• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول جنایی رمان آندر باس | نگار 1373 نویسنده انجمن یک رمان

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
دستی به چشمانش کشید تا شاید خواب از سرش بپرد و با پنجه‌ی کفشش، چند بار به کف ماشین ضربه زد و پوفی کشید. از کلافگی دیگر نمی‌دانست که باید چه کار می‌کرد و از طرفی ناچار بود تا رسیدن لحظه‌ی مناسب، منتظر بماند. طاقت نیاورد و به داخل پاکت نگاه سریعی انداخت. در تاریکی محتویاتش را لمس کرد و در این فکر بود که می‌توانست حدود پنج دقیقه زمان به دست بیاورد تا آن بمب ساعتی را جاساز و تنظیم کند یا نه. به او گفته بودند که وقتی این کار را انجام می‌داد، فرد مورد نظرشان در اثر انفجار در اتومبیلش جان می‌سپرد و هیچ‌کس هم نمی‌توانست بفهمد که این کار یک پلیس یا مامور ویژه بوده. مورتیمر مطلع بود که جرقه‌های جنگ داشت زده می‌شد و به همین ترتیب، به زودی جنگی خونین در بین سران خلافکاران به راه می‌افتاد. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
با لحن آمرانه‌ای به او دستور داد که سر جایش برگردد و خودش هم از روی مبل برخاست تا به سمت اتاق خوابش برود. سگ گرگی درشت جثه‌اش هم با آن که دلش می‌خواست پیش صاحبش بماند، ولی فقط دستورش را اطاعت کرد. مثل شبحی با چابکی از بین اشیای خانه گذشت و خودش را به دم در ورودی آپارتمانش رساند؛ دور خودش چرخید و همان‌جا روی زمین نشست و سرش را روی پنچه‌هایش گذاشت.
انزو آخرین نگاهش را هم به نگهبان شبح مانند خانه‌اش انداخت و حین رفتن به اتاق‌خواب، مشغول باز کردن دکمه‌های پیراهنش شد. نیاز به دوش گرفتن را در خودش احساس می‌کرد، ولی بدنش خسته‌تر از آن بود که به خواسته‌اش تن بدهد. داخل اتاق که رسید، پیراهنش را به کناری انداخت و کلید برق را زد. اتاقش وسعت زیادی نداشت، ولی با این حال باز هم تختی دو نفره را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
به هر حال حتی اگر نمی‌خواست هم دیگر آن اتفاق افتاده بود؛ دون او را یافته و زیر پر و بال خودش گرفته و بزرگش کرده بود. دونی که به نظرش مهربان می‌آمد، سخاوتمند بود و قدرتمند. دونی که پشت نقابش، یک گرگ خشمگین تشنه به خون بود. انزو این را خوب می‌دانست. انزو خودش هم جزوی از دار و دسته‌ی گرگ‌ها شده بود، دسته‌ای که داشتند با رهبری آلفای تیزهوششان، کم‌کم به قدرت عظیمی دست می‌یافتند.
شاید برای انزو سخت و مشکل می‌آمد، ولی هر چه که بود، نمی‌توانست از واقعیت بگریزد. نمی‌توانست فرار کند و دیگر برای این کار دیر شده بود. وقتی که این راه زندگی را انتخاب کرد، با دستان خودش مجوز مرگش را برای عزراییل امضاء کرد. هر بار که پایش را از خانه بیرون می‌گذاشت، آماده‌ی مردن می‌شد و خوب می‌دانست که همه‌جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
مراسم خاکسپاری سریع و کوتاه بود، با مردان سیاه‌پوشی که گرداگرد تابوت چوبی جوزپه ایستاده بودند. انزو تا لحظه‌ای که تابوت در زمین فرو رفت، بی‌حرکت ماند و بعد از شروع خاک ریختن بر سر تابوت، بی‌مقدمه راهش را کج کرد و به سمت کلیسا بازگشت. کسی از این بابت به او اعتراض نکرد و به همین خاطر، از دیگران ممنون و سپاسگزار بود. تنها در لحظه‌ی آخر بود که نگاهش به آن دختر گریان افتاد و در دل با خود گفت که او هم به زودی با غم جوزپه کنار خواهد آمد و با فرد دیگری، زندگی را ادامه خواهد داد. زمان، مرهم و درمان دردِ زخم‌های کهنه‌ی نشسته بر دل.
بی‌توجه به اطرافش و سردی هوا، به راهش ادامه می‌داد که احساس کرد کسی دنبالش می‌کرد. به سرعت سر چرخاند تا آن شخص را ببیند و فهمید که یکی از تفنگداران ویوالدی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
یک اتومبیل اولدزمبیل قدیمی در همان حوالی به خاطر کوکتل مولوتوفی که از آن ماشین به قصد از بین بردن انزو به بیرون پرتاب شده بود، در آتش می‌سوخت. شخصی ناشناسی هم مردم را از کنار آن ماشین متفرق می‌کرد و انزو ایستاده در بین همهمه، به فکر فرو رفته بود که چند ثانیه پیش دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟ دوباره برای چه قصد جانش را کرده بودند و اصلاً این چه کسی بود که تا این حد اصرار می‌ورزید که او را از بین ببرد؟ این ماجرا می‌خواست تا کی و کجا ادامه پیدا کند؟
ویتو هم از پشت فرمان پیاده شده بود و با تعجب و کمی سردرگمی آن صحنه را تماشا می‌کرد. آب دهانش را به سختی فرو برد و با حیرت گفت:
- قربان، فکر کنم مادر مقدس به ما لطف زیادی داشت که سریع متوجه اوضاع شدم، وگرنه الان ما بودیم که داشتیم می‌سوختیم، نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
فیلیپ به انزو اشاره کرد که بنشیند. خودش هم مقابلش نشست و از او در این باره توضیحات بیشتری خواست. انزو درخواستش را نادیده گرفت و با بی‌قراری پرسید:
- دون کجاست؟
فیلیپ سیگارش نیم‌سوزش را گوشه‌ی لبش گذاشت و با لحن نامفهومی جواب داد:
- رفته به کسب و کارش سر بزنه. چند تا قرار ملاقات مهم هم داشت، ولی خیالم راحته که هیچ‌کدوم از قرارهاش با اون هیولای پیر، دون سانتینی نیست. پس فعلاً نیاز نیست که نگران باشیم.
انزو به نشانه‌‌ی راحت شدن خیالش سری تکان داد و تمام ماجرا را مو به مو برای فیلیپ تعریف کرد. گفت که از داخل ماشین مهاجم، کوکتل مولوتوفی به سمت ماشین آن‌ها پرتاب شده بود، ولی او برایش هیچ حدسی نداشت که این کار، کار چه کسی می‌توانست باشد. فیلیپ که با ابروهای بالا پریده و قیافه‌ای متعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
همان بازی کودکانه و تلاش برای پیروزی در جنگی فرضی، باعث شد که استعداد انزو کشف و به همین طریق او صاحب خانواده‌ی دیگری شود؛ خانواده‌ای با معنی متفاوتی از معنی متداول کلمه‌ی خانواده. انزو کم‌کم در دل همه جا باز کرد و به زودی عضوی از آن‌ها شد. فیلیپ با افتخار به همه می‌گفت که حالا دیگر یک برادر برای خودش پیدا کرده و پدرش هم انزو را مثل پسرش دوست می‌داشت. انزو هم از همان کودکی خودش را قدردان و وفادار به آن‌ها نشان داده بود؛ تا همین لحظه که مقابل فیلیپ ایستاده بود و داشت می‌گفت که قصد دفاع از منطقه‌اش را گرفته. در چهره‌اش جدیت و سرکشی خاصی موج می‌زد که همین چهره، فیلیپ را عصبانی‌تر می ساخت. انزو در مواجهه با خاموشی فیلیپ و جواب ندادنش با غرور زمزمه کرد:
- سکوتت داره بهم می‌گه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #48
این بار دیگر کارش خیلی به درازا نکشید. دون مورینو اشخاص با نفوذ خودش را در اداره‌ی پلیس داشت که حداقل این بار روند اداری‌اش به سرعت انجام شد. حدود نیم ساعت بعد، انزو با سوئیچی که در دست داشت، از اداره‌ی پلیس بیرون آمد و در حال نواختن آهنگی با سوت زدن، از سمت دیگر پله‌ها به طرف پارکینگ نسبتاً بزرگ آن‌جا رفت. ماشین جوزپه در میان انبوهی از ماشین‌های پارک شده‌ای قرار داشت که هر کدام به دلیلی در آن‌جا متوقف شده بودند و خاک می‌خوردند. وقتی ماشین جورد نظرش را با کمک مسئول پارکینگ پیدا کرد، متوجه شد که در عرض همان چند روز، چقدر کثیف و غبارآلود شده بود. انزو با دیدن آن وضعیت، بی‌اختیار به یاد جوزپه افتاد که هیچ‌گاه اجازه نمی‌داد کوچکترین لکه‌ای بر ماشینش بیفتد و حالا نبود تا ببیند که چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #49
با این‌که انزو در هنگام پس دادن آن کاغذ آرام بود و خونسردی‌اش را حفظ می‌کرد، ولی شخص مقابلش اصلاً چنین حالتی نداشت. چشمان طوسی‌اش زیر پلک‌های افتاده‌اش، آکنده از خشم بود و انزو لب‌هایش را هم دید که از شدت خشم رنگ باخته بودند. مرد در حالی که دندان‌هایش را بهم می‌فشرد از بین لب‌هایش با نفرت زیادی غرید:
- ایتالیایی عوضی... !
انزو که انتظار هر چیزی به جز این حرف را داشت، از چیزی که شنیده بود جا خورد و با تعجب گفت:
- ببخشید؟!
اما این آخرین حرفی بود که از دهانش خارج شد. مرد مقابلش ناگهان نعره‌ی بلندی زد و قبل از آن که انزو متوجه شود، دست‌هایش را به قصد هل دادن انزو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. اما انزو به خاطر تمرینات بسیارش، حرکت بعدی‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
3/9/17
ارسالی‌ها
1,326
پسندها
19,964
امتیازها
42,073
مدال‌ها
25
سطح
25
 
  • نویسنده موضوع
  • #50
در حینی که اتومبیل را با مهارت از بین ترافیک عبور می‌داد، کمی به طرف صندلی کنارش خم شد و بدون برداشتن نگاهش از خیابان، دستش را به لبه‌ی صندلی شاگرد کشید. چند بار مثل شخصی که چشمانش نمی‌دید، آن نقطه را چک کرد تا توانست زائده‌ی کوچکی که دنبالش می‌گشت را بیابد. با کمک دو انگشتش زائده را فشرد و با شنیدن صدای کلیک خفیف، دوباره سر جایش نشست. حالا می‌توانست از همان‌جا که نشسته بود، قسمت نشیمن صندلی را که مثل یک در مخفی عمل می‌کرد، بالا بزند و چیزی که آن زیر در خودش مخفی کرده بود را بیرون بکشد.
ترافیک ماشین‌ها را مقابل چشمانش می‌دید که با سرعت از کنارش می‌گذشتند و انزو تنها با لمس کردن، می‌توانست اسلحه را در آن جا احساس کند. بی‌معطلی مسلسل آلمانی MP-40 را از آن‌جا برداشت و در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا