متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,647
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #91
النا همان‌گونه که آتحان به او آموخته بود، قایق را متوقف کرد و به آتحان نزدیک شد. کوله‌ی زرشکی رنگ خودش را که هم‌رنگِ هودی‌ای که به تن داشت بود، از کف قایق برداشت و روی لبه‌ی قایق نشست. به کشتی‌های چوبی، درهم شکسته و قدیمی که تعدادشان نسبتاً زیاد بود، نگریست.
- هر کسی روزی یک کنسرو نه؛ هر روز یک کنسرو مشترک می‌خوریم. آتحان، قبول کن که نمی‌تونیم ریسک کنیم و باید کاری کنیم که حداقل تا دو ماه بتونیم این‌جا دووم بیاریم.
پس از این حرفش، با دقت بیشتری به پرچمی که نسیم خنک در این وقت از روز یعنی ظهرِ نسبتاً سوزانِ فیلیپین، آن را تکان می‌داد نگریست. پس زمینه‌اش زرد رنگ بود و عکس اژدهایی بر روی آن خودنمایی می‌کرد که متشکل از رنگ‌های آبی، سرمه‌ای، قرمز، سبز و سفید بود و گوشه‌ی بالایی پرچم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #92
آتحان، کلافه شانه‌ای بالا انداخت و کوله‌ی کوهنوردی‌اش، که قطعاً با آن حجمش جرم بیشتری وسیله درون خود داشت را از روی زمین برداشت. کوله‌ی یشمی رنگ را روی دوشش انداخت و شلوار جینِ کثیف شده‌اش را تکاند. البته که خودش هم هنوز فکرش فکرش نزد تیپ دیروزی بود که النا برایش زده بود! از قایق به پایین پرید و با قدم‌هایی بلند، خود را به النا رساند. النا در سرسبزی و طراوتِ این جنگل و درختان سر به فلک کشیده‌اش، غرق شده و با دقت اطرافش را می‌کاوید. آتحان با سر انگشت اشاره‌اش، به شانه‌ی النا ضربه زد و پرسید:
- نلی، به نظرت چرا اون کشتی‌ها، اون بیرون توی نزدیکی‌های ساحل غرق شده بودن؟
النا شانه‌ای بالا انداخت و با لذت، برگ‌های متعددی که زیر پایش بودند را لگد کرد. به سمت آتحانی که ایستاده بود، چرخید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #93
- اون کشتی‌ها متعلق به سلسله‌ی چینگ‌ هستن! سلسله‌ی چینگ که روی کشور چین از اواسط قرن هفده تا اوایل قرن بیست حکومت کردن.
ایستاد و به سمت آتحان چرخید. لبخند دندان‌نمایی زد و از حرف‌هایی که زده بود، نتیجه گرفت.
- پس حکومت تیو با چین هم در ارتباط بوده.
آتحان دست در جیب شلوار مشکی‌اش برد، ابرویی بالا انداخت و پرسید:
- خب، فهمیدنش چه کمکی به ما می‌کنه؟
النا این بار با نشاط و با سرعتی بیشتر از قبل، قدم برداشت.
- ما باید بفهمیم این کشتی‌ها حامل چه چیزهایی بودن. همه‌ی این‌ها به ما کمک می‌کنن که راز و رمز اهمیتِ این جزیره و دلیل سقوط حکومت تیو رو پیدا کنیم.
دست آتحان را گرفت و با خود کشید. نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا به داخلِ شهر برسیم. خیلی دوست دارم شهر رو ببینم.
آتحان سری تکان داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #94
النا دست یخ‌کرده‌اش را روی قلبش مشت کرد. پلک‌هایش را روی هم فشار داد و ناسزایی به این فوبیایی که هیچ وقت با آن کنار نیامده بود، گفت. نفس عمیقی برای آرام کردنِ خودش کشید و صدای آتحان را شنید که نشاط و شیطنت را در خود جا داده بود.
- اوه... مثل این‌که قصد نداری با این فوبیات کنار بیای! خب حالا که حالت بده، نظرت چیه کنسرو بخوری؟
النا چشم گشود و همان‌طور که نگاه حرصی‌اش را به آتحان هدیه کرده بود، زیر لب فحشی نثارش کرد. آتحان که متوجه نشد النا چه گفت، با همان شیطنت و انرژی به او نگریست که النا هم سرش را تکان داد و گفت:
- خواهش می‌کنم به جای این‌که به فکر گشنه نموندنت باشی، به فکر این باش که چجوری بتونیم این سفر رو زودتر تموم کنیم!
آتحان انرژی لبخندِ خود را گرفت و به نقطه‌ای دور در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #95
خود النا به سمت پله‌ها قدم برداشت و زودتر از آتحان، راه پله‌ها و طبقه‌های بالاتر را در پیش گرفت. آتحان هم پشت سرش به راه افتاد و حالا، هر پس از بررسی دومین طبقه که تنها تخت‌خوابی چوبی و یک میز زهوار دررفته داشت، به سومین طبقه می‌رفتند. قیژقیژهای بیش از حدِ چوب‌های فرسوده‌ی پله، النا را نگران می‌کرد و برای همین او سفت از نرده‌های چوبیِ راه پله چسبیده بود. زمانی که النا روی آخرین پله‌ی طبقه‌ی سوم ایستاد، آتحان با لبخند نگاهش کرد و گفت:
- نمی‌خوای حرکت...
سخنش با شکسته شدن یکی از پله‌های چوبی، نصفه و نیمه ماند و در میان زمین و هوا، معلق شد. النا به سرعت نشست و قبل از این‌که آتحان بیفتد، دست او را سفت چسبید. آتحان اصوات نامفهومی را از گلو خارج کرد و پاهایش را در هوا تکان داد. او میان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #96
النا نگاهی پر از ناچاری به آتحان انداخت و پوفی کشید. آتحان کوله‌اش را از او گرفت و کمکش کرد روی صندلی چوبی فرسوده‌ای که در آن اتاق بود، بنشیند. خودش هم مقابلش روی زانو نشست، قمقمه‌ی زرشکی رنگ را از کیف النا خارج کرد و به دستش داد تا کمی آب بخورد. النا هم چند قلپ از آب درون قمقمه را خورد و به سرعت از جایش بلند شد. حداقل پس از آب خوردن، نفسش سر جایش آمده بود. کوله‌اش را روی دوشش انداخت و آتحان را مخاطب حرفش قرار داد.
- آتحان، بیا زودتر بریم، من حالم خوبه.
جایی برای اعتراض باقی نماند و آتحان به اجبار، از روی زمین برخاست و پشت سر النا به راه افتاد.
پس از دقایقی بررسیِ طبقه‌های خانه، متوجه شدند که این خانه با بنا و طرح عجیبش، متعلق به تنها یک خانواده بوده. بر این اساس هر طبقه‌اش، یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #97
النا شانه‌ای بالا انداخت و با خونسردی، به نیکول که اکنون عصبی شده و نفس‌هایش هم رنگ و بوی عصبانیت داشتند، پاسخ داد:
- به نظرت ارزش داره به خاطر یک حرفِ بی‌اهمیت توی نام خانوادگیت، با هم بحث کنیم؟
النا از وضعیت آب و هوا که مهیای هر اتفاقی بودند رضایت داشت. بادی نمی‌وزید و علی‌رغم ابرهای موجود در آسمان، هنوز بارانی نمی‌بارید. نیکول دوباره به مرد که شات‌گانی هم در دست داشت، اشاره کرد و این بار فریاد زد:
- دختره‌ی احمق! حواست به کارهایی که می‌کنی، باشه!
النا سرش را به نشان تفهیم جنباند و سر تا پای آن مرد را نگریست. سوپر ضدگلوله در تن داشت و با خود اندیشید تنها جایی که می‌توانست به آن آسیب برساند، پاهایش بود.
دوباره سر جنباند و این‌بار با دقت به این‌که مرد در کناره‌های بام ایستاده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #98
نیکول دست‌هایش را مشت کرد و روی سینه‌اش قرار داد. به سمت النا یورش برد و خواست مشتی حواله‌ی صورتش کند که النا با طمأنینه و آن لبخندهای کج همیشگی‌اش، مشتش را گرفت. قدمی به عقب برداشت و این، نیکول بود که مدام جلو می‌کشید و حمله می‌کرد. النا از خودش دفاع می‌کرد و تا اینجا، فقط یک لگد جانانه را روانه‌ی شکم نیکول کرده و از او سه مشت در ناحیه‌ی بازوانش خورده بود. بالاخره به حربه‌های ناجوانمردانه‌اش پناه برد و در حالی که نفس‌نفس می‌زد، پرسید:
- هاکان کجاست؟ برام سواله، تو چجوری می‌تونی ازش دور بمونی؟ مگه همه‌ی این‌ها به‌خاطر نزدیک شدن به اون نیست؟ اوه... دور شدن از کسی که براش بزرگ‌ترین ریسک زندگیت رو کردی خیلی سخته، نه؟!
نیکول با شنیدن این حرف، دست از حمله کردن برداشت. در جایش خشک شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #99
آتحان که حالا از ساختمان خارج شده بود، با شنیدن صدای ریزش چیزی، هول‌زده به زمین افتاد و انگشتانِ دست چپش، به شدت با زمینِ سنگی برخورد کردند. درد بدی در یکی از انگشتان دستش پیچید، اما آن صدا به گونه‌ای آتحان را نگران کرده بود که به درد انگشتش اهمیت نمی‌داد. برخاست و فریاد زد:
- نلی... نلی!
حس بدی همچون یک پیچک، دور قلبش پیچید، آن را به احاطه درآورد و او باز هم با فریاد، النا را صدا زد. او که حالا از برآمدگی‌های ریز و درشت دیواره‌ی بیرونیِ ساختمان چسبیده و به پایین می‌آمد، تن صدایش را تا حد امکان بالا برد تا آتحان را از نگرانی خارج کند:
- آتحان، من خوبم!
صدای النا که در گوش آتحان پیچید، به سرعت سرش را بالا آورد و به دنبال او گشت. هر چقدر که دور و اطرافش را نگاه کرد، پیدایش نکرد؛ پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #100
لبخندِ آتحان پررنگ‌تر شد و دستانش را باز کرد. النا نفسی برای آرام گرفتن خودش کشید، سپس جسورانه پرید و آتحان او را در آغوش گرفت. با خم شدن دوباره‌ی آن انگشتِ آتحان، این‌بار با صدای بلند آخ گفت و النا فوراً از او فاصله گرفت. چشمانش را درشت کرد، آتحان را روی سنگی بزرگ و سرد نشاند و مقابلش زانو زد.
- آتحان... خوبی؟ درد داری؟ بد پریدم؟
سوال آخرش را در حالی که سرش را به پایین انداخته و شرمنده نگاهش را به زمین دوخته بود، پرسید. آتحان انگشت دستش را گرفت و خندید. النا به سرعت دستی که آتحان روی انگشت دست چپش گذاشت را دید و دست چپِ آتحان را در دستانِ ظریف خود گرفت.
- آتحان دستت درد می‌کنه؟ چرا دستت...
آتحان با دست آزادش، موهای خواهرِ پر از تشویشش را که از حالات همیشه خونسرد و بی‌خیالِ خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا