- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #131
از باغ جلویی گذشتند و وارد محوطه اصلی شدند. تعدادی خدمه و آدم ایستاده بودند و خیره به کالسکه بودند. زیر لب گفت:
- آدمای فضول!
پرده را کشید. چشمش به ملورین خورد که دستش را زیر چانهاش زده بود و به بیرون نگاه میکرد. معلوم بود در دنیای دیگری سِیر میکند. خم شد و پرده او راهم انداخت. در کمال تعجب ملورین هیچ واکنشی نشان نداد و باز به پرده زل زده بود انگار که دارد منظرهی شگفت انگیزی را تماشا میکند.
از آنطور دیدن ملورین خندهاش گرفت و برای اینکه آرامش ملورین را بهم نزند آرام میخندید.
کالسکه ایستاد. باز به ملورین نگاه کرد ولی او همچنان به پرده قرمز کوچک کالسکه خیره بود.
مدتی گذشت. کالسکه چی در را باز کرد و کنار ایستاد تا آنها پیاده شوند. با اینکه نمیخواست لذت دیدن آن لحظه را از دست دهد ولی...
- آدمای فضول!
پرده را کشید. چشمش به ملورین خورد که دستش را زیر چانهاش زده بود و به بیرون نگاه میکرد. معلوم بود در دنیای دیگری سِیر میکند. خم شد و پرده او راهم انداخت. در کمال تعجب ملورین هیچ واکنشی نشان نداد و باز به پرده زل زده بود انگار که دارد منظرهی شگفت انگیزی را تماشا میکند.
از آنطور دیدن ملورین خندهاش گرفت و برای اینکه آرامش ملورین را بهم نزند آرام میخندید.
کالسکه ایستاد. باز به ملورین نگاه کرد ولی او همچنان به پرده قرمز کوچک کالسکه خیره بود.
مدتی گذشت. کالسکه چی در را باز کرد و کنار ایستاد تا آنها پیاده شوند. با اینکه نمیخواست لذت دیدن آن لحظه را از دست دهد ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.