متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #41
چشم‌هام رو محکم می‌بندم؛ لبه‌ی دستشویی رو محکم فشار میدم تا تعادلم رو حفظ کنم. با انگشت‌هام ضربه می‌زنم؛ سه بار این‌طرف، سه بار اون‌طرف؛ و دوباره؛ و دوباره؛ و دوباره. بعد یونیفرم کثیف مدرسه‌م رو در میارم؛ و بلوز و دامن رو تا می‌کنم. بوی خفیف آب چاه رو میدن. اون‌ها رو مرتب روی یک میز که نزدیک دره می‌ذارم. حوله‌ی آبی‌ای که از قلاب نزدیک سینک آویزونه رو بر می‌دارم؛ روی پوستم می‌کشونمش و می‌کشونمش تا بالأخره پوستم به سوزش میفته و غریبه‌ای که در آیینه دیده‌بودم، ناپدید میشه.
به اتاق برمی‌گردم و هیچ لباس زیری پیدا نمی‌کنم؛ پس فکر کنم باید با همین‌هایی که دارم بسازم. اونوقت، لباس‌های دختر دیگه رو می‌پوشم. پارچه‌ی بلوز حالت ملحفه‌ای داره و پوستم رو به خارش می‌ندازه. لبه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #42
این روزها خنده‌ی زیادی در کار نیست و من هم زیاد به درد نمی‌خورم. در لاک دفاعی‌م فرو رفتم و سخته که وقتی جن داره مرتباً جیغ می‌کشه و نفرین می‌کنه؛ به مادرم کمک کنم:
- اون چاقو می‌تونه یک سرخرگ اصلی رو پاره کنه و مامانت قبل از اینکه تو بفهمی می‌میره. ممکنه بدون اینکه خودش بدونه؛ یک آلرژی کشنده به یکی از مواد غذایی این خورشتی که میلیون‌ها بار پخته، داشته باشه. ممکنه غذا تو گلوش گیر کنه؛ ممکنه بسوزه؛ ممکنه آب جوش روی خودش بریزه.
‌‌آشپزخونه‌ی مامان به یک مکان مخاطره‌آمیز تبدیل شده و من خیلی خسته‌م. سرم با نجات دادن زندگی مادرم و با شمردن‌های بی‌انتها، خیلی شلوغ‌تر از اونیه که به خودم زحمت انجام دادن کار عادی‌ای مثل خورد کردن پیاز بدم.
مادرم وقتی می‌نشستم و نگاهش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #43
در حالی که داریم غذا می‌خوریم، سرم رو خم می‌کنم و چشم‌هام رو به غذام می‌دوزم. می‌تونم نگاه فرانکی از اونطرف میز رو حس کنم که مثل لیزر داره پیشونی‌م رو سوراخ می‌کنه. همون لحظه فهمیدم که به زودی یک دعوا به راه میفته و هیچ چیزی جلودارش نیست.
و همین اتفاق هم افتاد.
فرانکی بالأخره کنترلش رو از دست داد؛ چوب‌های غذاخوری‌ش رو محکم روی میز گذاشت و دست به سینه نشست:
- واقعاً مسخره‌ست مامان. چرا باید یک دختر مالزیایی رو به خونه‌مون دعوت کنیم؟ چرا باید غذامون رو با اون شریک بشیم وقتی امثال اون حتی نمی‌خوان کشورشون رو با ما شریک بشن؟
- فرانکی!
عمه بی نُچ کرد و ابروهاش در هم رفتن:
- ادب داشته باش.
- ادب؟ ادب؟!
غرید:
- این کشتارها به خاطر این شروع شد که امثال این دختره، اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #44
وینسنت به سردی گفت:
- مثل بچه‌ها می‌مونی.
زبونش رو مثل بچه‌های توی زمین‌بازی در آورد و با آهنگ گفت:
- اون‌ها شروعش کردن! اون‌ها اول انجامش دادن! [ای خدا! من عاشق وینسنتم فقط :)]
صدای خنده‌ی خرناس مانندم بلند شد و به محض اینکه متوجه نگاه خشمگین فرانکی شدم، اون رو به سرفه تبدیل کردم. فرانکی با لحن سردی گفت:
- وینسنت تو مثل احمقی می‌مونی که مالزی‌ها رو لیس میزنه. سگ خوب کیه، هان؟
عمه بی کنترلش رو از دست میده:
- وینسنت، فرانکی، تمومش کنین.
صداش نشونه‌ی اینه که حرف آخر رو زده. برادرها عقب‌نشینی کردن و با ترش‌رویی، از دو طرف میز، به هم خیره شدن. من به کاسه‌ی غذام، که تقریباً دست نخورده‌بود؛خیره‌شدم. با انگشت‌هام به آرومی به دو طرف کاسه طوری ضربه می‌زدم که کسی متوجه نشه.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #45
خجالت‌زده میگم:
- ممنون که اجازه دادین اینجا بمونم عمو چونگ.
- نه، نه.
لحظه‌ای درنگ می‌کنه تا دستش رو به سمتم دراز کنه:
- خونه‌ی ما رو خونه‌ی خودت بدون.
فرانکی به طرز نامحسوسی خرناس می‌کشه؛ و من متوجه وینسنت میشم که به فرانکی نگاهی غضب‌آلود می‌ندازه.
عمو چونگ شروع به حرف زدن می‌کنه و عمه‌بی بشقاب‌ش رو پر می‌کنه:
- بعد از اینکه مغازه رو بستم؛ داشتم با عثمان چایی می‌خوردم.
لقمه‌ای بر می‌داره:
- نزدیکای خونه‌ی عثمان بودیم، کنار جَلَان گورنی. یک دفعه از سمت خیابون پرنسس، یک صدای بلند داد و بی‌داد اومد. بعدش یک مالزی جوون رو دیدیم که از کنارمون دوید. خدای من؛ چه ترسی توی صورتش بود! حتی از جایی که نشسته‌بودم هم می‌تونستم حسش کنم. بعدش احمد از اونطرف خیابون داد زد: "برین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #46
از اینکه جن باهام حرف میزنه، متنفرم. از اینکه بهم یادآوری می‌کنه، متنفرم. به یادآوری، نیازی ندارم. اون شورش لعنتی دلیل مرگ بابا بود. جن جیغ کشید:
- و حالا مادرت هم به همون دلیل می‌میره. واقعاً شیرین نیست؟
احساس می‌کنم گونه‌هام دارن می‌سوزن. به غذای داخل کاسه‌م خیره می‌شم شروع به شمردن تک‌تک دونه‌های برنجی که می‌بینم؛ اما فقط اونایی رو می‌شمرم که کاملاً سفید موندن و حتی یک ذره هم به سس آغشته نشدن. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت... . دور میز گفتگو هنوز ادامه داشت. وینسنت صداش رو بالا برد:
- اما چرا؟ چرا حالا؟ کی اوضاع انقدر بد شد؟ من و دوست‌هام، همه از نژادهای متفاوت هستیم؛ هیچ کس نمیگه "اوه تو چینی‌ای؛ ما نمی‌تونیم رفیق بشیم" یا "اوه تو مالزیایی هستی؛ فکر کنم باید تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #47
عمو چونگ به پشتی صندلی‌ش تکیه میده؛ عینکش رو برمی‌داره و با دستش، چشم‌هاش رو مالش میده:
- درست میگی پسرم.
به آرومی اضافه می‌کنه:
- اما وقتی داری برای کاسه‌ی برنج‌ت می‌جنگی، به این فکر نمی‌کنی که چند نفر تلاش کردن تا دونه‌های اون برنج رو پرورش بدن. فقط به این فکر می‌کنی که کی اون بیرونه تا سهم تو رو بدزده. موافق نیستی؟
وقتی همه به حرف‌هایی که عمو چونگ زد فکر می‌کنن، اتاق ساکته. من هم به انگشت‌هام که هرگز متوقف نمیشن فکر می‌کنم؛ و اینکه نباید در شمردن اشتباه کنم. ناگهان عمه بی گفت:
- فکر کنم که کمونیسم‌ها رو ترجیح میدم.
ما همه بهش خیره می‌شیم و اون شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه:
- چیه؟ بهتره که یک دشمن خارجی داشته باشیم و علیه‌ش متحد بشیم؛ تا اینکه از داخل دیوارهایی باشن که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #48
عمو چونگ میگه:
- خب... باید غذامون رو جیره‌بندی کنیم. باید مطمئن بشیم که هیچ چیزی رو هدر نمی‌دیم.
عمه بی از جاش بلند میشه:
- برم ببینم چه چیزایی داریم.
و به سمت آشپزخونه حرکت می‌کنه. عمو چونگ سرش رو تکون میده و از اتاق بیرون میره. تقریباً بعد از ششصد و هشت بار سه تایی شمردن، برمی‌گرده. دست‌هاش پر از چوب‌، لوله‌ و ابزار هستن. یکی از آچارهای فرانسه از دستش لیز می‌خوره و با صدای بلند به زمین برخورد می‌کنه. به نگاه‌های سؤال‌ برانگیخته‌مون جواب میده:
- اینها رو نزدیک خودتون نگه دارین. هیچ وقت نمی‌دونین که کی ممکنه بهش احتیاج پیدا کنین.
به هرکدوم‌مون یکی میده. فرانکی لوله‌ی آهنی سنگین رو می‌خواد؛ اون رو به اطراف حرکت میده تا ببینه وزنش در دستش چطوره. من به این فکر میفتم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #49
***

وقتی همگی از خواب بیدار می‌شیم، آسونه که وانمود کنیم صدای اتفاقاتی که بیرون دارن میفتن نمی‌شنویم. اما در سکوت شب، وقتی که بیدار دراز کشیدم، گوش میدم و هر صدای تصادف، هر فریاد و کمی بعدتر، هر صدای شلیکی رو با تمام وجودم جذب می‌کنم.
جن از این همهمه و هیاهو لذت می‌بره. بازوش رو دورم حلقه می‌کنه و با اشتیاق، افکار مسموم‌ش رو تو گوش‌هام زمزمه می‌کنه. ذهنم پر شده از تصاویری که یکی بعد از دیگری ظاهر میشن: بدن بی‌جون سفیه که روی صندلی سینما رکس رها شده؛ مامان که تو شعله‌های آتیش گیر افتاده و فریادهای دردناک می‌کشه؛ فرانکی که با یک چاقوی خونی توی دستش مثل دیوونه‌ها نیشخند میزنه. زیر ملافه‌های روی تخت وینسنت قایم میشم و چکش رو محکم تو مشتم می‌گیرم. هر کتابی که توی قفسه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #50
همه جای پذیرایی عمه‌بی، دیوار به دیوار و در هر سانت فضای خالی موجود، مردم نشستن؛ مردها، زن‌ها، بچه‌ها، مالزیایی، چینی و هندی. صندلی‌ها و میزها یک گوشه، روی هم گذاشته شدن؛ و روی اونها یک ستون از کیف و سبد غریبه‌هاست. عمه‌بی راه خودش رو به سختی بین آدم‌ها باز می‌کنه؛ بهشون شربت و بیسکوییت تعارف می‌کنه و بعضی وقت‌ها هم با ضربه زدن به شونه‌هاشون و یکی دو کلمه حرف، دلداری‌شون میده. متوجه من که بین چهارچوب در ایستادم میشه و به سمتم میاد:
- بیا دختر.
و از سینی توی دستش بهم یک فنجون چایی میده:
- بخور، بخور. برات خوبه.
فنجون رو می‌گیرم؛ مطیعانه یک جرعه سر می‌کشم و زمزمه می‌کنم:
- این آدم‌ها کین عمه‌بی؟
عمه‌بی لحظه‌ای سکوت می‌کنه و بعد میگه:
- همسایه‌هامون هستن. هیچ جا رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا