متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم جنایی رمان متروکات زمرد کبود | زری مصلح نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Z.MOSLEH❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 17,640
  • کاربران تگ شده هیچ

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #111
نوری که از پنجره‌ی مربع شکل اتاق به داخل می‌تابید، به لیوانِ در دستِ آتحان هم برخورد می‌کرد. آتحان لیوان را در دو دستش گرفته و با دقت، تمام نقاط لیوان را وارسی می‌کرد.
النا کنار دربِ دیگر کلوب ایستاده بود و قصد داشت دستگیره‌ی آن را بفشارد، اما دستش روی دستگیره قفل شده و حرکت نمی‌کرد. هنوز هم کنجکاوی برای دانستن محموله‌ی داخل آن کشتی‌ها، آزارش می‌داد. چشمانش را بست و با افسوس، سخنش را به زبان آورد:
- خیلی دوست دارم برگردم و اون کشتی‌های لب ساحل رو بررسی کنم... از این‌که این‌کار رو نکردم، خیلی پشیمونم!
چشمانش را باز کرد، فاصله‌ی میان دو ابروی هشتی‌اش را به حداقل رساند و ادامه داد:
- خیلی راحت از کنار این موضوع گذشتیم... نه؟ یعنی چه چیزهایی داخل اون کشتی‌ها بودن؟ میشه این رو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #112
- اگر تا چند دقیقه‌ی قبل کمی در این‌که به اینجا حمله شده شک داشتم، الان مطمئن شدم که این شهر به‌خاطر جنگ از بین رفته! همون‌طور که گفتیم شورشی در کار نیست؛ هیچ شورشی توی یک شهر کوچیک نمی‌تونه انقدر وحشیانه باشه!
پس از اتمام سخنش، اشاره‌ای به بالای مجسمه‌ی ویلیام تیو در وسط میدان کرد. علاوه بر این‌که سر مجسمه‌ی تیو قطع شده بود، حالت پرچم در دستش هم عادی نبود. النا سرش را بالا آورد و پرچم حکومت تِیُو که خطی قرمز به صورت ضربدر بر پیکره‌ی سفیدش خورده بود را مشاهده کرد.
آن خطِ قرمز، حتی روی علامتِ عدالت روی پرچم هم وجود داشت. النا دم و بازدمی عمیق کرد و با حرفش، مهر تأییدی بر گفته‌های آتحان زد.
- من هم حالا مطمئنم شخصی با ویلیام تیو وارد جنگ شده و ویلیام تیو از اون شکست خورده! آه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #113
***
هاکان پشتِ فرمان جیپ سفید رنگ نشسته و پاهایش را ریتمیک، به کفِ ماشین می‌کوبید. نمی‌توانست این‌که در ساعات اخیر نیکول با حرف‌هایی که زده و وعده‌هایی که داده بود، افراد گروه را هم‌جناح خودش کرده، انکار کند. با حرص، دکمه‌ی بی‌سیم درون دستش را فشرد و گفت:
- استیون!
پس از دقیقه‌ای، صدای بم و محکم سربازِ ارشدش را شنید.
- بله، آقای کارامان؟
هاکان از ماشین پیاده شد و شروع به قدم زدن کرد. همان‌طور که قدم می‌زد، دمی عمیق گرفت و دوباره، دکمه‌ی بی‌سیم را فشار داد. بازدمش را به بیرون فرستاد که به صورت بخار، در میان مِه‌هایی که فضای اطرافش را گرفته بود، خارج شد. دستی به زخمِ بهبود یافته‌ی ابروی خود کشید و لب زد:
- استیون، لطفاً تا وقتی که من نگفتم، اجازه نده خانمِ ویلیامز باهاتون صحبتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #114
سیگارِ نصفه را به گوشه‌ای پرت کرد، دستش را به زانوانش رساند و از روی صندلی بلند شد. تلوتلو خوران قدم برداشت، به هاکان نزدیک شد و زمانی که خواست دستش را روی شانه‌ی هاکان بگذارد، هاکان دستش را تند و عصبی پس زد و پرسید:
- دلیل حالِ بدِ الانت چیه؟!
نیکول نگاهش را به چپ و راست چرخاند و این بار، جدی جواب داد.
- تو!
با نمایان شدنِ ابرها و پنهان شدنِ کاملِ خورشید زیر ابرهایی که کلِ آسمان را پوشانده بودند، هوا سرد و سردتر شد. هاکان عقب‌گرد کرد و در حالی که میان آن حجم از مِه، جیپش را به سختی مشاهده می‌کرد، به سمتش قدم برداشت و گفت:
- سعی کن به اندازه‌ی یک دختر نوزده ساله که راه درازی مقابلشه، فکر کنی و تصمیم بگیری. تو تا سال‌های سال هم فرصت داری که عشقِ واقعی و همیشگیت رو پیدا کنی. احساس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #115
باری دیگر دستش به روی صلیب کشید و تکان خوردنش، توجهش را جلب کرد. آتحان به سقف چشم دوخته و به بلایی که بر سرِ این شهر و مردمش آمده بود، می‌اندیشید. النا با دقت به اطراف صلیب نگریست و محتاط، فشار بیشتری به آن وارد کرد. صلیب عقب رفت و صدای ناهنجاری، گوش النا و آتحان را خراشید که هر دو گوش‌هایشان را گرفتند.
النا از گوشه‌ی چشم، کاغذ تاشده‌ای که مقابل صلیب قرار گرفته بود را دید. دستش را از روی گوش‌هایش برداشت، به لبانش لبخندی کج هدیه داد و آن کاغذ را در دست گرفت. بازش کرد و با دیدن نقشه‌ی جزیره، لبخند کجش راست و پررنگ شد. به طرف آتحان دوید و کنارش روی همان ردیف صندلی چوبی‌ای که نشسته بود، نشست.
- آتحان... این‌جا رو نگاه کن! این نقشه‌ی جزیره‌ست.
آتحان بالاخره از حالت متفکر و تا حدودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #116
با خود اندیشید که اگر هدر رفتنِ تلاش پدرش و خودشان برای بیرون کشیدنِ این دوره‌ی کوتاه حکومت ویلیام تیو از دلِ متروکاتِ تاریخ نبود؛ ممکن بود این طولانی شدن باعث شود بی‌خیال کشف و پیدایشِ این گنجینه‌ی پُردردسر شوند. آتحان به سمتِ صلیب حرکت کرد و گفت:
- به هر حال ما الان اطلاع داریم گنجینه‌ای که دنبالشیم کجاست... و خب تا وقتی به اونجا برسیم، تمامِ این معماها رو حل می‌کنیم.
النا سری به نشانه‌ی موافقت با سخنان آتحان جنباند، کنار اولین ردیف صندلی ایستاد و پرسید:
- بریم؟
قبل از این‌که آتحان بخواهد واکنشی در مقابلِ پرسش النا نشان بدهد، درِ چوبیِ کلیسا با صدای وحشتناکی شکست و صدای گوش‌خراشِ شلیک گلوله، تمام فضای غرق در سکوت کلیسا را دربر گرفت. النا زیر لب لعنتی به هاکان، نیکول و براون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #117
دستی به پیشانیِ خیس از عرقش کشید و باز هم زیرِ لب، تمامیِ اعضای گروه براون را لعنت کرد. با مشاهده‌ی ورود عده‌ای دیگر، ابروهایش را به آغوش یکدیگر هدیه داد و آتحان را صدا زد. آتحان از سرِ بیچارگی، نچی کرد و دوباره پناه گرفت. این‌بار صدای شلیک اسلحه‌های کمری، کلاشینکف‌ها و شات‌گان‌ها، قدرت و جرأت هر حرکتی را از النا و آتحان که جز اسلحه‌های کمری‌شان چیزی نداشتند، ربوده بود.
چشمانِ قهوه‌ای رنگِ النا با دیدن تویوتایی که از درِ کلیسا گذر کرده و وارد کلیسا شد، بیش از حد معمولی‌شان گرد شدند.
کمی آن طرف‌تر، هاکان با شنیدن شلیک گلوله‌ها شروع به دویدن کرده بود. سعی می‌کرد فاصله‌ای که داشت را به سرعت طی کند و از فرط دویدن نفس‌هایش به شماره افتاده بود. در قلبش ترسی بزرگ، حکمرانی می‌کرد. ترسِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #118
نیکول روی صندلی کنار راننده‌ی تویوتا نشسته، پا روی پا انداخته و از این‌که النا و آتحان را در شرایطِ سخت و وحشتناکی قرار داده بود، لذت می‌برد.
- خانمِ ویلیام... اجازه‌ی شلیک دارم؟
سردردِ پیچیده در سرِ نیکول شدیدتر شد و باعث شد سرش را را با دست خود بگیرد. حرصش را بر سرِ دکمه‌ی بی‌سیم خالی و کلام اولش را با حرص بیان کرد:
- ویلیامز! چه کسی رو داری می‌زنی؟
- ببخشید خانمِ ویلیامز... پسره رو.
نیکول راضی، سری جنباند و اجازه‌ی شلیک را صادر کرد.
هاکان بدموقع رسید... دقیقاً زمانی که برای هر کاری دیر بود. النا وقتی تعلل آتحان را دید، خودش این‌کار را نکرد؛ جلوی آتحان پرید و در مسیر گلوله قرار گرفت. فقط چند ثانیه! همین چند ثانیه کافی بود تا تیر به النا اصابت کند و هاکان با دیدن این صحنه، خشم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #119
سپس وقتی همه‌ی توجه‌ها را به سمتِ منبع صدای شلیک دید، برخاست و به سمت پنجره‌ی کلیسا دوید. دردش را نادیده گرفت و از این فرصتی که منجی‌اش برایش ساخته‌ بود، نهایت استفاده را برد. آتحان هم به تبعیت از او، همین‌کار را کرد و آن‌ها به همین سادگی، گریختند. حالا النا و آتحان جانشان را مدیونِ کمکِ هاکان بودند؛ هاکانی که هیچ‌گاه به قصدِ کشتِ آنها، کاری نکرده بود.
نیکول به سرعت از تویوتای مشکی پیاده شد و با دیدن هاکان، فریاد کشید:
- احمق! تو اجازه نداشتی باعث فرارِ اون واتسون‌های عوضی بشی! اون‌ها دشمنِ گروه براونن!
سپس به سمت سربازها بازگشت و ادامه داد:
- برید دنبالشون!
هاکان رولورش را در کمربندش جای داد و با خونسردی، رو به همه‌ی مزدورانش گفت:
- این‌که الان قدمی هم بردارید، خیلی جسارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • نویسنده موضوع
  • #120
اثرات مدهوشی‌اش کاملاً ناپدید شدند و سرخورده، به اسلحه‌ی مسلح نشده‌اش نگاه کرد؛ ضامن کلت را نکشیده و قصد شلیک داشت! داشت گریه‌اش می‌گرفت. سرش درد گرفت و خنده‌ی ناباورِ هاکان، او را هم دیوانه کرد.
خنده‌ی هاکان واقعاً ناباور و هیستریک بود. استیون گفته بود گروه امنی را با خود نمی‌بُرد، اما او حرفش را نادیده گرفت. حالا آن لبخندِ کج و کوله‌ی دندان‌نمایش، زننده بود و قلبش در پی النا و آتحان می‌تپید. آشفتگی‌اش را با این کش آمدنِ مسخره‌ی لب‌هایش پنهان نگه داشته بود و چیزی برای گفتن نداشت. تمام این سال‌ها و افتخاری که براون باعثش بود؛ حالا از دست رفته به نظر می‌رسید.
- دارم از این گروهِ متحد لذت می‌برم! الان حق با منه یا تو؟
هاکان که تمام تمسخری که می‌توانست داشته باشد را وسط گذاشت، بغضی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا