی بودند.
قدم‌های کوتاهی برداشتم و وسط پذیرایی ایستادم. یک قسمت از دیوار را به رنگ سبز رنگ کرده بودند، قسمتی که رنگ کرده بودند درست مقابل تلوزیون قرار داشت، به دیوار رنگ شده قاب‌های کوچک و بزرگی زده شده بود که هر تابلو انگار داستان خودش را داشت، مثلاً یکی از تابلوها زنی بود که بیشترین قسمت سرش با کتاب پر شده بود.
- چطوره؟
نگاهم سمت محمدطاها رفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

*Soheyla*

نویسنده انجمن
سطح
30
 
ارسالی‌ها
1,145
پسندها
29,535
امتیازها
52,073
مدال‌ها
28
  • نویسنده موضوع
  • #50
یگانه لبش را جوید و با چشمانی اشک آلود سمتم آمد، بازویم را گرفت و کمکم کرد تا سراپا بشم و مرا سمت سرویس بهداشتی هدایت کرد و با غمی رخنه کرده در صدایش گفت:
- بیا برو دست و روت رو بشور قربونت بشم.
دستگیره را پایین فشرد و در را باز کرد، به کمک دیوار وارد سرویس شدم و در را بستم، پشتم را به در تکیه دادم و بغضم را بلعیدم.
اشکم چکید و حالم پیشتر از قبل بهم خورد. وقتی در اتاق را باز کردم نیمی از خود گمشده‌ام را دیدم، که پشت آن میز تحریر که وسط اتاق قرار داشت نشسته بود و داشت چیزی یادداشت می‌کرد، لبخند داشت، زندگی در چشمان سبز رنگش دو دو می‌زد. خودم را دیدم که بین دو قفسه‌ی کتاب که روبه‌روی هم قرار داشتند و جای دیوارها را گرفته بود، می‌چرخید و دنبال کتاب مدنظرش می‌چرخید. نمی‌توانستم آن ترمه‌ای که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : *Soheyla*

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا