متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم عاشقانه رمان دل‌بان | رها امینی نویسنده برتر انجمن یک رمان

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #81
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

نظر برسونین تا منم خبر برسونم که یه بنده خدایی بلیت هواپیماش رو رزرو کرده و داره برمی‌گرده:350:
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #82
پای حامی بر زمین میخ شد و هین بلندی از دهان آذین بیرون دمید. مسیحا با قدم جلو گذاشتن و گذشتن از در، تصویر کاملی از خودش را به تماشا گذاشت و دکمه‌ی توقف زمان را برای همگان فعال کرد. خیره در میشی‌های دلارا و غرق در عطر چوب و جنگل، لبخند زیرکانه‌ای زد و دست‌هایش را در نهایت ریلکسی پشت کمرش گره زد.
- یه امانتی برات دارم؛ می‌دونم که منتظرش بودی.
قبل از اینکه دلارا از گیجی درآید، قدم جلو گذاشت و مغرورانه نگاهش را دورتادور عمارت چرخاند و در آخر، با یک حرکت سریع میز گرد کنار پذیرایی را هدف قرار داد و فک زاویه‌دارش را بالا داد. نگاه همه گیج و متعجب بود و حامی مثل یک مجسمه در دومتری‌اش ایستاده بود. مسیحا بی‌آنکه نگاهی به او بیاندازد، از کنارش گذشت و به سمت ملیح و تقی رفت که با چشمانی گرد نظاره‌گر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #83
نگاه دلارا به محض رسیدن به نیم‌طبقه‌ی بالا، مقصد مسیحایی شد که دقیقاً کنار در اتاق او ایستاده بود. فشار ناخن‌هایش را بر کف دستش حس کرد و معادلاتی در سرش شکل گرفتند، که خشم را در رگ و پی‌اش به غلیان انداختند. این مرد نه تنها اهالی این خانه، بلکه تمام این خانه را از بَر بود که حال به جای اتاق حامی و اتاقی که هیچ‌کس قصد ورودش را نمی‌کرد، دقیقاً کنار اتاق او ایستاده بود. لعنتی...او هم مثل حامی یک بازی‌گردان بود.
سریع قدم برداشت و در اتاق را باز کرد. با چشمانی خط و نشان‌دار به مسیحا اشاره کرد داخل شود و متقابلاً لبخندی مؤقرانه را دریافت کرد که خشمش را گداخته‌تر کرد؛ این حجم از متانت دیوانه‌کننده بود.‌ نگاه تیره‌ی مسیحا در محیط سرخابی رنگ اتاق دلارا چرخید و پوزخندی خفته را ارمغان این محیط مرفه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #84
میشی‌های گرد شده‌اش به ژست خاص مسیحا و سیگار بین دو انگشتش گره خوردند و ناگهانی بلند شدنش به اراده‌‌اش نبود. روبه‌روی مسیحا ایستاد و دلتنگی‌، لرزشی عیان را در مردمک‌هایش ایجاد کرد، اما هم‌آغوشی ابروهایش انعکاسی از ارجحیت عقل بر قلبش بود.
- و چرا تو باید از زندگی شخصی من مطلع باشی؟
پک محکم مسیحا و مه غلیظی که از دهانش خارج کرد، قبل از چرخیدنش به سمت دلارا و ارائه‌ی همان لبخند متینش بود.
- من راجع به تمام افرادی که باهاشون کار می‌کنم تحقیق می‌کنم...و اینو خوب می‌دونم که حامی به ناحق تو رو اینجا نگه داشته. پدرت هم به خاطر بدهی‌ش متواری شده و حالا من می‌تونم کمکش کنم؛ می‌تونم به تو کمک کنم دلارا، قصد من خیره.
- چرا باید بخوای به بابایی من کمک کنی؟ با حامی خصومت داری و ما رو این وسط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #85
برای یک لحظه قلب حامی تیر کشید و آذین با خشم رو به جلو متمایل شد، اما دست حامی با هوشیاری سد راهش شد و همین نگاه گزنده‌ی مسیحا را به سمت آذینِ ابرو درهم کشیده کشاند.
- توام خیلی مراقب خودت باش آذین. می‌دونی که...سایه‌ی حامی زیادی سنگینه.
آخرین نگاه پر گزندش را به حامیِ مسکوت انداخت و با پوزخندی تمسخرآمیز از کنارشان گذشت. نفس آرامی که در این وانفسا حامی را جان می‌بخشید، به همراه کلام قاطعش حتی خودش را هم متعجب کرد.
- این‌بار قرار نیست در روی همون پاشنه بچرخه...مسیح.
پای مسیحا بر زمین میخ شد و نگاهش بر گلدان طلایی و پُر گل روبه‌رویش. ساز دلش ناکوک زد و سرانگشتانش تا مرز سفید شدن به دور دسته‌ی کیف محکم شدند. تن به عقب نچرخاند اما نیم‌رخ پر زاویه‌اش را بدون هیچ نشانی از ناکوکی به تماشای حامی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #86
بابت تأخیر زیاد عذر میخوام...۴ پارت تقدیمتون :402:

فصل ششم: شمشیر شاه آرتور
- بیخود خودتو خسته نکن؛ قهرهای مامان سه روز طول می‌کشه.
نگاه مغموم حامی از نیم‌رخ سرد ملیح جون گرفته شد و به آذینی پیوند خورد که پا روی هم انداخته، پوست یک سیب سرخ را با مهارت و یک‌پارچه می‌برید. خیره به حرکات ماهرانه‌ی دست آذین، انگشتانش لابه‌لای موهای خوش‌حالتش چنگ خوردند و لب پایینش بی‌اراده جمع شد.
- خب آخه عصبی بودم که صدام بالا رفت. از ظهر دارم قربون صدقه‌ش میرم فقط بهم چشم غره میره.
- شاید داری از آدم اشتباهی عذرخواهی می‌کنی‌.
نگاه حامی روی گل قرمز فرش مات شد و نفسِ سرگردانش جایی میان دنده‌هایش اسیر. آدم اشتباه؟! همان کسی که از صبح تا الانی که دقایقی از نیمه‌شب گذر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #87
- حتی تقصیر مسیحا و بهادر و بهاره. من توی یه جماعت بارون‌زده بزرگ شدم. بین اون همه تلاطم هیچ‌وقت نخواستم بارون رو لمس نکنم.
انگشتان ظریف آذین روی شانه‌ی محکم حامی فشرده شدند و بالاخره نگاه فراری‌اش را به دعوت چشمان کشیده‌اش در آوردند.
- حتی اگه این بارون غرقت کنه؟
لرزِ ناکجای وجودش را نادیده گرفت و خیره به نگرانی رقصان چشمان آذین، با دهانی باز لبخند زد.
- فعلاً که خبری از بارون نیست، چه برسه به غرق شدن!
- واقعاً نیست؟
حس کرد مردمک‌هایش گشاد شدند و همان ناکجایش به تنگ آمد. آذینِ رطب خورده در حال منع رطب بود؟! می‌خواست باز هم لبخند بزند و جواب قبلش را تکرار کند. می‌خواست بگوید اوضاع فعلی آن‌قدر ملتهب و تیروارانه‌ است که مجالی برای باران نیست. می‌خواست بگوید آن بارانی که در ذهن آذین می‌گذرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #88
چشم‌هایش روی متن دقیق شدند و ته دلش مالش رفت. بستنی شکلاتی؟! خدایا مدت‌هاست مزه‌اش را زیر دندان نکشانده است. دوست داشت برود و به وصال عشق دیرینه‌اش برسد اما فرستنده‌ی این پیام دقیقاً کدامشان بود؟! اگر آذین است که تأخیر جایز نیست اما اگر حامی باشد... . گوشی را روی عسلی کنار تخت گذاشت و جنین‌وار در خود جمع شد. ذهن خودش کم درگیر بود، فرستنده‌ی این پیام، دانستن علاقه‌اش و بدتر از آن بستنی دوست‌داشتنی‌اش فکرش را به تنگنا می‌فرستاد.
چندین بار پهلو به پهلو شد اما خبری نبود از آن خوابی که دقایقی قبل داشت او را می‌‌ربود. دلش مالش می‌رفت و عقلش بنای «کار امروز را به فردا میفکن» را علم کرده بود. فرستنده‌ی این پیام اگر آذین بود، مثل چند بار قبل به در اتاقش می‌آمد. با نفسی عمیق و مصمم از جا برخاست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #89
چشمان دلارا باز شد و حس شیرینش پرید. بین نگاه براق حامی چشم چرخاند و با حرصی آغشته به طعنه گفت:
- برعکس تو که مدام تهدید می‌کنی پدرم رو دیگه نمی‌بینم.
لبخند حامی کمی رنگ باخت و دست دلارا به سمت قاشق رفت‌. یک دست حامی از زیر چانه‌اش به مقصد ظرف بستنی رفت و آن را به همراه قاشق کوچکی که کنار جاشمعی کریستال جا مانده بود، مقابل خود کشید.
- با معده‌ی خالی از صبح تا حالا بستنی برات بد نیست؟
بدون تعارف قاشقی از بستنی را به دهان برد و «هوم»ای از سر لذت کشید. دلارا با خشم ظرف را به سمت خود کشاند و باز قاشقش را پر کرد.
- از کی تا حالا نگران من شدی؟
قاشق به دهانش رسید اما ظرف باز هم به سمت حامی کشیده شد و خود حامی، تا حد توان با صندلی عقب رفت و با گردنی کشیده شده، نگاهش را به ورودی پلکان رساند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

RahaAmini

نویسنده انجمن
سطح
41
 
ارسالی‌ها
1,802
پسندها
45,750
امتیازها
63,073
مدال‌ها
52
  • نویسنده موضوع
  • #90
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید

تحویل بگیرید فتنه رو! نمی‌ذاره برسه که... :108:

این پارت مال تو -No Voice Meshkan_Ara
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا