متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,314
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #111
مردد به چشم‌هاش نگاه کردم. با مکث کوتاهی به‌سمت صندلی قدم برداشتم. وقت مناسبی برای فرار بود. شایان و آرشام هر دو کنار مرد ایستاده بودن؛ اما تا وقتی که از قصدشون باخبر نمی‌شدم نمی‌تونستم این مکان رو ترک کنم.
با خونسردی کاذب روی صندلی نشستم. مرد با آرامشی که لحظه‌ از حرکاتش جدا نمی‌شد، روی صندلی که روبه روی من قرار داشت نشست. هر دو دستش رو روی میز گذاشت و با نگاه عجیبی اعضای صورتم رو وارسی کرد. وقتی دیدم قصد حرف زدن نداره، کمرم رو به پشتی صندلی آهنی تکیه دادم و با جدیت پرسیدم:
- تو کی هستی؟
با لبخند صاف نشست. کمی شوکه شدم. نحوه‌ی نشستنش بی‌نهایت شبیه به نشستن من بود. با صداش از فکر بیرون کشیده شدم.
- اسم من شاهرخ. تو باید آهو باشی؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #112
شایان بی‌توجه به حرف‌هام به آرشام اشاره کرد. آرشام نگاهش رو از شاهرخ جدا کرد و مچ دست راستم رو محکم گرفت؛ دستم رو پیجوند و پشت کمرم نگه داشت. مچ دست دیگه‌م رو به‌سمت شایان گرفت و با خونسردی لب زد:
- کارت رو بکن.
با خشم سعی کردم مچ دستم رو خلاص کنم؛ اما خیلی محکم نگهش داشته بود.
- ولم کن وحشی. مگه از جنگل فرار کردی؟ ولم کن.
با بالا رفتن آستین مانتوی سیاه‌رنگم؛ سرم رو به‌سمت شایان برگردوندم. چند بار با انگشت به رگ دستم ضربه زد. می‌خواست از من خون بگیره؟
پنبه‌ی الکلی رو روی پوست نازک دستم کشید و با آرامش و مهارت عجیبی سوزن رو داخل رگ دستم فرو کرد. اخمم توی هم رفت. چون خودم رو سفت گرفته بودم و مدام تقلا می‌کردم؛ با اینکه اون توی فرو کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #113
شایان با صورتی سرخ شده کنارم ایستاد و با اخم گفت:
- من می‌رسونمت.
متقابلاً اخمی بین ابروهام نشوندم و جواب دادم:
- فلج نیستم که. خودم میرم.
با اخم قدم دیگه‌ای بهم نزدیک شد. دست‌هام رو مشت کردم و آماده‌ی یه دعوا شدم. صورتش رو جلوی صورتم نگه داشت. چند ثانیه با اخم تندی نگاهم کرد؛ اما توی یه لحظه چشم‌هاش گرم شدن و با خنده خم شد. جوری قهقهه می‌زد که انگار موضوع خیلی خنده‌داری به پستش خورده. با اخم قدمی عقب برداشتم. زیر لب زمزمه کردم:
- دیوونه‌س این!
انگار صدام رو شنید. چشم‌هام گرد شدن. شنواییش به اندازه‌ی من خوب بود. تا الان کسی رو ندیده بودم که اینقدر توی شنیدن صداها خوب باشه. سرش رو بلند کرد و صاف ایستاد؛ با خنده گفت:
- بابا دمت گرم؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #114
نگاهم رو از نیم‌رخ لاغر اندانمش گرفتم و به قضای بیرون از ماشین دوختم. با صدای آرومی که شک داشتم شنیده بشه جواب دادم:
- فکر نمی‌کنم آدمی باشم که بشه تحملش کرد.
- اتفاقا، خیلی شبیه عمویی، برای همین کنار اومدن باهات برام راحتِ.
سکوت کردم. بیشتر از این حرف زدن با آدمی که نمی‌شناختمش جایز نبود. اون‌ها همین چند دقیقه پیش من رو دزدیده بودن؛ پس تنها کار من فهمیدن هدفشون بود و اینکه چرا می‌خواستن از من خون بگیرن. اینکه من رو با عموش مقایسه می‌کرد کمی عجیب بود؛ اما از اونجایی که قرار نیست جوابی به سؤال‌هام بده؛ پس خودم رو خسته نکنم بهتره. بعد از چند دقیقه، قبل از رسیدن به خیابون مورد نظر، لب باز کردم:
- تو همین‌جا پیاده شو.
سرعت ماشین رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #115
با قدم‌های آروم وارد محل درختکاری شدم. یه جور جنگل بود که با کمک چند خیر پر و بال داده شده بود. نمی‌تونم اسم خودم رو خیر بذارم؛ فقط می‌تونم بگم سهم کوچیکی توی این کار زیبا داشتم. بعد از چند دقیقه از حرکت ایستادم. کاملاً از محل اولیه دور شده بودم و الان درست وسط جنگل بودم. برای لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. هوا مرطوب و خنک بود. چیزی که واقعاً دوست داشتم. با لبخند محوی چشم‌هام رو باز کردم و مشغول شدم. با بیل کوچیک زمین رو کندم و مشغول بیرون آوردن نهال از گلدونش شدم. اینقدر غرق کاشتن نهال‌ها شده بودم که متوجه گذر زمان نشدم. به خودم که اومدم تقریباً کل لباس‌هام خاکی و گلی شده بودن. آروم خندیدم و پشت دستم رو روی پیشونیم کشیدم که تازه به یاد آوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #116
ضعف داشتم؛ هنوزم جلوی این آدم ضعیف بودم؛ اما نمی‌تونستم اجازه بدم کاری که چهارسال پیش باهام کرد رو باز تکرار کنه. امید فقط دنبال انتقام بود. چهار سال پیش برق انتقام رو توی نگاهش دیدم. خودم رو گول می‌زدم چون دوستش داشتم. حاجی خدابیامرز همیشه می‌گفت«چه لیلی باشی چه مجنون، عشق چشم‌هات رو کور می‌کنه.» همینم شد؛ کور شده بودم و زمین خوردم. بلند شدن سخت بود؛ اما بلند شدم؛ بدون کمک و گرفتن دست شخصی. بلند شدم و ادامه دادم. یه آهوی جدید ساختم و زدم به دل دنیا. به خودم گفتم مردنم که چیزی رو حل نمی‌کنه؛ حداقل به یه جایی برسم و بشم دست کمک واسه اونایی که هنوز فرصت زندگی کردن دارن. نمی‌دونم امید توی این چهار سال چی‌کار کرد؛ اما این چشم‌هایی که من می‌بینم، هنوز دنبال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #117
سکوت کردم. می‌خواست به چی برسه؟ چرا چشم‌هاش حال بدش رو فریاد می‌زدن؟ نگاه سردم رو به چشم‌های آشفته و سیاهش دوختم. با صدای آرومی پرسیدم:
- برات مهمه؟
سکوتش کمی طولانی شد. یا نمی‌دونست چی جوابم رو بده؛ یا از جواب دادن می‌ترسید. نگاهش رو ازم گرفت.
- تو فکر کن آره.
بی‌اختیار خندیدم. دست آزادم رو به صورتم کشیدم. غرور این آدم هرگز ته نمی‌کشید. انتظار داشت هم غرورش رو نگه داره هم عروسکش رو. چه خیال خامی. دستم رو به مانتوی خاکی شده‌م کشیدم و درحالی که کمی خم شده بودم؛ لب زدم:
- تو منو چی فرض کردی امید؟ یه عروسک که هروقت دلت‌خواست از توی ویترین درش بیاری و باهاش بازی کنی؛ وقتی هم خسته شدی بذاریش توی ویترین خاک بخوره؟
کلافه سرش رو به دو طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #118
سوت تیزی توی گوش‌هام می‌پیچید؛ اما باعث نمی‌شد صدای اون رو توی تک‌تک سلول‌های سرم نشنوم.
«- اون پرونده‌های لعنتی رو برام میاری آهو، می‌شنوی؟ اگه کاری که ی‌خوام رو انجام ندی بلایی به سرت میارم که دیگه هیچ‌وقت نتونی بلند بشی و ادامه بدی. فهمیدی؟ فهمیدی یا نه؟»
چند بار با مشتم به قلبم کوبیدم و با درد جیغ کشیدم:
- امید!
اشک‌هام به سرعت صورتم رو در آغوش گرفتن. به سمت جلو خم شده بودم و فقط به قلبم مشت می‌زدم و اشک می‌ریختم. زمینم زد؛ جوری زمینم زد که نتونستم بلند بشم، تونستم فراموش کنم. من بهش اعتماد کرده بودم. زندگیم رو کف دست‌هاش گذاشته بودم و اون، اون بدون ذره‌ای مرحمت کمرم رو شکست. اعتمادم رو، وجودم رو، دختر هفده‌ساله‌ای که تمام عشق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #119
متعجب اخمی کردم و سعی کردم مچ دستم رو از دستش بیرون بکشم؛ اما خیلی محکم نگهم داشته بود. با درد نالیدم.
- امید، دستم.
بی‌توجه به صورت مچاله شده از دردم، صداش رو بالاتر برد و غرید:
- اون پرونده‌های کوفتی رو می‌خوام. توی گاوصندوق پدرته؛ باید برام بیاریشون.
اصلاً نمی‌فهمیدم از چی حرف می‌زنه. خودم رو عقب کشیدم و گیج، با صدای آرومی جواب دادم:
- نمی‌فهمم چی‌میگی. دستم رو ول کن.
مکث کوتاهی کرد و مچ دستم رو رها کرد. هر دو دستش رو توی جیب شلوارش فرو برد. مچ دستم رو توی دستم گرفتم و کمی ماساژ دادم. حتم داشتم کبود شده. چرا اینقدر عصبی بود؟ انگار یه آدم دیگه شده بود. سرم رو بالا گرفتم و گیج لب زدم
- چت شده؟ حالت خوبه؟ تا الان کجا بودی؟
باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #120
صدای فریادش توی گوشم پیچید:
- تو غلط می‌کنی. فکر کردی اجازه میدم گند بزنی به تمام نقشه‌هام؟ اینهمه مدت تحملت نکردم که حالا بهم بگی نمی‌تونم. من سال‌ها منتظر بودم، منتظر روزی که بالاخره کوروش رو زمین بزنم.
قدمی به سمتم برداشت که با ترس قدمی عقب رفتم. فریاد آخر رو بلندتر از گلوش بیرون داد:
- نمی‌تونی هرچی ساختم رو نابود کنی.
چشم‌هام سیاهی رفتن و مشت یخ‌زدم رو روی قفسه‌ی سینم گذاشتم. نفسم بالا نمیومد. اشک نمی‌ریختم؛ فقط درد داشتم. دردم از سیلی‌‌هایی که خورده بودم نبود. قلبم درد می‌کرد و جوری آروم می‌کوبید که انگار می‌خواد از حرکت باییستِ. اون حرف می‌زد و من با چشم‌های تار شده از کمبود اکسیژن به زمین خیره شده بودم. اون حرف می‌زد و با هر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا