نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم عاشقانه رمان دل‌بان | رها امینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #71
- ببخشید...ما قبلاً همدیگه رو دیدیم؟
روی پله‌ی دوم بود که صدای نرم دلارا باعث چرخیدن و ساطع شدن عطر سردش شد. زمانی‌که رخ به رخ شدند، لحظه‌ای نفس در سینه‌ی دلارا حبس شد و میشی‌هایش گرد شدند. دختر زیبایی بود، بی‌نهایت زیبا اما چیزی که دلارا را مسخ کرد نه موهای پرکلاغی و فوق لَختش بود، و نه فک و بینی خوش‌تراشش. قدمی نزدیک‌تر رفت تا فاصله‌ی قدی‌ و زیادی را که به واسطه روی پله ایستادن دختر ایجاد شده بود تقلیل دهد. با کنکاش بین چشمان مشکی و پر نفوذ دختر چرخید و ضربانش بی‌اراده بالا رفت. این چشم‌ها... این چشم‌های مغناطیسی واقعاً آشنا بودند.
- نه... ولی از این به بعد زیاد همدیگه رو می‌بینیم دلارا.
منتظر نایستاد تا دلارا جوابش را بدهد. آخرین نگاه پر نفوذش را همراه لبخندی عجیب به او انداخت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #72
در باز شد و قامت بلند بهاره پدیدار. همیشه شیک‌پوش و براق بود. تک نوه‌ی دختر این خاندان، که مغرور و حق‌به‌جانب بار آمده بود. به رسم ادب از میزش فاصله گرفت و با سری افتاده پیراهن لاجوردی‌اش را مرتب کرد تا فرصتی برای خیره شدن در چشم‌های ارثیِ استرس‌زایش بخرد.
- می‌بینم که هنوزم صحیح و سالمی حامی!
دستش روی لباسش خشک شد و نگاه جاخورده‌اش با تأخیر بالا آمد. به لبخند کوچک بهاره نگاه کرد و خودش هم لبخند زد؛ لبخندی با دهان باز و با نمایش ردیف دندان‌هایش.
- منم خوشحالم که می‌بینمت بهاره... مدت زمان زیادی شده.
دست جلو آمده‌ی حامی را گرفت و کوتاه سر تکان داد. ابروهای کشیده‌اش ذره‌ای بالا رفتند و با لحنی خشک، خیره به چشمان قهوه‌گون و متعجب حامی گفت:
- آره، سه سالی میشه. آخرین بار توی بیمارستان دیدمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #73
بابت تأخیر زیادی که داشتم عذر میخوام...
این دو پست تقدیم نگاه مهربونتون، سعی می‌کنم روند رو تندتر کنم:402:

طفلک حامی :(


تحلیل درد سینه‌اش را برای بعد موکول کرد و چشمان خشک‌شده‌‌اش روی حرکات بهاره متمرکز شدند. بهاره‌ای که با سری افتاده و لبخندی کمرنگ، انگشتر تک نگینِ فوق زیبا و گرانش را در انگشت حلقه‌اش نوازش می‌کرد.
- من و میعاد بالاخره تصمیم گرفتیم مراسم عروسی رو برگزار کنیم.
مکالمه‌ی چند لحظه پیش را به دست فراموشی سپرد و آرام‌تر نفس کشید. لبخندی واقعی زد و با چشمانی که باز مهربان شدند، به بهاره نگریست.
- مبارکه... واقعاً براتون خوشحالم. برام کارت دعوت آوردی؟
- نه! اومدم تا بگم در رو برامون باز کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #74
دل بهاره از دیدن تصویر محزون روبه‌رویش کمی به درد آمد اما به روی خود نیاورد و در حالی‌که به سمت در می‌رفت، نگاهش را از در شیشه‌ایِ دریاگون گرفت و بدون هیچ کنجکاوی درباره‌ی آن، زمزمه کرد:
- برای انجام کارها میام تا اینجا رو آماده کنم. توام خودت رو آماده کن؛ دیگه وقتشه به خانواده برگردی.
- داداشت برعکس تو معتقده خانواده دیگه نیازی به منِ بازیافتی نداره.
دستش روی دستگیره خشک شد و اخم‌ بر ابروهای خوش‌کاتش نقش بست. پوزخندش از دیدگان حامی پنهان ماند اما لحن حرص‌زده و جدی‌اش آمرانه در فضا پیچید:
- خیلی ساله یاد گرفتم به حرف‌ها و نظرات بهادر بها ندم... توام سعی کن یاد بگیری. می‌‌بینمت.
به محض باز کردن در رخ‌به‌رخ آذینی شد که سینی به دست پشت در ایستاده بود. نگاه کاوشگر و متعجب آذین بین بهاره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #75
- آخ که اگه بدونی چه‌قدر بچه‌هاش خوشگلن! عین یه گوله ابریشم می‌مونن؛ دلم می‌خواد بگیرم تو دستم هی فشارشون بدم. وای دلی سه تا بچه‌ش تو یه دستم جا میشه؛ دیگه خودت تخمین بزن چه‌قدر فنچن!
از لحن فوق شیرین یگانه، آرام خندید و در حالی‌که خیره به در بسته‌ی اتاق حامی بود، کانال‌های تلویزیون را بی‌هدف تغییر ‌داد.
- چه‌جوری یه بچه جِربیل می‌تونه فنچ باشه یوگی؟! رد دادی دختر، بدم رد دادی!
فحش غلیظی که یگانه داد خنده‌اش را بیشتر کرد و باعث شد چشم از اتاق بگیرد و سر بچرخاند تا صورتش را از فرط خنده بپوشاند‌.
- یعنی لال از دنیا نری تو به حق همین برکت!
- برکت تو گلوت گیر کنه الهی! من دارم از عشقم به این بچه جربیلا میگم بعد تو واسم سفسطه می‌کنی؟! خب اگه جلوم بودی که صاف شدن دهنت یه بخش کوچیکی از ماجرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #76
- ببخشید دلارا؛ من ندیدم گوشی دستته.
آهسته سر بلند کرد و با لبخندی کوتاه به آذینِ دل‌جو نگاه کرد. باید از شمیم عطر یاسش به درک حضورش می‌رسید اما حواسش پرت شادی‌هایی بود که مدتی از آن‌ها محروم مانده بود.
- اشکالی نداره آذین... جانم؟ کاری باهام داشتی؟
- نه من فقط برای حامی چایی آورده بودم که تو رو دیدم و... .
- آذیـن!
صدای دردمند ملیح جون باعث شد آذین دست و پایش را گم کند و با عجله سمت اتاق حامی برود.
- آخ‌آخ دیر شد! مامان صبح که رفتیم امامزاده سرش باد خورد و سرما خورد. الان قرار بود قرص با شیرعسل براش ببرم.
نگاه دلارا به در بسته‌ی اتاق حامی افتاد و در کسری از ثانیه، فکری از سرش گذشت و جان به پاهایش داد. با جستی بلند روبه‌روی آذین قرار گرفت و دستانش را دو طرف سینی قرار داد.
- تو برو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #77
حامی با دهان بسته خندید و فنجان را جلوتر گرفت تا از فرط تکان خوردنش، چای روی لباس سفیدش نریزد.
- آخ که اگه وکیلم اینجا بود می‌گفتم این تهدید به قتل تو رو ضبط کنه برای روز مبادا! آخه تو چه‌جوری دلت میاد دختر؟! من که بسی گوگولی‌ام! اگه من نباشم کی صندوق امانت بشه برای چک زیبای... .
- اگه یک‌بار دیگه این واژه‌ی مزخرف رو به زبون بیاری، کاری می‌کنم هیچ دندون‌پزشکی نتونه دکورت رو درست کنه!
‌نفس‌زنان این جمله را گفت و با خشمی مسجّل به حامی نگاه کرد ولی حامی بی‌آنکه ذره‌ای تحت‌تأثیر خشم دلارا و چشمان خون‌گرفته‌اش قرار گیرد، یک دستش را به زیر چانه کشاند و با تفریح به او نگاه کرد.
- آخ...چه وحشیانه جذابی تو!
دلارا با دهانی باز به او نگاه کرد و پر از استیصال به پیشانیِ بلندِ داغ‌کرده‌اش دست کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #78
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #79
چند لحظه گیج و منگ ماند از ایهامِ خاص جمله‌ی حامی؛ آن‌قدر گیج که ایستاده برایش دست نزد چون برای اولین‌بار اسمش را درست خطاب کرد! فشار ملایمی که حامی به نبض‌گاه دستانش آورد باعث شد بالاخره دست‌هایش را از حصار سرانگشتان او جدا کند و چتری‌های بلندش را بی‌حواس به عقب براند. نگاهش را به هر سویی جز او کشاند و با صدایی بلند خندید و لبخندی بی‌اراده را برای حامی رقم زد.
- مسخره‌ست... هامی با هـ دو چشم؟! ارزونیِ از ما بهترون!
انگشتان حامی با تأنی در هم فرورفتند و هیجانی نوخاسته بین کلماتش فاصله انداخت.
- چه بخوای، چه نخوای... من... حامیِ توام... شیرین‌بیان!
خنده‌ی دلارا در لحظه دود شد و به هوا رفت. دلش گیرِ یک پوچی محض شد و چنان دردی قلبش را فراگرفت که دنیا در مقابل میشی‌هایش مات شد. با مکث سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,806
پسندها
45,806
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #80
سریع به اتاق برگشت و عودها را پی‌درپی روشن کرد. با خالی شدن استوانه‌ی عودها، فندکش را در نهایت بی‌اعصابی به کناری پرت کرد و محکم به صورتش دست کشید. نگاه بی‌قرارش با نافرمانی چرخید و به تابلوفرش زیبای الله رسید؛ تابلویی که دقایقی پیش از پشت در شیشه‌ای بیرون آورده بود. دَمی عمیق از آرامشِ عودها گرفت و آرام و موزون قدم برداشت تا نهایتاً روبه‌روی تابلو زانو زد و اجازه داد انگشتانش، لطافت ابریشم الله را حس کنند.
- شنیدی دیگه؟! همه‌چیز باید طبق برنامه پیش بره... هر سرنوشتی برام رقم زدی قبول کردم ولی این‌بار باید همونی بشه که من می‌خوام. تا تهش باید همه‌چیز سر جای خودش باشه... .
انگار که دستش به شئ‌ای داغ برخورده باشد، سریع دست از تابلوفرش کشید و انگشتانش را مشت کرد. نگاه درمانده‌اش به در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا