- ارسالیها
- 1,802
- پسندها
- 45,750
- امتیازها
- 63,073
- مدالها
- 52
- نویسنده موضوع
- #61
حامی با قیافهای که چیزی از آن معلوم نبود به دلارایی که فکر میکرد پیروز این مناظره است، نگاه کرد و دستانش زیر میز مشت شد. جوابهای زیادی برای این سخنرانی داشت اما میترسید چیزی را بگوید که نباید! دلارا حرفهای فلسفی به خوردش داد و از تجربیات... یا بهتر بگوید، از جفاهای عایدی او بیخبر بود. خواست چیزی بگوید تا از اطمینان این دختر بکاهد که گوشیاش زنگ خورد. نگاهی به صفحه انداخت و بعد با همان چهرهی پوکر به دلارا چشم دوخت. بعدها و با دست پُر میتوانست خیلی واضح این نظریهی مسخره را رد کند.
- باید این تلفن رو جواب بدم، کارمون تمومه؟
دلارا آرام پلک زد و در چشمان حامی خیره ماند. بوی عود آرامبخش بود و آهنگ تماس حامی هم ملایم! محیط این اتاق و درخشش گلهای تراس از پشت شیشه هم خلسهآفرین بود...
- باید این تلفن رو جواب بدم، کارمون تمومه؟
دلارا آرام پلک زد و در چشمان حامی خیره ماند. بوی عود آرامبخش بود و آهنگ تماس حامی هم ملایم! محیط این اتاق و درخشش گلهای تراس از پشت شیشه هم خلسهآفرین بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.