متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان آئورا | غزل نارویی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع GHAZAL NAROUEI
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 54
  • بازدیدها 4,197
  • برچسب‌ها
    فانتزی
  • کاربران تگ شده هیچ

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
آئورا
نام نویسنده:
غزل نارویی
ژانر رمان:
#فانتزی، #عاشقانه
«به نام خدا»
کد رمان:۳۶۰۸
ناظر:
Sara_D Sara_D

U.png

خلاصه:
«دروغ‌گویی بیشتر از هرچیز به شکلات شباهت دارد. شاید اولش شیرین باشد؛ ولی بعد دندان‌درد امانت را می‌برد»
سوزانِ پا به سن گذاشته، مدتی‌ست که حال خوشی ندارد و حتی توانایی انجام کارهای شخصی‌اش از او سلب شده است. خروج او از خانه گارودها منع شده اما برخلاف این دستور، او برای رفتن به مأموریت هفتگی‌اش پافشاری می‌کند و فاجعه‌ای مثال زدنی به بار می‌آورد!
هسته قدرت از وجود او سقوط کرده و معلوم نیست کجاست!


توضیحات:
آئورا: توهمی از نور، هاله نور،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : GHAZAL NAROUEI

Łacrîmosã

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
35
 
ارسالی‌ها
1,761
پسندها
34,322
امتیازها
61,573
مدال‌ها
36
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
خیلی وقت بود که فکر می‌کردم جادو متعلق به دنیای ما نیست؛ اما حالا می‌بینم جادو همین لحظه‌ست! جادو این‌جاست، جایی که نور وجود تو، دنیای تاریک من رو روشن کرده؛ اما خودِ تو، فرسنگ‌ها از من دوری... .

«فصل اول: ایستگاه خاطرات»
انگار روی هر تکه ابر، یک ملاقه سوپ گوجه ریخته بودند. ابرهای نارنجی و کثیف برای فردا باید حسابی شسته می‌شدند؛ به همین دلیل، خورشید کم‌کم وسایلش را جمع کرد و غزل خداحافظی‌اش را خواند.
در همان حوالی روی آسمان‌ها، یک تکه گوشت چروکیده و بد بو گوشه اتاق افتاده بود و هر چند دقیقه یک‌بار، صدای بوق کامیون می‌داد. محض رضای خدا یک ثانیه در آن خانه کوچکی که از ابر ساخته شده بود، زبان به دهان نمی‌گرفت! اگر او را همینطور رها می‌کرد، با عذاب‌وجدانی که گلویش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #4
آن پسر حتماً باز هم آمده بود تا به وظایف ظاهراً مهمش رسیدگی کند. واقعاً که عقل نداشت! با دو جفت چشم باباغوری و یک عینک شکسته دقیقاً کجا تشریف می‌برد؟
- کجا می‌رفتی احمق!
لوییس لنگ‌لنگان، عینکش را جابه‌جا کرد و لب گزید. اگر مغزِ فندقی توی سرش با آن ضربه پوچ نشده بود، باید خدا را شکر می‌کردند.
- میشه انقدر غرغر نکنی؟ اومده بودم به نیتن پیغام آقای اسمیت رو برسونم.
مکث کرد و کنار نرده‌های باغ خانه آقای فرانک نشست. رو به پوزخند خواهرش ادامه داد:
- عینکم شکسته؛ می‌تونی من رو تا خونشون ببری؟
چشمان مشکی لوسی که با یک خط مشکی بلند و گربه‌ای زیباتر شده بود، به اندازه دو تا توپ بیسبال درشت شد! درست می‌شنید؟ برادرش می‌خواست با آن پسر ازخودراضی و احمق دیدار کند؟! البته از نظر او همه احمق بودند، حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #5
لوسی دوچرخه را کنار نیمکت چوبی روبه‌روی خانه آن‌ها گذاشت؛ بعد هم با یک پرستیژ مخصوص به چراغِ بزرگ بغل نیمکت تکیه زد. فیلم سینمایی برادر احمق و پسری مغرور! کاش آن کله‌فندوقی لاقل لباسی درست می‌پوشید و آبرویش را جلوی نیتن نمی‌برد! شلوارک ورزشی سبز و لباس قرمز پاره‌پوره دیگر چه انتخابی بود!
حشره‌های ریز و درشت، دور نور سفیدِ چراغ کنار نیمکت، چرخ و فلک بازی می‌کردند.
- برو لوییس، منتظرم ببینم چطور پرتت می‌کنه بیرون!
لوییس به حرف خواهرش اهمیت نداد و با کفش‌ فوتبالی‌های بی‌جان و شلوارک خاکی‌اش رو به جلو قدم برداشت. کمی می‌ترسید، نمی‌خواست حرف خواهرش درست باشد و از نیتن بی‌احترامی ببیند. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. با انگشت روی صورت بیضی شکلش دستی کشید و در آخر شهامت به خرج داد. باورش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چیزی نمیگی؟
لوییس لبخند زد و دندان‌های شلخته‌اش را به نمایش گذاشت. حالا دقیقاً به مرکز عسلی چشم‌های پسر رو به رویش خیره شده بود و حتی پلک هم نمی‌زد.
- آقای اسمیت گفت اگر فردا هم نیای تمرین، از تیم اصلی اخراج میشی!
ابروهای زرد و کمرنگ نیتن بالا پرید. با آن مژه‌های زردش چندین مرتبه پلک زد و در آخر یک پوزخند را نثار آن کوچولوی گستاخ نمود. برای چنین خبری تا این‌جا آمده بود؟
لوییس وقتی دید در صورت او خبری از هیچ احساسی نیست، لبخند روی لب‌هایش خشکید و در یک آن پژمرده شد. ساده لوح کوچک، نیم‌وجبی! انگار یک ساختمان ده طبقه در دلش فرو ریخت و وجودش ویران گشت. یعنی ماموریتش بیهوده بود؟
یعنی از فردا کلاس‌ها را شرکت می‌کرد و تیم محله پارکر را لنگ نمی‌گذاشت؟ لوییس حالا مثل چند دقیقه پیش، وحشت کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #7
گاه به این فکر می‌افتاد که کاش می‌شد یک چاقو برداشت و افتاد به جان مغزش! آن‌وقت او همه خاطرات قدیمی را متلاشی می‌کرد تا هرثانیه نفسش را تنگ نکنند. بالافاصله به اتاق مشترکش با نینا رفت و بعد، نردبان وسط اتاق کوچک با دیوارهای آبی‌ را بالا رفت تا به اتاقک روی پشت بام برسد.
وقتی از نردبان بالا می‌رفت، قلنجش می‌شکست. با زبان بی‌زبانی می‌گفت:« ولم کن، من پیر شدم! پا روی پشت من نذار!»
به اتاقک که رسید، در مربعی کف زمین را بست و فرش زرد را رویش گذاشت.
نورِ قرص ماه از میان شیشه‌های سقف به داخل می‌تابید و امّا ستاره‌ها... .
لبخندی عمیق، لب‌های باریکش را تا بناگوش کش داد. همیشه آن نقاط کوچک و سفید حس خوبی به وجودش القا می‌کردند و بعد از هر حس خوب، افکار آزار دهنده‌ای که در سرش جولان می‌دادند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #8
چند روز بعد از آمدن آن زن، سر میزِ شام در آشپزخانه کوچکشان، پدرش آن او را مادر جدید نیتن معرفی کرد.
خوب به یاد داشت، تک تک لحظه‌ها را یادش بود!
سوختن زبان کوچکش با سوختن دل کوچک‌ترش، هم زمان شد. مگر می‌شد کسی جای فرشته چشم دریایی‌اش را بگیرد؟ دیوارهای خانه با کاغذدیواری‌های طلایی در آن لحظه مثل قفس بودند.
موهای قهوه‌ای لختی داشت و قد بلند، صورتش دراز بود. اکثراً روی لبش رژ‌هایی با رنگ‌های جیغ داشت. حتی رنگِ نگاه آن زن، نمی‌توانست به شفافیت چشم‌های مادرش باشد.
چند ماه بعد باید به مدرسه می‌رفت.
اوایل همه چیز مرتب بود؛ ولی خیلی زود قوانین مسخره و سختگیرانه مادرِ جدید شروع شد. ساعت‌ها مجبور بود درس بخواند و تمرین کند. دلیل رفتارهای ناگهانی‌اش را نمی‌فهمید، آخر آن زن قبل از شروع مدرسه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #9
ابرهای خشمگین بارانی با سوت داور، کشتی گرفتن را آغاز کردند. هق‌هقش از اعماق وجود بیرون پرید. دلیل گریه‌هایش غم نبود، فقط ابرها بدموقع دعوا می‌کردند مگر نه؟ عروسک‌های اتاق غمگین‌تر از همیشه بودند، درست مثل او!
- نه، تو هیچ وقت این رو نمی‌فهمی! هیچ کس تاابد پیشت نمی‌مونه، تا ابد قرار نیست دیگران از تو محافظت کنند پس سعی کن شجاع باشی و برای خودت تلاش کنی!
جملات آخر را نعره زد. بعد گوشواره‌های نگین‌مشکی‌اش را با خشنی و بی‌رحمی جدا کرد و همان‌جا انداخت. از گوش‌های بی‌گناهش رودی از خون سرازیر شد.
وقتی چراغ را خاموش کرد و نیتن را درون اتاق تنها گذاشت، همه چیز تمام شد!
دقیقاً همان لحظه همه چیز به پایان خودش رسید. تاریکی پر بود از موجودات پلید. آن شب موجودات ترسناک طلسمش کردند و کسی نبود که تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

GHAZAL NAROUEI

نویسنده افتخاری
سطح
40
 
ارسالی‌ها
3,053
پسندها
55,659
امتیازها
69,173
مدال‌ها
41
سن
19
  • نویسنده موضوع
  • #10
صبح روز بعد، سرکلاس چرت می‌زد. تخته سیاه کوچکی که رویش اعداد ریاضی نوشته شده بود به آسمان شب می‌ماند. حسی درون گوشش می‌خواند:
- شب شده نیتن، بخواب!
باید درون چشمانش چوب کبریت می‌گذاشت. چندین بار سعی کرد مژه‌های زردش را به سمت بالا بکشد؛ اما فایده نداشت!
معلم برای تنبیه او را از کلاس بیرون فرستاد چون بار سوم بود که موقع سوال پرسیدن روی میزچوبی تک‌نفره خوابش می‌برد. نیتن ناچار پا به حیاط بزرگ مدرسه گذاشت. او آن‌قدر خسته و ناتوان به نظر می‌رسید که توجهی به گرمای آفتاب نکرد و روی یکی از پله‌های درب ورودی مدرسه خوابش برد.
در آن لحظه اگر روی سنگ هم دراز می‌کشید حس می‌کرد روی تشکی ابری خوابیده و خدمت‌کارها بادش می‌زنند.
همان‌طور که در عالم خواب و بیداری پرسه می‌زد، ناگهان حس کرد آستین لباس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : GHAZAL NAROUEI

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا