- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #151
موهایش از روی بالشت رها بود و کنار شانههایش ریخته بود. زنها تیر را از بدن او در آورده بودند و حال به آن مرحم میزدند و با آبی پاک زخمش را شستشو میدادند.
مدتی گذشت که زن از مرحم گذاشتن و شستن زخم او دست برداشت و اشکهایش روی صورت سفیدش روان شد. با حیرت به آن زل زده بود. صدای آرام و لطیفش در گوشش پیچید:
- دیگه نمیشه کاری کرد!
جیغ زنان بلند شد و همه گریه کنان از چادر خارج شدند. یعنی چه؟ برای چی نمیشه کاری کرد؟!
زن بعد از نگاهی طولانی به مرد از جایش بلند شد و مسیر خروج چادر را با قدمهای کوتاه طی کرد.
مانند پر از روی تخت بلند شد و مقابل زن قرار گرفت. عصبی بود و تند نفس میکشید. طلبکار به زن توپید:
- یعنی چی نمیشه کاریش کرد؟
صدایش بالا رفت و با دست لرزانش به مرد اشاره کرد.
- اون هنوز...
مدتی گذشت که زن از مرحم گذاشتن و شستن زخم او دست برداشت و اشکهایش روی صورت سفیدش روان شد. با حیرت به آن زل زده بود. صدای آرام و لطیفش در گوشش پیچید:
- دیگه نمیشه کاری کرد!
جیغ زنان بلند شد و همه گریه کنان از چادر خارج شدند. یعنی چه؟ برای چی نمیشه کاری کرد؟!
زن بعد از نگاهی طولانی به مرد از جایش بلند شد و مسیر خروج چادر را با قدمهای کوتاه طی کرد.
مانند پر از روی تخت بلند شد و مقابل زن قرار گرفت. عصبی بود و تند نفس میکشید. طلبکار به زن توپید:
- یعنی چی نمیشه کاریش کرد؟
صدایش بالا رفت و با دست لرزانش به مرد اشاره کرد.
- اون هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر