- ارسالیها
- 1,570
- پسندها
- 14,924
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 34
- سن
- 18
- نویسنده موضوع
- #101
به طرف کولهاش برگشت و اینبار، چسبی کاغذی و کرمی رنگ را از آن بیرون آورد. گرمای آفتاب، باعث شده بود عرق کند و هنوز هم علائم افت فشارش را احساس میکرد. چسب را به گونهای دورِ آن پارچه پیچید که چیزی باعث نشود پارچه به راحتی پاره شود و انگشت آتحان هم حرکتی نداشته باشد. آتحان با دیدن جدیت و دقت النا برای بستن انگشتانش، لبخند زد و به سمت النا خم شد. النا هنوز با جدیت مشغول پیچیدن چسب کاغذی بود و آتحان زیر گوشش پچ زد:
- چه خوبه که تو اینجا، کنار منی، نلی!
در اصل، ریکیای را به یاد آورده بود که نزد او هم انگشت دستش شکسته بود. این را هم به یاد میآورد که قضیه را از او پنهان کرده بود و وقتی کارشان تمام شده بود، با رفتن به بیمارستان چه کتکی را به جان خریده بود! کارِ النا که تمام شد،...
- چه خوبه که تو اینجا، کنار منی، نلی!
در اصل، ریکیای را به یاد آورده بود که نزد او هم انگشت دستش شکسته بود. این را هم به یاد میآورد که قضیه را از او پنهان کرده بود و وقتی کارشان تمام شده بود، با رفتن به بیمارستان چه کتکی را به جان خریده بود! کارِ النا که تمام شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش