• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
عمه‌بی فوراً فرانکی رو کنار می‌کشه:
- ای وای! همین الآن بیا تو! سریع‌تر!
و ما فوراً پنجره رو می‌بندیم.
- مردک تفنگش رو به سمت من نشونه گرفته‌بود.
چشم‌های فرانکی از ترس و هیجان گشاد شدن:
- درست پیشونیم رو؛ اینجا، می‌بینی؟
و به وسط پیشونی‌ش اشاره می‌کنه. [به نظرم بعد از این ماجراها یه دیداری با روانپزشک محله‌شون داشته‌باشه بد نیست :/ بعد ملاته از خودش ایراد می‌گیره!]
عمه‌بی سرش رو تکون میده و دستش رو روی قلبش می‌ذاره. فرانکی رو دعوا می‌کنه:
- هیچ وقت دوباره این کار رو نکن. دنبال دردسر نگرد. اگر اونها کله‌ت رو داغون نکنن؛ خودم چنان می‌زنم تو سرت که آرزو کنی اونها داغونش کرده‌بودن. [احسنت عمه :)]

***
عمو چونگ زمانش رو بین کاغذهایی که روی میز پخش شدن، رادیویی که همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
- به نظرم کار می‌کنه.
وینست سرش رو تکون میده و صندلی‌ش رو عقب می‌کشه تا وایسته:
- میرم بیل‌ها رو بیارم. فکر کنم مامان یک جایی تو باغچه گذاشته‌شون.
فرانکی به صندلی‌ش تکیه میده:
- من نمی‌فهمم... .
عمو چونگ در حالی که داره به کاغذهاش نگاه می‌کنه؛ بی‌توجه می‌پرسه:
- چی رو نمی‌فهمی؟
- چرا نمی‌تونیم از گانگسترهای اون بیرون بخوایم که از ما محافظت کنن؟ [احتمالاً تو سرش به جای مغز، پشکل داره:/]
سکوتی ایجاد میشه و پدر و برادرش هر دو برمی‌گردن تا بهش خیره بشن. فرانکی شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه:
- چیه؟ این کار رو می‌کنن.
پدرش به آهستگی میگه:
- اونها آدم می‌کشن. همسایه‌هامون و دوست‌هامون رو می‌کشن.
فرانکی جمله‌ی پدرش رو تصحیح می‌کنه:
- اونا مالزی‌ها رو می‌کشن. دارن مردمی رو می‌کشن که می‌خوان ما رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
***
پارسال در مدرسه یک معلم دینی داشتم که وقتی می‌خواست در مورد جهنم بهمون درس بده، خیلی صبور بود. وقتی بقیه‌ی معلم‌ها از زمان کلاس برای یاد دادن پایه‌ها، اعتقادات و مهربونی و رحمت خدا استفاده می‌کردن؛ این معلم بیشتر خوشش میومد که در مورد آتیش و گوگرد حرف بزنه. زمان‌های طولانی‌ای رو صرف توضیح عذاب‌هایی که در روز قیامت منتظرمون بودن، می‌کرد.
- و این دلیلی‌یه که شما باید از درس‌های قرآن پیروی کنین.
به صورت جدی و موقرانه مناجات می‌کرد و چشم‌هاش از اشتیاق و نیکوکاری برق می‌زدن.
هیچ کدوم از چیزهایی که توی کلاس بهمون گفته‌بود، من رو برای جهنم اون چند روزی که در خونه‌ی عمه‌بی زندگی کردم؛ آماده نکرده‌بود.
روزهامون رو توی خونه‌ای که با همسایه‌ها پر شده می‌گذرونیم. از ترس مردانی که اون بیرون، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
روز سوم، گاز تند و زننده‌ای از لا به لای درها و پنجره‌ها به داخل اومد. روی تخت وینسنت، سرفه‌کنان از خواب بیدار شدم و برای نفس کشیدن تلاش می‌کردم. اشک مثل رود روی گونه‌هام روان شده‌بود. اولش فکر کردم که این آخر خطه؛ که جن بالأخره تصمیم گرفته تا نابودم کنه. با هر نفسی که می‌کشیدم، تمام بدنم می‌سوخت و احساس می‌کردم ریه‌هام پر از آتیش شدن.
در حالی که پوست سوزناکم رو می‌مالیدم؛ با خودم فکر کردم:
- این مرگه.
چشم‌هام باد کرده بودن:
- اینطوری قراره بمیری.
خودم رو روی تخت قرض گرفته‌م جمع کردم و آرزو کردم که همه چیز زودتر تموم بشه. صادقانه بخوام بگم؛ فکر می‌کردم که راحت میشم.
به جای مردن؛ عمه‌بی مثل طوفان وارد اتاق شد. یک سطل پر از آب سرد و یک تیکه پارچه توی دستش داشت و پوست دردناکم رو باهاش خنک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
وقتی این خبر اعلام شد، عمو چونگ فرانکی رو با خودش برد و به وینسنت گفت که "محض احتیاط" خونه بمونه. اونها خودشون رو با تکه چوب‌های سنگین مجهز کردن و رفتن. عمه بی رو دیدم که کنار در مکث کرد تا صلیب کوچیک چوبی رو لمس کنه؛ سرش رو خم کرده‌بود. قلبم از نگرانی درد می‌کنه و نمی‌تونم یک جا بشینم. توی سرم، جن اون‌ها رو به عنوان آخرین ستاره‌های فیلم ترسناک لیست مرگ اضافه کرده. هر بار که چشم‌هام رو می‌بندم، اونها می‌میرن. به خودم میگم:
- تمومش کن. فکر کردن راجب بهش رو تموم کن. بسه؛ تو این رو نمی‌خوای. تمومش کن.
امّا نمی‌تونم این کار رو بکنم.
دور اتاق راه میرم؛ هر کتاب و پماد رو لمس می‌کنم؛ و یه تا ضربه‌ی سریع و آهسته به هر کدومشون می‌زنم. عمه‌بی التماس‌کنان گفت:
- میشه وول خوردن رو تمومش کنی و یک جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
کلماتش آشنا به نظر می‌رسیدن. وقتی بهش فکر می‌کنم؛ می‌بینم که با شنیدن این حرف‌ها بزرگ شدم؛ و انقدر شنیدمشون که برام بی‌اهمیت شدن. «فرصت‌های ما رو می‌دزدن.»؛ «کافرها.»؛ «خوک‌های چینی.»؛ «برگردین به جایی که ازش اومدین.»؛ «مالزی برای مالزی‌هاست.»
تا به حال خودم اون حرف‌ها رو زده‌بودم؟ بهشون باور داشتم؟ جن سریع دست به کار میشه و از ایده‌ی جدید استفاده می‌کنه:
- شاید نگفتی. شاید در آینده بگی. یا شاید تا به حال گفتی. نگفتی؟
گفته بودم؟ سرم رو کمی تکون دادم و سعی کردم صداش رو خفه کنم. به عمه‌بی یک نگاه سریع انداختم تا ببینم که متوجه شده یا نه؛ اما هنوز توی خاطراتش غرق بود.
- اولش، خیلی بهشون اهمیت نمی‌دادیم. یا شاید تلاش کردیم که ندیم. شما مالزی‌ها یک مثل دارین که میگه: دی مانا بومی دی پی جاک،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
تا زمانی که اونها برگشتن، آسمون بنفش و نارنجی شده و توی سرم سیزده بار مردن. عمه بی مضطربانه ازشون که نفس‌نفس می‌زدن و بازوهاشون پر از خوراکی بود پرسید:
- حالتون خوبه؟
بدنشون رو وارسی کرد تا ببینه زخمی شدن، یا نه:
- زخمی شدین؟ زود باشین جواب بدین دیگه!
فرانکی خودش رو از بازوی مادرش جدا کرد:
- ما خوبیم مامان.
کیسه‌ها رو کنار در ول کرد و ادامه داد:
- بیا، یه چیزایی برات آوردیم.
و به سمت اتاقش حرکت کرد.
عمو چونگ فوراً گفت:
- چیز زیادی نیست بی. همه‌ی مغازه‌ها داغون شده‌بودن. مردم هم قبل از ما رفته بودن و کلی از وسایل رو برده‌بودن. فقط چند تا چیز تونستیم بگیریم. سیب‌زمینی، یک بسته کوچیک برنج و چند تا چیز دیگه... .
عمه‌بی سرش با وارسی کردن محتویات کیسه‌ها شلوغه. زیر لب زمزمه می‌کنه:
- خدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
***

اون شب، وقتی داشتم طبق معمول از روی تخت وینسنت کتاب‌ها رو می‌شمردم؛ ناگهان از بیرون صدای جیغ کشیدن، شنیدم و قلبم به تپش افتاد.
عمه بی وسط پذیرایی، زانو زده؛ صورتش خاکستری و خیس از اشکه. عمو چونگ کنارش زانو زده و دست‌هاش رو دور بازوهاش حلقه کرده؛ داره تمام تلاشش رو می‌کنه تا دلداریش بده. وینسنت، دست به سینه، به یک دیوار تکیه داده و اخم کرده. تمام تلاشم رو کردم ترسم رو مخفی کنم و ازش پرسیدم:
- چی شده؟
-فرانکی رفته.
آه کشید و ادامه داد:
- تختش خالیه. حتماً وقتی ما خواب بودیم، یواشکی رفته بیرون.
به پدر و مادرش نگاه می‌کنه و سرش رو تکون میده:
- چه جوری دلش اومد این کار رو باهاشون بکنه؟ شاید برادرم باشه، ولی اون احمق کله‌پوک بهتره مواظب باشه، چون اگر اون کودن‌های بیرون نکشنش، ممکنه خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
یک تخم‌مرغ دردناک تو گلوم گیر کرده؛ آب دهنم رو قورت میدم تا پایین ببرمش. دست‌های قوی فرانکی رو تجسم می‌کنم که زندگی یک مرغ بدبخت رو ازش می‌گرفت؛ مرغی که حتی متوجه نشد چه اتفاقی داره براش میفته. من همیشه مرغ می‌خورم؛ مامان برام خوراک مرغ و سیب‌زمینی درست می‌کنه؛ و به قدری خوش‌مزه‌ست که حتی فکر کردن بهش، آب‌دهنم رو راه می‌ندازه. این رو هم می‌دونم که حتی مرغ‌هایی که به روش حلال کشته شدن؛ ترجیح می‌دادن که اصلاً کشته نشن. چیزی که من رو عصبی کرده، حالت صورت فرانکیه. وقتی داره خیلی راحت در مورد کشتن یک موجود زنده‌ی دیگه حرف می‌زنه، یک نوری تو چشم‌هاشه. انگار... خیلی به خودش افتخار می‌کنه. [اینجا رو باهات مخالفم خواهر. تو وقتی سوسک می‌کشی، به خودت افتخار نمی‌کنی؟ مگه اون موجود زنده نیست؟ حساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
مترجم انجمن
تاریخ ثبت‌نام
29/11/19
ارسالی‌ها
1,006
پسندها
9,944
امتیازها
26,673
مدال‌ها
16
سن
22
سطح
16
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
روز بعد، وقتی از خواب بیدار شدیم، مرغ سرخ‌کرده روی میز بود. پوستش ترد و طلایی شده بود، و گوشتش، آبدار و خوشمزه بود. نمی‌تونم بخورمش. نمی‌تونم بدون فکر کردن به دست‌های فرانکی که دور گردنش حلقه شده، نگاهش کنم. ولی عمو چونگ، وینسنت و همسایه‌هایی که صداشون کردیم تا مهمون‌مون باشن، می‌خورن و می‌خورن و می‌خورن تا زمانی که چیزی به غیر از یک ستون استخون و دهن‌های مزه‌دار، براشون باقی نمونده.
عمه‌بی حتی یک لقمه هم نمی‌خوره.

***
فصل شش


روزها یکی پس از دیگری می‌گذرن و ما تمام تلاش‌مون رو می‌کنیم تا به جنگ‌هایی که اطراف‌مون اتفاق میفتن، بی‌توجه باشیم. عمو چونگ، فرانکی و وینسنت، روی کندن تونل تمرکز کردن. صدای متداوم دینگ، دینگ، دینگ برخورد بیل با خاک، آرامش بخشه؛ و من توی سرم، همراه با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا