متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,337
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #131
چرخیدم و مشتی به صورتش زدم که با فریاد دستش رو به بینی غرق در خونش گرفت و عقب رفت.
با خشم و عصبانیت به سمت اسکندر دویدم که پنج تا از نگهبان‌ها دورم کردن. خیلی سعی کردم به اسکندر برسم؛ اما محکم نگهم داشته بودن، دو نفر بازوهام رو گرفته بودن و نفر سوم از پشت گردنم رو توی دستش گرفته بود.
با حرص درحالی که تقلا می‌کردم خودم رو از بین دست‌هاشون بیرون بکشم، روبه اسکندر فریاد زدم:
- ازش فاصله بگیر
با تفریح خندید و پس گردنی محکمی به رضا زد. رضا بی‌جون خم شد و با غم و شرمندگی بهم چشم‌دوخت. صورتش به حدی پر از خون شده بود که نمی‌شد اعضای صورتش رو به خوبی تشخیص داد.
با دیدن این صحنه باز وحشی شدم و لگدی به پای یک از نوچه‌های اسکندر که بازوم رو نگه داشته بود زدم. با درد خم شد. با خشم صاف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #132
با لبخند به چشم‌هام خیره شد. دستش رو بالا برد و به نوچه هاش علامت داد. متعجب نگاهش کردم. با اینکه اسلحه روی سرش بود، جوری لبخند میزد که انگار هنوز همه چیز داره همونجور که اون می‌خواد پیش میره.
نوچه‌هاش دست‌های رضا رو باز کردن و ازش فاصله گرفتن.
نگاه کوتاهی به رضا انداختم و با خشم و سردرگمی گفتم:
- برو بیرون، پشت سرت رو هم نگاه نکن.
رضا نگاه نگرانی بهم انداخت و با تردید به‌سمت در خروجی سالن قدم برداشت؛ اما به محض باز کردن در شخصی یقش رو توی مشتش گرفت و اسلحش رو روی سر رضا گذاشت.
متعجب به فردی که رضا رو اسیر کرده بود نگاه کردم. باورم نمی‌شد، اون، اون شخص...
اسکندر با خنده نگاهم کرد و بدون اینکه ازم فاصله بگیره گفت:
- شناختی؟ دست پرورده‌ی خودتِ.
درحالی که با چشم‌های متعجب به اون شخص که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #133
با صدای اسکندر به خودم اومدم و با چشم‌های لرزون و قرمز بهش خیره شدم.
- عزیزم، نمی‌خوای جواب عاقد رو بدی؟
به صورت عاقد خیره شدم. یه پیر مرد 80 ساله که از شدت کهولت سن به زور چشم‌هاش رو باز نگه داشته بود؛ اما هنوزم نگاه وحشت‌زده‌ش رو به خوبی میشد دید. معلوم نبود بنده خدا رو با چیا تهدید کرده بودن که اینجوری زرد کرده بود.
لب باز کردم و با صدای خفه و مقطعی جواب دادم:
- من، من... نمی‌تونم... نه....
هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای فریاد رضا توی گوشم پیچید. با ترس به سمتش برگشتم که چشمم به انگشت‌های شکسته‌ی دست راستش افتاد.
سامیار دست لاغر رضا رو روی میز گذاشه بود و با دسته‌ی هفت تیرش روی انگشت‌های رضا کوبیده بود.
با بغض و خشم به سامیار نگاه کردم و جیغ کشیدم:
- عوضی دستت رو بکش. اون فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #134
با درموندگی بغضم رو پایین دادم و چند قدم دیگه جلو رفتم که پاهام توی گل گیر کردن و با صورت زمین خوردم.
با احساس برخورد با جسم سختی چشم‌هام رو باز کردم، درحالی‌که انتظار داشتم توی باتلاقی از گل فرود اومده باشم. متعجب سرم رو بلند کردم و دستم رو روی جسم سختی که روش افتاده بودم گذاشتم. بنظ جسم بی جون یه انسان بود. گل‌های روی جسد به حدی زیاد بودن که نمی‌تونستم صورتش رو ببینم.
با دست های لرزون گل‌های روی قفسه سینه‌ش رو کنار زدم. به سختی تونستم تیشرت زردرنگش که اون روز تنش بود تشخیص بدم.
شوکه و وحشت‌زده دستم رو جلوتر بردم و گل‌ها رو از روی صورتش کنار زدم.
چشم‌هاش باز بودن؛ اما پراز گل، سفیدی چشم‌هاش سیاه و پر از لجن شده بود. پلک نمی‌زد، نفس نمی‌کشید؛ درست مثل یه جسد ساکت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #135
روی زمین سرد اتاق افتاده بودم، کف هر دو دستم داغ شده بود و احساس می‌کردم مایع داغ و لزجی از کف دستم بیرون می‌زنه. بی‌حال لعنتی نثار روزگار کردم که صدای باز شدن در اتاق توی گوشم پیچید و نفس‌های تند و نگران شخصی.
چند لحظه بعد لامپ‌ اتاق روشن شد و صدای فریادش عمارت رو به لرزه انداخت.
- مراد، سریع ماشین رو آماده کن.
طنین برخورد قدم‌های پرشتابش رو شنیدم. کنارم روی زمین زانو زد و دستش رو روی شونم گذاشت. با نگرانی گفت:
- خوبی؟ چیزی نیست، الان می‌ریم بیمارستان عزیزم.
سرم رو آروم به‌سمتش برگردوندم و با تمام نفرتی که توی وجودم بود به چشم‌هاش خیره شدم.
توی بهترین حالم هم نمی‌تونستم قیافه‌ی این مرد رو تحمل کنم، چه برسه به زمانی مثل الان که بدترین حال ممکن رو داشتم.
با خشم دستش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #136
حرف‌هاش به حدی برام مسخره و بی‌اهمیت بودن که بی‌اختیار قهقهه زدم؛ مخصوصاً اون قسمت از حرفش که بابت خریدن من از کوروش بود. کوروش هیچ‌وقت صاحب یا حتی پدر من نبود که بخواد من رو بفروشه؛ کوروش هیچ حقی در مقابل من نداشت، هیچ حقی.
متعجب بهم خیره شد. بایدم تعجب می‌کرد، مثل دیوونه‌ها قهقهه می‌زدم و هر دو دستم پر بود از خرده شیشه و خونی که به‌سرعت از بین زخم‌های دستم بیرون می‌زد.
خیره نگاهم کرد و زمزمه وار پسید:
- به چی می‌خندی دختر؟
به‌سختی خودم رو کنترل کردم و دست از خندیدن برداشتم. به‌سمش خم شدم. نمایشی به دوطرفم نگاه کوتاهی انداختم و با چشم‌هایی که برق دیوونگی عجیبی درونشون احساس میشد، با صدای آرومی رو به اسکندر جواب دادم:
- این یه رازه، نمی‌تونم بهت بگم.
کمی ترسیده سرش رو عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #137
این حس که، دیگه هیچ متعلقاتی برای از دست دادن نداری و... اون زمانه که می‌تونی تمام راه‌های تار بسته و تاریک رو طی کنی، می‌تونی مرز‌های دیوونگی رو جابه‌جا کنی و... برای من، کمی به قتل نزدیکه، مرز دیوونگی و جنون، غصب کردن زندگی یک موجود دارای حیات. همون‌طور که توی این سال‌ها بارها شکسته شدم و با وجود زمین‌خوردن‌های مداوم، باز توی این مسیر پر پیچ و تاب ادامه دادم؛ پس شاید باید همون قاتل بی‌رحمی باشم که این دنیا ازم می‌خواد، همون قاتل کوچولو که دستش به تک میخی توی شالیزار سیاه مرگ نخکش شده!
با توقف ماشین جلوی پام، نفس عمیقی کشیدم و دستم رو عقب بردم، آستین پالتوم از دست اسکندر رها شد.
بی‌حس در ماشین رو باز کردم و روی صندلی نشستم. اسکندر چند لحظه ایستاد و خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #138
سارا با اخم نگاهی بهش انداخت و مشکوک پرسید:
- پدرشی؟ عموشی؟ چیکارشی؟
اسکندر با اخم نگاه کوتاهی به من انداخت و با غرور جواب داد:
- همسرم هستن، بفرمایید سرکارتون، حال خانومم خوب نیست.
سارا برای لحظه‌ای متعجب به من و اسکندر خیره شد. حق داشت، یک دختر بیست‌ویک‌ساله با یه کمرد میانسال چهل‌وپنج‌ساله! واقعاً جور درنمی‌اومد. بیست‌وچهارسال تفاوت سنی رقم کمی نبود.
سارا که هنوز گیج به‌نظر می‌اومد؛ سریع تکونی به خودش داد و به‌سمتم قدم برداشت، کمک کرد پالتو رو از تنم بیرون بیارم.
تمام مدت هر چند دقیقه یک‌بار سرش رو بلند می‌کرد و به اسکندر که بالای سرم ایستاده بود نگاه می‌کرد.
اسکندر که حسابی از حالت‌های سارا عصبی شده بود، زیر چشمی نگاهی به من انداخت که سارا داشت با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #139
چند لحظه به صورت برافروخته‌ش خیره شدم. پوزخندی زدم و پالتو رو توی بغلش انداختم، آستین مانتوی سیاهم رو پایین‌تر کشیدم و بی‌توجه به اسکندر که هاج و واج سرجاش خشکش زده بود از اتاق خارج شدم. چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاد و حرکت کنه. پشت‌سرم قرار گرفت و همراهم هم‌قدم شد.
کارها و محبت‌هاش همه‌و‌همه از نظر من کاملاً تظاهر بودن. مردی مثل اسکندر که سال‌تاسال به بچه‌های خودش سر نمی‌زد، چطور ممکن بود نگران وضعیت من باشه؟ این مرد فقط محض رضای خدا، یک مقدار پول توی حساب بچه‌هاش می‌ریخت، اون هم فقط برای اینکه بچه‌هاش با گدایی کردن آبروش رو به تاراج نبرن.
طول راهروی بیمارستان رو با قدم‌های آروم و شمرده متر کردم. با خارج شدن از ساختمون بیمارستان، سوز و سرمای شدید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #140
با قدم‌های آروم به سمت تخت قدم برداشتم، روی تخت نشستم، خواستم پتو رو روی خودم بکشم که برای لحظه‌ای فراموش کردم دستم بخیه خورده و آخم بلند شد. اسکندر که روی کاناپه خوابش بـرده بود، با ترس از جا پرید و اطرافش رو نگاه کرد، با دیدنم که دست زخمیم رو گرفته بودم، سریع از روی کاناپه مشکی رنگ گوشه‌ی اتاق بلند شد و به‌سمتم اومد، پتو رو روی تا کمرم بالا کشید و با اخم و صدای گرفته‌ای گفت:
- کاری داشتی بیدارم کن. لطفا اینقدر لجبازی نکن، حالت خوب نیست.
نگاهم رو خیلی ریز به سمت موبایلش سوق دادم. روی میز کنار کاناپه‌ای که روش خوابیده بود گذاشته بودش. سعی کردم جلوی پوزخندی که داشت روی لب‌هام نقش می‌بست رو بگیرم، لبخند آرومی زدم و مظلوم‌ترین نگاهم رو مهمون چشم‌هاش کردم، آروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا