متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم عاشقانه رمان دل‌بان | رها امینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #51
کیهان روی مبل سقوط کرد و کف هر دو دستش را محکم روی زانوهایش کوبید.
- باو اوس‌کریم دِ آخه نوکرتم الان وقتش بود؟! هفته دیگه افتتاحیه دفترمه، می‌خوام اسباب‌کشی کنم اینجا، کلی شماره گرفتم بزنگم برای ویژه‌برنامه‌ی از افطار تا سحر! کُره رفتنم چه صیغه‌ایه این وسط؟!
حامی میز را دور زد و روبه‌روی کیهان نشست. با امیدواری نگاهش کرد و لبخند گرمی حواله‌اش کرد.
- فقط سه روز طول می‌کشه رفت و‌ برگشتت. می‌ری سئول قرارداد مجدد می‌بندی و تمام! امضای تو، امضای منه! می‌دونی که می‌تونی انجامش بدی با این زبون چرب و نرمت! قول می‌دم اگه همه‌چی درست پیش رفت یه شیرینی تپل برای دفترت بدم.
کیهان با قیافه‌ای درهم زیرچشمی نگاهش کرد و‌ با حالتی از خدا‌خواسته گفت:
- حالا دخترهای سئول چجوری‌ان؟ نه نگو... خودم می‌رم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #52
آذین عمق معنای حرف‌های حامی را می‌فهمید. هرچند او هم مثل کیهان از صفر و‌ یک‌های حامی کمی می‌ترسید اما او هم‌بازی کودکی‌اش بود و رفیق جوانی‌اش؛ او را از بَر بود. می‌دانست که اهل آسیب زدن نیست؛ برعکس خیلی‌ها! بارها و بارها خود را لعنت کرد که چرا به حرفش گوش داد و سه سال پیش نیامد تهران. روزهای سخت زندگی حامی کنارش نبود و همین تا عمر داشت وجدانش را به درد می‌آورد.
با بغض سر تکان داد و حامی نفس کوتاهی کشید. از اتاق که خارج شدند، حامی بدون هیچ شباهتی به حامیِ مغمومِ چند لحظه پیش، به در اتاق دلارا اشاره کرد و با لبخند به روی آذین چشمک زد.
- اتاقش اونه... برو ببینم چه می‌کنی، فقط بگم که ممکنه پنجول بندازه!
آذین خیلی‌سریع نگاهش را از اتاق وسط گرفت و به اتاق سوم نگاه کرد. نفسش بی‌اراده حبس شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #53
دهان کیهان خیلی نامحسوس می‌جنبید و زیرچشمی بقیه را می‌پایید. دلارا لبخند کمرنگی از حالت بامزه‌ی صورتش زد و همان‌لحظه از صدای صندل‌های آذین، سر حامی مقتدرانه بالا آمد و نگاه تیزبینش به نگاه دلارا وصل شد. لبخند از لب دلارا رخت بست و به جای او، لبخندی عمیق و بسته بر لبان حامی شکل گرفت. صفر و یک عزیزش بالاخره اینجا بود! چک خوشگلش دقیقاً روبرویش بود و آخ که نمی‌توانست حتی لحظه‌ای برای مراحل بعدی بازی صبر کند!
- ما اومدیم! کیهان حمله کن!
با شنیدن صدای آذین بقیه سرها هم به سمتشان برگشت و هر کدام با لحنی متفاوت سلام کردند؛ به‌جز حامی که با همان لبخندش نظاره‌گر ماجرا بود. آذین برای دلارا صندلی عقب کشید و خودش در کنارش نشست و بعد با حرکت انگشتانش جمع را به دلارا معرفی کرد.
- ایشون مامانم ملیحه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #54
قبل از اینکه دلارا فرصت حرف زدن پیدا کند، لب پایین کیهان مثل ژله نوسان پیدا کرد و با بغضی ساختگی رو به ملیح کرد و با مشت به سینه‌اش کوبید:
- می‌بینی لپ کِشانیِ من؟! می‌بینی داره با عشقت چه‌جوری خشن رفتار می‌کنه؟! هنوز نیومده داره شوتم می‌کنه بیرون! این بود کیهان‌نوازی؟! این بود کیهان‌پروری؟! این بود آرمان‌های کیهان؟! منِ طفلک یه آبِ خوش نباید از حلقومم فشّه کنه پایین؟! پوست و استخون می‌شم این‌طوری!
بعد از آخرین کلمه‌اش، آبمیوه‌ی مجید را برداشت و با بغضی نمایشی و پر صدا نوشید. مجید با مظلومیت به آبمیوه‌ی از دست رفته‌اش نگاه کرد و با لبخندی محجوبانه سر پایین انداخت‌. ملیح صفحه‌ی چرخان وسط میز را چرخاند تا هرآن‌چه که از دست کیهان در امان مانده بود جمع کند و در همان حال کیهان را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #55
تپشی وهم‌انگیز دلِ دلارا را دربرگرفت. واقعاً چرا کارش را نپرسیده بود؟! خودِ لعنتی‌اش کم بود، کارش لعنتی‌تر نباشد؟! گوی گوشواره‌اش را بین دو انگشت غلتاند و دلش پیچ خورد. نکند کارش خلاف باشد؟! اولین شبی که پا در این عمارت گذاشت یکی از حاضرین گفته بود کاویان تحتِ نظر بوده! لعنتی... چرا قبلاً یاد این قضیه نیفتاده بود؟!
کشمکش ذهنی‌اش با قرار گرفتن کیهان روبه‌رویش که لبخند گرم و مطمئنی زده بود، کمی التیام یافت.
- حامی کبریت بی‌خطره دلارا! باور کن اینجا بودنت هیچ ضرری برات نداره مخصوصاً از جانب حامی! فقط دل به کارت بده و ریلکس باش. من مطمئنم که سیاوش برمی‌گرده. خبرش‌ رو دارم که داره دنبال پول می‌گرده. توام که اینجا کار می‌کنی پس... زندگی قشنگ می‌شود!
دل دلارا گرم شد و با ذوق لبخند زد و صدایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #56
دستمال و شیشه‌پاک‌کن را برداشت و در حین رفتن آخرین جمله‌اش را به آرامی و با جدیت گفت:
- با تمام وجودم امیدوارم تو به این تناقض‌ها خاتمه بدی!
آذین رفت و دلارا در بهت معنای عجیبِ حرف‌های او ‌ماند. باز گوی‌اش را در دست گرفت و با مکث چرخید و به بالای پلکان نگاه کرد. مغزش تمام حرف‌های معنادار کیهان و آذین را کنار هم چید و چراغی در ذهنش روشن شد؛ درست حدس زده بود! اینجا بودنش... دلیلی فراتر از یک ادای دِین معمولی داشت! و سوال مهم و حیاتی‌اش؛ این وسط نقش پدر عزیزش، سیاوش رادمهر چیست؟! او دیگر کجای ماجراست؟ چه‌قدر از واقعیت قضیه و نیت اصلی حامی کاویان باخبر است؟! لعنتی... چرا همه چیز این‌قدر گنگ بود؟!
تا زمانی‌که به اتاق حامی رسید، سوال‌های بی‌جوابش به تمام سلول‌های خاکستری مغزش هجوم آوردند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #57
- تو چه‌جوری این‌قدر راحت راجع به چنین موضوعی حرف می‌زنی؟ اصلاً چطور می‌تونی این‌قدر با افتخار از این کار بگی؟ کار تو گناهه... غیرقانونیه!
میان اوج عصبانیت دلارا، حامی خندید! با دهان بسته خندید و دستش را در نهایتِ بی‌خیالی در هوا تکان داد.
- من آشنا زیاد دارم و کارم رو کاملاً قانونی انجام می‌دم! (چشمک جذابی زد و صدایش را عامدانه بم کرد) خیلی‌ از بالابالایی‌ها پشتمن؛ من توی این کار رو دست ندارم دلارام خانمِ رادمهر!
دلارا آن‌قدر گیج و ترسیده بود که تلفظ اشتباه اسمش را نشنید. کم‌کم داشت از این مرد می‌ترسید! این چیزی نبود که تصورش را می‌کرد. این آدم... خدایا باید همین الان فرار می‌کرد! نگاه تیزبین حامی، دست‌های فشرده شده‌ی دلارا روی مبل و خودِ در حال جهشش را رصد کرد و گوشه‌ی لبش خبیثانه بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #58
- کمپانی‌های آسیایی و حتی اروپایی رو شاید بتونم قبول کنم اما تو چطوری تونستی با کمپانی تسلا و جنرال‌موتورز قرارداد ببندی؟
نگاه موشکافانه‌اش را از دلارا گرفت و گوشه‌ی لبش بالا رفت. این دختر واقعاً او را نمی‌شناخت!
- به سختی! همین الانشم مدت قراردادم شش ماهه‌ست. هرچند که من آدم زیاد دارم تا دوباره قراردادها رو تمدید کنم ولی این دو تا شرکت آمریکایی به خاطر تحریم‌ها عین ماهی می‌مونن! هر آن ممکنه لیز بخورن و با شیخ‌های عرب قرارداد ببندن تا غیرمستقیم ماشین وارد ایران کنن.
دلارا با کمی مکث نگاه از چشمان متفکر حامی گرفت و دوباره به مدارک نگاه کرد.‌ این آدم مهم بود و احتمالاً مشهور؛ فقط برای همین همه تعجب کردند که او را نمی‌شناسد؟! با نفسی سنگین‌شده مدارک را جلوی میز حامی برگرداند و‌ پوزخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #59
از سکوت طولانی دلارا استفاده کرد و درحالی‌که عود دیگری روشن می‌کرد، شد همان حامیِ دقایقی قبل و لحنش کاملاً سرحال شد.
- از موضوع اصلی دور شدیم دستیار عزیزم! از کیهان خواسته بودم تمام اطلاعات شرکت‌های طرف قرارداد و رؤساشون، انبارهای بندر و خارج از شهر، نمایندگی‌های داخلی که از ما ماشین می‌خرن و هرچی که باید بدونی رو بریزه توی یک فلش. تو باید تمام اطلاعات رو توی نوت گوشیت و یا یک سررسید یادداشت کنی. تاریخ و زمان توی کار ما خیلی مهمه! یک دقیقه عقب افتادن از هر برنامه‌ای، می‌تونه همه چیز رو کن‌فیکون کنه! اگه فردا تولد دختر مدیرعامل شرکت استون‌مارتینه من باید بدونم! اگه یه سونامی توی ژاپن قیمت ماشین‌های هوندا رو کم کرده من باید بدونم! اگه یه چوپانی توی دورترین دِه ایران می‌خواد سرمایه‌ش رو‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #60
- اوه... آره! می‌گن قبل از خشک شدن عرق کارگر باید پولش رو بدی!
با انگشت، اشاره‌ای به پیشانی مرطوب دلارا کرد و باز هم لبخندی لعنتی! گرمای محیط و درون دلارا قطرات عرق را بر پیشانی بلندش حک کرده بود و این تمسخر‌ او را به نقطه‌ی جوش رساند. سر به سقف گرفت و لحظه‌ای چشمان داغش را بست.‌ داشت موفق می‌شد؛ این مرد داشت رسماً دیوانه‌اش می‌کرد!
حامی دسته‌چکش را با حرکتی نمایشی روی میز گذاشت و با روان‌نویس طلایی شروع به نوشتن کرد.
- با اینکه چند روز از مهر گذشته و تو هنوز در مرحله آزمایشی هستی اما من دستمزد این ماه رو کامل درنظر می‌گیرم. اگر یک ماه کار خیلی زیادی داشتی، این مبلغ بیشتر هم می‌شه.
چک را آهسته جدا کرد و همراه لبخندی شیک و با دو انگشت رو به دلارا گرفت.
- دیدی گفتم من گوگولی‌تر از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا