متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,321
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #121
وجود ماهنور عزیزم جوری این خونه رو روشن می‌کرد که هیچ‌وقت قدیمی بودن و کوچیک بودن خونه به چشمم نمی‌اومد. اگه زنده بود چیکار می‌کرد؟
حتماً باز دعوام می‌کرد که چرا توی این هوای سرد بیرون ایستادم؛ من هم با پرویی تمام جوابش رو می‌دادم.
نفس عمیقی کشیدم و آروم قدم‌هام رو حرکت دادم، از حوض گذشتم و به پله‌ها رسیدم، از پله‌ها بالا رفتم و در ورودی خونه رو باز کردم.
سوز سرمایی که به محض باز شدن در پوست گندمی صورتم رو نوازش کرد، به اندازه‌ی فضای بیرون ناامیدکننده بود.
خسته کفش‌هام رو از پام بیرون آوردم و بعد از وارد شدنم به خونه، در هال رو پشت‌سرم بستم.
به‌سمت اتاقم پا تند کردم. بدون اتلاف وقت لباس‌هام رو با شلوار گرم سفیدرنگی که دو خط سیاه گوشه‌ی رون پام دیده می‌شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #122
با صدای آروم آرمین حواسم رو به دوقلوها دادم.
- اصلاً جهنم و ضرر، دوماه شستن لباس‌ها با من.
نگاهم به قیافه‌ی خندون و بدجنس آرمان افتاد.
- چرا هرچی میشه پای شستن لباس‌ها رو وسط می‌کشی؟ مگه ما لباس می‌شوریم؟ پس گلی خانم توی عمارت دقیقاً کارش چیه؟
آرمین با کلافگی دهن باز کرد تا حرفی بزنه که بی‌توجه به دهن باز شده‌ش، روبه آرمان پرسیدم:
- عمارت؟
برای لحظه‌ای دستپاچه شدنش رو احساس کردم؛ اما آرمان توی کنترل احساسات بی‌نظیر بود. سریع نگاهش رو به آرمین دوخت، ابروی برای برادرش بالا انداخت و دستش رو روی شونش زد، با صدای خندونی جواب داد:
- شرمنده داداش، این‌بار رو تنهایی، خودت جمعش کن.
به خوبی سؤالم رو نشنیده گرفت. اگه توی عمارت زندگی می‌کنن،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #123
رضا لبخند درمونده‌ای زد و با صدای آرومی جواب داد:
- شاید فرجی بشه و تو از خر شیطون پایین بیایی، ما هم از این مأموریت خلاص بشیم.
نگاهم رو ازش گرفتم و به‌سمت کمد بزرگ و آهنی قدم برداشتم، یه کمد نقره‌ای رنگ و غول‌پیکر. در کمد رو باز کردم و درحالی‌که دونه دونه وسایلم رو از داخل کمد برمی‌داشتنم جواب دادم:
- امشب حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه، من شاخ این دیو رو می‌شکنم.
یکی از جلیقه‌های مخصوصم رو از داخل کمد بیرون کشیدم و روی سیشرت کلاه‌دار مشکی‌رنگم تنم کردم، چندتا چاقو توی اندازه‌های مختلف از یکی از کشوهای کمد برداشتم و توی جای مخصوصی که سمت راست جلیقه قرار داشت گذاشتم، یه حلقه‌ی طناب شیش متری رو هم به بغـ*ـل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #124
با اخم نگاهم کرد. نگاهش مثل همیشه تمام اسرار قلبش رو بیرون می‌ریخت.
- چیز غیرممکنی ازم می‌خوای.
اخم تندی بین ابروهام نشست. دستم رو عقب کشیدم و گفتم:
- رضا، مجبورم نکن با خودم نبرمت. چند ساعت پیش زنگ زدی، التماس کردی که بذارم بیایی باهام. پشیمونم نکن.
کلافه سرش رو تکون داد و خواست حرفی بزنه که صدای آرمین از پشت‌ سرش بلند شد:
- آهای کفترای عاشق، من دارم یخ می‌زنم، دل و قلوه دادنتون تموم نشد خواهر و برادر فداکار؟
با اخم نگاهم رو از بالای شونه‌ی رضا به صورت خندن و سرخ شده از سرمای آرمین دوختم. با سر به در زیرزمین اشاره کردم و خونسرد جواب دادم:
- برو از آشپزخونه واسه همه چایی بیار، سماور رو خیلی وقته روشن کردم.
قری به گردنش داد و پشت چشمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #125
نفس عمیقی کشیدم و با آرامش ذاتی روی اولین پله سکو نشستم. چند لحظه‌ای گذشت که کنارم نشست و درحالی که غرق افکار خودش بود به حوض وسط حیاط خیره شد. دست‌هام رو به سمت عقب بردم و روی زمین سرد گذاشتم، سرم رو به سمت آسمون پر ستاره گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. چند لحظه به ستاره‌ها چشم دوختم و با صدای آرومی شروع کردم به حرف زدن:
- بعضی از درد‌ها با گذر زمان آروم نمی‌گیرن، اون روز‌های بد و تاریک به دست گذشته سپرده میشن؛ ولی دردشون باقی می‌مونه، حتی گاهی اوقات از روز اول هم بدتر؛ انگار بخوای با پای شکسته کیلومتر‌ها بدوئی. دردی که توی وجودت می‌پیچه، از لحظه‌ی اول شکستن استخون هم بدتره، و بعد، درست با هر قدمی که به سمت جلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #126
با به یاد آرودن اون سه ماه ناخواسته خندیدم. خیلی خوب یادمه که نصف شب در خونه زده شد و وقتی در رو باز کردم چشمم به قیافه‌های گریون دوتاشون افتاد.
می‌گفتن با ترکه انار کتک خوردن از دست باباشون. خلاصه که سه ماه تموم واسه غذا و خواب میومدن اینجا، تا اینکه بالاخره باباشون زنگ زد و بهشون گفت برگردن خونه؛ اما حسابی تهدیدشون کرد که دیگه ازاین شیطونی‌ها نکن.
واقعاً درکش برام سخت بود که توی این سن چطور تا این حد بچه‌ن.
با صدای آرمان به خودم اومدم و به‌سمتشون رفتم
.
- اع، اومدی؟ الان ذکر خیرت بودا!
نفس عمیقی کشیدم و کنار میز ایستادم. تنها فنجون چایی که باقی مونده بود رو برداشتم و به سمت دهنم بردم، از بالای فنجون به دوقلوها نگاهی انداختم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #127
با خنده نگاهم رو ازش گرفتم و به سمت دیوار عمارت قدم برداشتم. دنبالم اومد و با صدای متعجبی گفت:
- واقعاً که. شوکوفه زدی توی احساساتم.
بی‌صدا خندیدم و بهش اشاره کردم قلاب بگیره. سرش رو از روی تاسف تکون داد و درحالی که دست‌هاش رو به هم قلاب می‌کرد با صدای آرومی گفت:
- خدایی توی این مدت جز اینکه نقش نرده‌بون رو برات ایفا کنم کار دیگه‌ای هم کردم؟
جفت ابروهام رو بالا انداختم.
- قلابت رو بگیر حرف نزن بچه.
زیر لب چیزی گفت که نشنیدم. بیخیال دستم رو به دیوار گرفتم و به هر سختی که بود خودم رو بالا کشیدم، روی شکمم، روی لبه‌ی دیوار خوابیدم و نگاهم رو به باغ بزرگ روبه روم دوختم. با صدای آرومی زمزمه کردم:
- این علاقه‌ی خاص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #128
- یادت رفته چند وقت پیش اون پسره رو فراری دادن؟ اسکندرخان تمام نگهبان‌های اون شب رو کشت، من یکی نمی‌خوام به سرنوشت اونا دچار بشم داداش، بیا یه نگاه بندازیم، ضرری نداره که.
دستم رو از روی دهنم رضا برداشتم و دندون‌هام رو روی هم فشردم. تند میکروفن توی گوشم و لمس کردم و با صدای آرومی گفتم:
- برق عمارت رو قطع کنین.
صدای نگران آرمان توی گوشم پیچید.
- یه لحظه صبر کن.
آروم سرم رو از پشت تنه‌ی درخت بیرون آوردم و به دو نگهبانی خیره شدم که هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدن. با حرص گفتم:
- همین الان. وقت نداریم.
صدای نفس عمیق و کلافه‌ی آرمین توی گوشم پیچید و برخورد تند انگشت‌هاش روی صفحه‌ی کیبورد لبتابش. انگار کار قطع کردن برق رو آرمین به عهده گرفته بود.
چند ثانیه گذشت که تمام چراغ‌های عمارت و باغ خاموش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #129
بدون اینکه زمان رو تلف کنم به رضا اشاره کردم که قلاب بگیره. تند کناردیوار ایستاد و دست‌هاش رو به هم قلاب کرد. یکی از پاهام رو روی دست‌ها گذاشتم و دستم رو به دیوار گرفتم، پای دیگم رو روی شونش گذاشتم و به زحمت خودم رو به لبه‌ی پنجره رسوندم، خواستم سنجاق سرم رو بیرون بیارم که متوجه باز بودن پنجره شدم. برای لحظه‌ای با شک به راهروی خالی و تاریک طبقه‌ی بالا خیره شدم. با صدای خسته‌ی رضا به خودم اومدم.
- رئیس... بازش کن... دیگه.
نفسم رو کوتاه بیرون دادم و با احتیاط پنجره رو باز کردم، داخل شدم. به‌سمت رضا برگشتم و دستم رو به سمتش دراز کردم.
- دستمو بگیر بکشمت بالا.
چند بار بالا پرید اما قدش زیادی برای دیوار کوتاه بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #130
به حدی زیاد بودن که فقط پنج درصد از اطلاعات ارسال شده بود. با استرس دستم رو روی میز گذاشتم و دست دیگم رو روی میکروفن توی گوشم گذاشتم، با صدای آرومی صداش زدم:
- رضا؟ رضا صدام رو میشنوی؟
تنها چیزی که نصیبم شد سکوت بود. چند ثانیه مکث کردم و باز صداش زدم:
- رضا حالت خوبه؟ رضا با توئم.
هیچ جوابی نگرفتم. کم‌کم داشتم نگران می‌شدم که صدای لرزون رضا رو شنیدم:
- ر... رئیس بیا پایین... یه چیزی هست که...
مکث کرد، احساس کردم صدای شخص دیگه‌ای هم قاطی صداش بود؛ اما صدای ترسیده و لرزونش باعث شد بدون فکر صاف باییستم و به صداش گوش بدم.
- یه چیزایی پیدا کردم... باید خودت ببینی، میشه... میشه بیایی پایین؟
تن صداش عوض شده بود؛ انگار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا