متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,018
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #151
موهایش از روی بالشت رها بود و کنار شانه‌هایش ریخته بود. زن‌ها تیر را از بدن او در آورده بودند و حال به آن مرحم می‌زدند و با آبی پاک زخمش را شستشو می‌دادند.
مدتی گذشت که زن از مرحم گذاشتن و شستن زخم او دست برداشت و اشک‌هایش روی صورت سفیدش روان شد. با حیرت به آن زل زده بود. صدای آرام و لطیفش در گوشش پیچید:
- دیگه نمی‌شه کاری کرد!
جیغ زنان بلند شد و همه گریه کنان از چادر خارج شدند. یعنی چه؟ برای چی نمی‌شه کاری کرد؟!
زن بعد از نگاهی طولانی به مرد از جایش بلند شد و مسیر خروج چادر را با قدم‌های کوتاه طی کرد.
مانند پر از روی تخت بلند شد و مقابل زن قرار گرفت. عصبی بود و تند نفس می‌کشید. طلبکار به زن توپید:
- یعنی چی نمی‌شه کاریش کرد؟
صدایش بالا رفت و با دست لرزانش به مرد اشاره کرد.
- اون هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #152
چشمانش را ریز کرد. عجیب بود؛ ولی گرگ برایش آشنا می‌آمد. با حرف دختر جوان همه سرها به سمت او چرخید:
- راهی نداره که بشه اون رو برگردوند؟!
هیچ کس حرفی نمی‌زد. زن اخمی کرد و گفت:
- منظورت چیه؟
دختر کمی این پا و اون پا کرد و لب زد:
- یعنی اینکه بشه باز زندش کرد!
چشمانش از آن بازتر نمی‌شد. سرما همراه با سوزشی زجرآور از قلبش عبور کرد و کل روحش را به درد آغشته کرد. از درد به خودش پیچید.
صدای بالا رفته زن او را از جایش پراند.
- معلوم هست چی داری میگی؟
فردی از پشت آنها جلو آمد و رو به دختر جوان گفت:
- مگه این کار شدنیه؟
زن رویش را به طرف دیگری کرد و با قاطعیت گفت:
- همین الان این بحث رو تموم کنید!
درد قلبش را از یاد برد و با هیجان و تعجب مجذوب بحث آنان شده بود. صدای بقیه کنجکاوی‌اش را دو‌ چندان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #153
موجی از ضعف و اِنزجار دل و روده‌اش را بهم پیچاند. همانجا چند بار عُق زد؛ ولی چیزی نخورده بود که بالا بیاورد.
- نکنین! ولش کنید. این کارو نکنید!
به سرفه افتاد. گلویش آتش گرفت! خواست بلند شود؛ ولی پاهایش حتی چند میلی‌متر هم از زمین دور نمی‌شد! به زمین زیر پایش چنگ انداخت.
حداقل می‌توانستند آن‌ را مانند مردی شرافتمند به خاک بسپارند. باز اشک دیدش را تار کرد!
زن مسن جلو‌تر از همه ایستاده بود و کتابی قطور در دستش بود. کتاب همان کتابی بود که از کتابخانه آورده بود! همانی که به خاطرش اینجا بود!
ولی این کتاب... . مگر چند سال قدمت داشت؟
زن کتاب را باز کرد و شروع به خواندن کرد؛ ولی هیچ چیز از حرف‌های عجیب زن نمی‌فهمید!
شدت باد بیشتر شد و تکان خوردن برگ‌ها صدای خاصی را در فضا اکو می‌کرد. زوزه و نعره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #154
شدت باران کم شده بود. طوفان به نسیمی خنک پایان یافته بود و گیاهان از دور درختان باز شدند و مانند اول در دل خاک فرو رفتند! آب چشمه ساکن شده بود و دیگر تکان نمی‌خورد.
پس از چند دقیقه همه چیز به حالت عادی برگشت. انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده باشد!
آدریانوس هنوز روی آب شناور بود. هیچ کس جرعت تکان خوردن را نداشت! جنگل باز به خواب رفته بود و صدایی از هیچکدام در نمی‌آمد.
ظاهراً این اتفاق همه را در شوک بزرگی جا گذاشته بود! دقایقی بعد مردی لرزان پا به درون آب گذاشت؛ با این کارش جسارت دیگر مردان‌هم جمع شد و همراه هم آدریانوس را از آب در آوردند.
زن مسن کتاب را بست و با سر اشاره کرد که از آن محل دور شوند. دیگر دستی پایش را روی زمین میخکوب نکرده بود. با وجد به قبیله برگشت.
همه راه چادر خودشان را پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #155
این موضوع‌ هم به عجایبی که دیده بود اضافه شد.
آدریانوس بعد از نگاه عمیقی که به اطرافش انداخت، چشمش روی ملورین ایست کرد.
نفسش در سینه حبس شد! سوز سرمایی باز از قلبش گذشت و لرزه به تنش افتاد. آدریانوس چشم از او برنمی‌داشت. یعنی او را می‌دید؟!
برای اطمینان دستش را بالا آورد و به چپ و راست تکان داد. چیزی که فکرش را نمی‌کرد؟ با تکان دادن دستش لبخند زیبایی روی صورت آدریانوس نقش بست! ضربان قلبش شدت گرفت. آدریانوس او را می‌دید! زن مسن که روی تخت کنار او نشسته بود، رد نگاه آدریانوس را دنبال کرد و به ملورین چشم دوخت. همینطور مبهوت نگاه‌های آنها بود.
کمی بعد تمام کسانی که آنجا بودند نگاهشان روی ملورین زوم شد.
چطور توانسته بودند او را ببینند؟! لب‌های آدریانوس از هم باز شد و چیزی گفت! زن سرش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #156
تندتند پشت سر هم سؤال می‌پرسید. آدریانوس بین حرفش پرید و در حالی که دست سردش را در دست می‌گرفت با آرامشی که در لحنش پیدا بود گفت:
- اون پیدات می‌کنه! نگران نباش.
بی هیچ دلیلی بغض راه نفسش را گرفت.
- تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟ من اینجا چه کار می‌کنم؟ تو...تو منو از کجا میشناس... .
فشار کمی که به دستش داد باعث شد دست از سوأل کردن بکشد و به او خیره شود.
- همه چی درست میشه ملورین. تو بالأخره همه چیز رو می‌فهمی!
- هیچ چیز وجود نداره که من بفهممش! همش فقط سؤالای بی جوابه. من حتی نمی‌دونم اینجا چه کار می‌کنم؟ تو حتی به سؤالای منم جواب نمی‌دی؟! بعد ازم می‌خوایی یه نفر رو به اسم...به اسم... .
اوه! سرش را با دستش گرفت و نفس عمیقی کشید. چند دقیقه همینطور ماند که آدریانوس به حرف آمد:
- آیکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #157
دست راستش کاملاً از خون خیس شده بود و کمی از آن روی زمین ریخته شده بود. زیر لب چند ناسزا به جکسون گفت و به طرف دستشویی رفت. بعد از شستن دستش بیرون آمد و رو تخت نشست. دستش را با پارچه‌ایی تمیز که همیشه کنار کمدهای کوچک کنار تختش می‌گذاشت بست. به قبیله، اتفاقات دیشب، آدریانوس، رفتارش با حیوانات، صدای خنده‌اش، گرگی که بی‌نهایت نگرانش بود، مرگش! به همه و همه فکر کرد. حرف‌های بی سر و ته او. هیچ‌کدام را نمی‌فهمید! آیکان که بود؟
چه طوماری را باید پیدا می‌کرد؟ فکر کردن فایده‌ایی نداشت! پس از بستن دستش لباسش را با شلواری چرم و لباسی نخی عوض کرد که مثل همیشه جلوی لباس را در شلوارش فرو کرد!
از جلوی آینه رد شد؛ ولی چیزی که دید باعث شد عقب گرد کند! مستقیم و تمام قد رو به روی آینه قرار گرفت؛ ولی با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #158
برگشت و به دختر جوان پشت سرش سؤالی نگاه کرد. از لباس‌هایش فهمید که جزئی از خدمه است.
دختر با انگشت به بیرون اشاره کرد.
- بانو رزیتا رفتن بیرون!
چشمانش گرد شد.
- رفتن کجا؟
دختر شانه‌های ظریفش را بالا انداخت و گفت:
- چیزی نگفتن! فکر کنم داخل حیاط باشن.
سرش را تکان داد و به طرف حیاط قدم برداشت. با بیرون رفتن از کاخ لحظه‌ایی سر جایش متوقف شد.
نزدیک غروب بود! ولی او که یک و نیم روز کامل پیش قبیله بود؟
- ملورین.
سرش را به چپ مایل کرد که دورتر از او رزیتا همراه با مارسل جلو می‌آمدند. فکر کردن به آدریانوس کم بود که با دیدن مارسل تمام حرف‌های کیلیان به ذهنش سرازیر شد و سرش را به درد آورد. انگار از آن همه دردها این سردرد ولش نمی‌کرد؟
- خوب خوابیدی؟
سعی کرد کاملاً حواسش را به مارسل بدهد و به چیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #159
- جناب مارسل، پدرتون کار خیلی مهمی با شما دارن! گفتن هرچه سریع‌تر به دیدنشون برین.
مارسل کلافه به موهایش چنگ زد و نفس عمیقی کشید. لبش را با زبانش‌ تَر کرد و گفت:
- ببخشید خانما! صحبتمون باشه برای یه وقت دیگه.
با چشمش او را دنبال کرد که با قدم‌های بلند به سمت کاخ رفت.
- چیزی شد؟!
به رزیتا که مشکوک و ناراحت به رفتن مارسل خیره بود نگاه کرد. حتماً او هم از تغییر رفتار و حالت مارسل با خبر شده بود. پلک‌هایش را روی‌ هم فشرد و گفت:
- آره!
چشمان رزیتا از پشت او آرام به سمت صورتش سوق داده شد و مستقیم و جدی به چشمانش زل زد. لبخند زورکی زد و در حالی که خودش را به میز و صندلی چند قدم آن ‌طرف‌ترشان می‌رساند گفت:
- من‌هم امروز با خبر شدم!
رزیتا پشت او راه افتاد. صندلی را عقب کشید و روی آن نشست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #160
رزیتا آرام روی صندلی‌اش جابه‌جا شد.
- میدونی که این بهترین فرصت برای اونه؟
نگاهش در نگاه رزیتا گره خورد. با صدای تحلیل رفته گفت:
- همین باعث می‌شه با پدر و مادر کاری نداشته باشم.
- اونا صلاحشو می‌خوان.
- منم همینطور.
رزیتا روی میزخم شد و بدنش را به جلو مایل کرد.
- به مارسل بفهمون که این مسؤلیت جلوی آزادی و رهایی اونو نمی‌گیره!
- به همین راحتیا که فکر می‌کنی نیست.
رزیتا مصمم‌تر گفت:
- کلمات چیزای ارزشمندی هستن که استفاده کردن ازشون به ما بستگی داره!
چشمانش گشاد شد و در آخر تک خنده‌ایی کرد و گفت:
- زیادی فلسفی حرف زدی، متوجه نشدم!رزیتا همراهش خندید و (خفه‌شوایی) نثارش کرد.
- باهاش حرف بزن.
باز چشمانش دو سیاه‌چاله غم شد.
- چاره‌ایی جز این کار ندارم!
رزیتا حرفش را به تمسخر گرفت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا