• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ZARY MOSLEH
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 15,753
  • کاربران تگ شده هیچ

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
رمان در حال ویرایش... بعضی از بخش‌ها مغایرت دارن

سپس با انگشتان دستش، به سمت بنای نسبتاً بزرگ آخر خیابان اشاره کرد و گفت:
- النا...اون‌جا رو نگاه کن! بالاخره رسیدیم...اون‌جا باید خزانه باشه. بر اساس اون چیزی که توی نقشه نوشته بود، اون‌جا خزانه‌ی شهره.
النا سرش را تکان داد و با صدایی گرفته، گفت:
- آتحان، من می‌تونم بقیه‌ی راه رو خودم برم؟
آتحان با جدیت پاسخ داد:
- نه!
النا ابروهایش را بالا انداخت و پافشاری نکرد. قطعاً آتحان خودش می‌دانست که باید اجازه دهد کمی هم خود النا راه برود. از سرمای هوا، چنگی به شانه‌ی آتحان زد و به خود لرزید. انگار نه انگار که داشت در تب می‌سوخت؛ هوا را خیلی سرد احساس می‌کرد. النا به دیوارهای سنگی اطراف و درهای چوبی که پر از گیاهان هرز بودند، نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
در اثر فشاری که وارد می‌کردند، چهره‌ی هر دو درهم رفت. النا بی‌توجه به درد دستش که کم‌کم رو به بی‌حسی می‌رفت، کارش را انجام داد و به همین راحتی زیر قولی که به آتحان داده بود، زد. خودش را هم با این حرف توجیه کرد که زیر قول نزدنش، تنها توقف بیشتر و بی‌جا را در پی داشت.
پس از اینکه با زحمت فراوان درب را باز کردند، النا پشت در سر خورد و نشست. نفس پر از احساس راحتی‌اش را به بیرون فرستاد و پاهایش را دراز کرد. سرمای درب، به بدنش سرایت و او را مجبور کرد که از جایش بلند شود. احساس می‌کرد به جای خون، درد در بدنش جریان داشت. دلش می‌خواست الان موچینش دست آتحان نبود و با آن، به جان پوست‌های ترک‌خورده‌ی لب صورتی رنگش می‌افتاد.
پشت سر آتحان، پا به داخل گذاشت. محوطه‌ی نسبتاً بزرگی را مقابل دید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
فرصتی برای تکمیل کردن حرفش نداشت. النا را با سرعتِ تمام، به طرف درب هل داد و موفق شد قبل از بسته شدن درب، النای مات و مبهوت مانده را از خزانه بیرون کند. درب بسته شد و حالا خودش باید به درب دیگری که وجود داشت، پناه می‌برد.
صدای سایش‌ها نزدیک‌ و نزدیک‌تر می‌شد و آتحان علاوه بر آن صداهای مزخرف، صدای کم جان النا که به در می‌کوبید و نامش را فریاد می‌زد هم شنید.
پایش را به زمین کوبید و با دیدن جای انگشتر، به سرعت آن را از انگشتش بیرون کشید. به سمت درب دوید، به آن تکیه داد و حلقه را درون جای کلید انداخت. با موچینِ النا پر از هول و ولا، انگشتر را درون جای کلید چرخاند. درب بر خلاف دربِ قبلی، به راحتی باز شد و آتحان که به در تکیه داد بود، نقش زمین شد. به سختی توانست فرصت کند و انگشتر را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
ناگهان با صدایی که شنید، در وهله‌ی اول حس کرد توهم زده؛ اما دفعه‌ی دوم چرخید و گوشش را به در چسباند. قلبش از شدت خوشحالی، بزن و بکوب راه انداخت و لبخندی صاف و بدون کج و معوج بودن، روی لب‌های گرد و صورتی رنگش نشست. آن صدای ضعیفی که می‌شنید، توهم نبود. قطعاً توهم نبود. علی‌رغم اینکه صدا در کل به سختی شنیده می‌شد، النا خیلی واضح آن آوا را می‌شنید. آتحان سالم بود و داشت این خبر را به خواهرش می‌داد.
دست مشت شده‌اش را به طرف آسمان گرفت و لپ‌های نه چندان گوشتی‌اش را با شعف، باد کرد. برادرش، سالم و سلامت بود. در این حال که شادی وصف ناپذیری بابت سالم و سلامت بودنِ آتحان داشت، بدترین چیز خبری بود که آتحان در ادامه گفت:
- النا این‌جا راهی برای برگشتن به بالا نیست...من مجبورم از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #115
او را به یاد همان شبی می‌انداخت که با بدنی کوفته و پر از درد، از چنگ پدر هاکان گریخته بود و حتی شهامت این را نداشت بابت دردش، گلایه‌ای کند؛ زیرا افراد «مهمت کارامان» او را پیدا می‌کردند و باز هم به خاطر وفاداری به برادرش آتحان، آزار می‌دید. با فکر به پدرِ هاکان، گوشه‌ای ایستاد و آرنجش را به دیوار تکیه داد. دستش را به چانه زد و از خود پرسید:
- من تمام دردهایی که باعثش مهمت کارامان بود رو هنوز هم به یاد دارم...هنوز هم کابوس اون روزهای وحشتناک رو می‌بینم و با یادآوری اون‌ها، تمام بدنم درد می‌گیره. با اون اخلاقی که از مهمت کارامان یادم مونده، برام سواله پسرش چجوری می‌تونه انقدر باهاش فرق داشته باشه؟
اندیشه‌هایی که درون سرش چرخ می‌خوردند، خیلی آزارش می‌دادند. چشمانش را با عصبانیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #116
«برای اولین بار، دارم احساساتی رو تجربه می‌کنم که حتی توی نوجوانی هم نتونستم تجربه‌شون کنم. من به کمک ضعفی که هاکان کارامان از خودش نشون داد، تونستم از دستش فرار کنم و نقشه‌ای که همراه آتحان در حال جمع‌آوریش بودم رو کامل کنم. به خاطرِ اشتباهات اون افرادِ گیج که هاکان برای تعقیبِ من فرستاده بود، تمام سر نخ‌ها رو جمع کردم و هاکان کارامان بود که خیلی جاها، می‌تونست من رو بکشه و این‌کار رو نکرد. اون سرنخ‌هایی که به دست آورده بود رو به من داد تا به این سفر ادامه بدم...همین‌طور اون امروز من رو از مرگ نجات داد! اون دشمنِ من نیست، حتی رقیبم هم نیست؛ اون کنارِ منه. فکر نمی‌کنم فقط من باشم که احساسات عجیب و غریبی رو داشته باشم...هاکان دشمنِ من نیست.»
این کلمات، ذهنش را به بازی گرفته و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #117
برای سرباز ارشدی که در این سفر با مشورتِ استیون انتخاب کرده بود، سری تکان داد. سرباز که در لباس‌های ضدگلوله‌ی قهوه‌ای رنگ غرق شده و تک‌تیراندازی در دست داشت، متقابلاً سرش را برای هاکان جنباند و اوضاع را طبق نقشه اعلام کرد. هاکان این‌بار، نگاه مرموزی به نیکول انداخت و گفت:
- خانمِ ویلیامز هم می‌تونه با هر گروهی که دوست داره، همراه بشه.
دستی به تی‌شرت سفید رنگش کشید و وقتی گرما و عرق‌های نشسته بر تنش را احساس کرد، کاپشن آستین حلقه‌ای‌اش را درآورد. آن را روی جعبه‌ای انداخت که روی تکه چوبی قرار گرفته و قرار بود سربازان با آن طنابی که به تخته چوب وصل شده، جعبه را حمل کنند. سرباز ارشد، گروه‌بندی را انجام داد و حالا که مزدوران به پنج گروهِ ده نفره تقسیم شده بودند، وقت رفتن بود. صدای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #118
خورشید از لای شاخ و برگ درختان سر به فلک کشیده، به زور خودش را به زمین می‌رساند. خبری از آن مِه که درون شهر وجود داشت، این‌جا نبود. گاه صدای حیواناتی را می‌شنید که روی درخت‌ها لانه داشتند؛ می‌دانست اگر النا در آن صحنه‌ها حضور داشت، چه واکنشی نشان می‌داد. با این تفکر، لبخند به لبش هدیه داده شد و او با خنده، باقیِ راه را تا رسیدن به اولین گروه، دوید. با دیدنِ لباسِ ضدگلوله‌ی سرباز ارشدش، فهمید که راه را اشتباه نرفته و در حالی که دست به زانو گرفته بود، پرسید:
- شما...گروهِ اول هستید؟ بایستید! من هم قرار بود با گروهِ اول همراه بشم.
همه‌ی ده سربازِ قهوه‌ای پوش به همراه پزشکِ فربه که روپوشی سفید بر تن داشت، به طرف هاکان چرخیدند. هاکان بازدمش را عمیق به بیرون فرستاد و ادامه داد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #119
- تو نمی‌تونی درک کنی...برای دختری که پونزده سال دروغ شنیده و هویت خودش رو «النا راد» می‌دونسته و به خاطر سختی‌هایی که کشیده نسبت به همه بی‌اعتماد شده، چه لذتی داره اگر کسی که دوستش داره، حتی اعتراف کنه که عوضی و پست‌ترین آدم روی زمینه. اگر به اون علاقه داری، نه بهش اجازه‌ی فرار بده و نه از فهمیدنِ حقیقت محرومش کن. اون دختر نمی‌تونه این رو تحمل کنه که چند سالِ دیگه، چیزهایی رو توسط آدم‌های دیگه‌ای متوجه بشه و بفهمه که تو باید سال‌ها پیش اون‌ موضوعات رو بهش می‌گفتی و این‌کار رو نکردی.
سخنانِ سارا، حقیقتِ محض بود. هاکان سرش را به طرفین جنباند و زمانی که دستش توسط کسی کشیده شد، از فکر و خیال بیرون آمد. بیلیک او را به همراه خود با سرعت می‌کشید و او باید با همان سرعت، به دنبالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #120
نیکول یک تای ابروهایش را بالا انداخت و در حالی که می‌کوشید نخندد و خود را جدی جلوه دهد، گفت:
- راهت رو گم کردی، مزدورِ احمق؟!
همه‌ی آن ده نفری که کنار نیکول حضور داشتند شروع به خندیدن کردند؛ خنده‌ای مملوء از چاپلوسی و تملق. هاکان اما بدون اعتنا به آن‌ها، سرش را جنباند. نیکول لبانش را با ترحم غنچه کرد و با صدایی که کرشمه در آن بیداد می‌کرد، لب زد:
- وای...چه غم‌انگیز! من مطمئنم تو آخرِ این داستان، می‌میری. همه‌ی احمق‌هایی مثلِ تو باید بمیرن. آخه احمق، چطوری گروهت رو گم کردی؟ اصلاً معلوم هست تو کی هستی؟ اسمت چیه؟ توی کدوم گروه بودی؟
با دیدن اسمی که روی پیراهنش دیده می‌شد، پوزخندی زد و ادامه داد:
- اوه...تو آبراهامی! خیلی دوست دارم این سرباز ارشدِ بی‌عرضه رو تحویلِ هاکان بدم. ولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا