متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,650
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #101
به طرف کوله‌اش برگشت و این‌بار، چسبی کاغذی و کرمی رنگ را از آن بیرون آورد. گرمای آفتاب، باعث شده بود عرق کند و هنوز هم علائم افت فشارش را احساس می‌کرد. چسب را به گونه‌ای دورِ آن پارچه پیچید که چیزی باعث نشود پارچه به راحتی پاره شود و انگشت آتحان هم حرکتی نداشته باشد. آتحان با دیدن جدیت و دقت النا برای بستن انگشتانش، لبخند زد و به سمت النا خم شد. النا هنوز با جدیت مشغول پیچیدن چسب کاغذی بود و آتحان زیر گوشش پچ زد:
- چه خوبه که تو این‌جا، کنار منی، نلی!
در اصل، ریکی‌ای را به یاد آورده بود که نزد او هم انگشت دستش شکسته بود. این را هم به یاد می‌آورد که قضیه را از او پنهان کرده بود و وقتی کارشان تمام شده بود، با رفتن به بیمارستان چه کتکی را به جان خریده بود! کارِ النا که تمام شد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #102
دردِ کمرش، به تمامِ بدنش سرایت کرد و حالا داشت از درد، جان می‌داد. زمان و مکان از دستش خارج شده بود و پس از دقایقی طولانی، با شنیدن صدای قدم‌های فردی نگاه کم‌جانش را به هاکان که به سمتش می‌آمد، دوخت. اخم کرد و پس از ثانیه‌ای چشمانش را بست. هاکان کنارش روی زانو نشست و اوضاعِ اسف‌بارِ نیکول را که دید، متأسف سری به طرفین جنباند.
با دیدن سنگ‌های ریز و درشتِ اطرافش و سقفی که دیگر وجود نداشت، پی برد که چه به روز نیکول آمده بود. دستش را جلو برد، خاک‌های نشسته روی لباسِ قهوه‌ای رنگِ نیکول را تکاند و برای اینکه صدایش از صدای آن سنجاقک که جیرجیر می‌کرد بلندتر باشد و به گوش نیکول برسد، پرسشش را تقریباً فریاد زد:
- دختر، تو با خودت چی‌کار کردی؟
نیکول با شنیدنِ صدای هاکان، تمام تلاشش را کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #103
هاکان برای لحظه‌ای، عزت نفس النا و نیکول را با هم مقایسه کرد. با خود اندیشید غیر قابل مقایسه‌ترین موضوعِ دنیا برایش، مقایسه‌ی نیکول و النا بود؛ چون توفیر بسیار زیادی داشتند. آرام و در حالی که باز هم افکارش به طرف هدف عزیزش کج شده بودند، جواب داد:
- من نمی‌تونم تو رو دوست داشته باشم... نیکول من همیشه این رو بهت گفته بودم.
نیکول با بهت، هق زد و از دیوارِ سرد فاصله گرفت. چهار دست و پا به هاکان نزدیک‌ شد و نشست، به سر تا پای خودش اشاره کرد و گفت:
- خب... پس توی لعنتی باید کسی رو دوست داشته باشی! با من قابل مقایسه نیست؟! از من زیباتره؟ ثروتمندتره؟ عاشق‌تره؟ اون کیه که وقتی تو من رو با اون مقایسه می‌کنی، اون رو بهتر از من می‌دونی؟!
درد رفتارهای هاکان، باعث شده بود کمردردش را از یاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #104
هاکان نگاه پر از ناراحتی‌اش را به نیکولِ شکست‌خورده دوخت و آهی عمیق کشید. نمی‌خواست از دختری نام ببرد که می‌دانست نیکول با فهمیدنش، به او آسیب خواهد رساند. نیکول با هق‌هق، از هاکان خواهش می‌کرد تا نام آن دختر را بر زبان بیاورد. هاکان اما به مقاومتش ادامه داد و گفت:
- نیکول... کافیه! منطقی باش و منطق رو بپذیر.
چشمان کشیده‌ی نیکول از شدت درد قلبش، بسته شدند. نیکول ندانست و جالب می‌شد اگر می‌دانست و می‌فهمید این چندمین شکستش در مقابل النا بود... فرارش در آمازون، آن گلوله‌ای که به ران پایش زده بود، شکستش در مبارزه‌ی دو نفره و حالا جدیدترین شکستش، باختِ قلبِ هاکان محسوب می‌شد. باختی که هنوز از آن خبری نداشت. و وای به حال همه‌شان، زمانی که چیزی از این باخت می‌دانست! چشم بست و قسم خورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #105
سریعاً به عقب برگشت و با دیدن آتحان، دست‌هایی را که هیستریک بالا برده بود، پایین آورد و مشت کرد. آتحان آرام خندید و به دست‌های مشت‌ شده‌ی النا نگریست. مطمئن بود که النا از ترس، رنگش پریده بود. قدمی که به جلو برداشت، چهره‌ی بی‌تفاوتِ همیشگی النا بازگشت و او همراه بردن دستانش پشت سرش، سر خود را بالا گرفت. آتحان دست دراز و موهای النا را نوازش کرد. سر خود را کج کرد و رو به النای عبوس، گفت:
- ملخ؟ نگران نباش. تا الان باید پریده باشه. یا... من دورش می‌کنم.
از النا فاصله گرفت و او در حدِ یک ثانیه، لبخند زد. البته که آتحان ندید و فقط به درخت نزدیک‌تر شد. قدمی برداشت و آن ملخ را با دو انگشت شست و اشاره‌اش گرفت. ملخ را به نقطه‌ای دور پرت کرد، به طرف النا چرخید و گفت:
- خب... حالا می‌تونی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #106
آتحان نفسش را آه مانند به بیرون داد. النا مشکوک نگاهش کرد و یک تای ابروهای هشتی‌اش را بالا انداخت. چرا انقدر حرف زدن از ریکی آزارش می‌داد؟ آتحان به مه‌هایی که کوچه‌ی متروک را دربر گرفته بودند، زل زد و جمله‌ خود را تکمیل کرد:
- خب، درسته که به اون میوه حساسیت داشتم، اما به خاطرِ شریکم ریکی... به خاطرِ اون چند تا از اون دراگون فروت‌ها رو چیدم.
النا سرش را تکان داد و بالاخره پوست میوه را به طورِ کامل کند، تکه‌ای از میوه را برید و در دهانش گذاشت. از آتحان درباره‌ی شریکش سوال نکرد، هرچند می‌توانست حدس بزند شریکش چگونه آدمی بود. او این را می‌دانست که اکثراً این شغلِ غیرقانونی و پُردردسر، اغلب با کسانی آغاز می‌شد که با یکدیگر آشنایی داشته باشند؛ حالا یا دوست باشند، یا مثل آتحان و النا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #107
چشم آتحان چرخید و در نهایت، روی وسیله‌ای که در دست النا بود، گیر کرد. ابروان موربش به همدیگر نزدیک شدند و چشمانش از همیشه ریزتر شدند. آرام روی زمین خزید و با ضرب، موچین را از دست النا بیرون کشید. النا که در خواب هم اخم کرده بود و ناراحتی‌اش کاملاً مشخص بود با این حرکت، از خواب پرید و سر جایش نشست. با دیدنِ آتحان، ابروان مشکی‌اش را به آغوش یکدیگر هدیه داد و روی خود را برگرداند. زانوهایش را داخل شکم خود جمع و با صدای بی‌تفاوت خود، سر آتحان را داغ کرد.
- آتحان، چی‌کار می‌کنی؟!
آتحان خندید، تمسخرآمیز و بلند. موچینِ کهنه و نفرت‌انگیز درون دستش را به زمین انداخت. برخوردش با زمین و همین‌طور تکه سنگِ بزرگی، صدای بدی ایجاد کرد. آتحان یک دست خود را به پشت گردن خود رساند و دست دیگرش را برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #108
النا بی‌حرکت ماند و نتوانست چیزی بگوید. در اصل... دچار ناتوانیِ همیشگی‌اش در ابراز احساساتی متقابل شد. دست خود را مشت کرد و تلاش خود را به کار بست تا آتحان را دوباره از خودش ناامید نکند... هرچند موفق نشد! پس بعد از چند ثانیه، چشمانش را محکم بست و گفت:
- آتحان... بهتر نیست تا هوا گرم‌تر نشده، بریم؟
پس از این عوض کردنِ بحث، لبش را به دندان کشید، کوله‌اش را از روی زمین برداشت و از آتحان فاصله گرفت. پس از فرارش، نفسی عمیق کشید و کوله‌ را روی دوشش انداخت. این بحث، او را به هم ریخته بود. آشفته‌بازار ذهنش دوباره به راه افتاده و او تنها می‌توانست با فکر به چشم‌های خاکستریِ پدرش که تنها از روی عکس آن‌ها را دیده بود، پر از انگیزه به راهش ادامه دهد. آتحان متعجب و ناراضی از برخی رفتارهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #109
نفسی عمیق کشید و از آشپزخانه بیرون آمد. در سر تا سر خانه، انواع گیاهان هرز که با رویش نامناسبشان به وسایل آسیب زده بودند، قابل مشاهده بود. صندلی‌هایی در اتاق نشیمن وجود داشتند که تقریباً از بین رفته بودند. این خانه و این شهر، اصلاً شبیهِ خانه‌ها و شهرهایی نبودند که بدون جنگ و خون‌ریزی، به مکانی متروکه تبدیل شده باشند‌. النا به سمت اتاق قدم برداشت و آتحان را دید که در حال باز کردن طناب و پایین آوردنِ آن اسکلت، بدونِ از بین رفتن بود.
ناگهان، سر اسکلت از تنش جدا شد و آن استخوان‌بندی با روی پای آتحان افتادن، شکسته شده و استخوان‌ها از هم جدا شدند. چهره‌ی آتحان از انزجار، در هم شد و به سرعت از آن صحنه فاصله گرفت. النا لپ‌هایش را باد کرد و سرش را به نشان تأسف، برای آتحان تکان داد. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #110
پس از دقیقه‌ای سکوت، صدای برخورد نیم‌بوت‌های مشکی‌اش با کفِ چوبیِ خانه که صدای تق‌تق و قیژقیژش درهم آمیخته بود، در اتاق طنین انداخت. زمانی که از اتاق خارج شد، ادامه داد:
- در آینده‌ جواب این سوال رو هم پیدا می‌کنیم. در حال حاضر باید راهی برای رسیدن به مرکزِ شهر پیدا کنیم.
آتحان سرش را به نشانه‌ی تأیید سخنان النا، تکان داد و به سمت النا گام برداشت. به همراهِ او، از آن مکانِ تاریک که کورسویی نور از سوراخ‌ دیوارهای چوبی‌اش گذر کرده و خانه را کمی از آن حالتِ تاریکی مخوفش خارج کرده بود، خارج شد.
با شنیدنِ صدای آواز پرندگان، اجزای صورتِ النا درهم رفت، چشمانش را محکم بست و غرولند کنان، گفت:
- پرنده‌های زشت و بدصدا!
آتحان پررنگ خندید و چالی کوچک، میان ریش‌های بور و نچندان بلندش در یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا