- تاریخ ثبتنام
- 11/7/20
- ارسالیها
- 1,534
- پسندها
- 14,403
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 33
- سن
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #111
رمان در حال ویرایش... بعضی از بخشها مغایرت دارن
سپس با انگشتان دستش، به سمت بنای نسبتاً بزرگ آخر خیابان اشاره کرد و گفت:
- النا...اونجا رو نگاه کن! بالاخره رسیدیم...اونجا باید خزانه باشه. بر اساس اون چیزی که توی نقشه نوشته بود، اونجا خزانهی شهره.
النا سرش را تکان داد و با صدایی گرفته، گفت:
- آتحان، من میتونم بقیهی راه رو خودم برم؟
آتحان با جدیت پاسخ داد:
- نه!
النا ابروهایش را بالا انداخت و پافشاری نکرد. قطعاً آتحان خودش میدانست که باید اجازه دهد کمی هم خود النا راه برود. از سرمای هوا، چنگی به شانهی آتحان زد و به خود لرزید. انگار نه انگار که داشت در تب میسوخت؛ هوا را خیلی سرد احساس میکرد. النا به دیوارهای سنگی اطراف و درهای چوبی که پر از گیاهان هرز بودند، نگاه...
سپس با انگشتان دستش، به سمت بنای نسبتاً بزرگ آخر خیابان اشاره کرد و گفت:
- النا...اونجا رو نگاه کن! بالاخره رسیدیم...اونجا باید خزانه باشه. بر اساس اون چیزی که توی نقشه نوشته بود، اونجا خزانهی شهره.
النا سرش را تکان داد و با صدایی گرفته، گفت:
- آتحان، من میتونم بقیهی راه رو خودم برم؟
آتحان با جدیت پاسخ داد:
- نه!
النا ابروهایش را بالا انداخت و پافشاری نکرد. قطعاً آتحان خودش میدانست که باید اجازه دهد کمی هم خود النا راه برود. از سرمای هوا، چنگی به شانهی آتحان زد و به خود لرزید. انگار نه انگار که داشت در تب میسوخت؛ هوا را خیلی سرد احساس میکرد. النا به دیوارهای سنگی اطراف و درهای چوبی که پر از گیاهان هرز بودند، نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش