• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 18,972
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #111
با این جمله اخم‌های رابرت در هم فرو رفت. می‌دانست همه‌ی این‌ها زیر سر ماریوس است اما درک نمی‌کرد که ماریوس چگونه ماری را قانع کرده علیه آن‌ها باشد. در این اثنا، زمین به یکباره لرزید. نگاه همگان گویا به دنبال عامل مصیبت بودند در سراسر اتاق در تناوب قرار گرفت. آویزهای زینتی به هم دیگر خوردند و شکستند، آینه‌ی غول‌پیکر که با ریسه‌های پیچک محاصره شده بود، ترک برداشت و لحظه‌ای که راوانا به میز کنارش برخورد کرد، تمام لیوان‌ها و تنگ‌های نوشیدنی بر روی زمین روانه شدند و پودر شدند.
ابروهای راوانا از درد کتفش که به گوشه‌ی میز خورده بود در هم فرو رفتند.‌ تا جایی که به یاد می‌آورد، قرار بود که کاخ از عوارض حملات در امان باشد، مگر این که این لرزش، از جای دیگری سرچشمه می‌گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #112
-بانوی من! دستور گرفته شده تا شما رو به جای امنی انتقال بدیم و بانو راوانا رو دستگیر کنیم.
رابرت پوفی کشید و سرش را به نشانه تاسف تکان داد. در برابر نگاه مستقیم تئودور، با لحنی کلافه توضیح داد:
-همین پیش پات راوانا رو بردن.
تئودر اخم کرد و در حالی که دستکش مشکی اش را دوباره میپوشید پرسید:
-کیا؟!
اما رابرت فقظ شانه ای بالا انداخت. تئودر به شکل ناشیانه ای سعی کرد نگاهش را از رابرت به سمت رامونا حرکت دهد بی آن که با دیمیتری چشم در چشم شود اما نگاه مستقیم دیمیتری او را به دام انداخت.
تئودر چند ثانیه به او نگاه کرد و لحظه‌ی آخر فقط سرش را برایش خم کرد و رو به سربازان کرد.
- شاهدخت رو به جای امن انتقال بدید.
رو به پنجره رفت و در حالی که سعی میکرد اثر قدرتی که راوانا را با خود برده را رصد کند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #113
تئودور سرش را به دو طرف تکان داد اما قبل از این که بخواهد دهان باز کند و حرف بزند، رابرت او را کنار زد و با خشم آرام رو به تئودور گفت:
- تئودور مبدل رو بده دستم و موقتا برو از اتاق بیرون.
تئودور با دقت به حالت رابرت نگاهی انداخت و سپس سرش را تکان داد و به حرفش عمل کرد. او رابرت را میشناخت! رهبری که وقتی جدی میشد، دلیلی کاملا منطقی به دنبال داشت و حالا او علاوه بر جدیت خشم هم داشت! نمی دانست که چگونه این حالت را تعبیر کند اما او وقت این را نداشت که با شاخ اژدها بازی کند.
وقتی تئودور اژ اتاق خارج شد، رابرت دستش را بر روی میز کوبید و غرید:
- تو چطور تونستی اون رو رها کنی تا تنها برگرده؟! در حالی که میدونی تو مصونیت داری توی کشور های همسایه ولی اون نه! اونا میتونستن به راحتی بکشنش و چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #114
رامونا و تئودور در میان سربازان در حال حرکت بودند که به یکباره سربازی که جلوتر از همه بود، از حرکت دست برداشت. نشان ببر که بر روی شانه اش قرار داشت نشان از بالاتر بودن مقامش داشت. با انگشت به سربازها اشاره کرد تا بروند و در همین حین با لحنی قاطع گفت:
-من تنها راهنماییشون میکنم، شما میتونید برید.
بعد از ادای این جمله، همه سربازها با آرایشی نظامی از تئودور و رامونا دور شدند. تئودور اخم کرد و در حالی که با حالتی محافظه کارانه جلوی رامونا قرار میگرفت گفت:
-به نظرت یه محافظ برای امنیت اعلی حضرت که چند لحظه پیش با یه حمله از طرف بیگانه مواجه شده کافیه؟
رامونا با شنیدن کلمه ی اعلی حضرت، چشمانش را در حدقه چرخاند. سرباز به تئودور نگاهی بی تفاوت انداخت و همزمان به این که با دستش راه را نشان میداد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #115
صدای باز شدن در باعث شد دیمیتری به سمت رامونایی برگردد که همچنان زره ی چرمی اش را پوشیده بود و با قیافه ای کلافه به او چشم دوخته بود. رامونا لبش را کمی کج کرد. دیمیتری لب هایش را کمی جمع کرد و کمی چانه اش را بالا برد تا بفهمد دلیل این حالت چهره ی رامونا برای چیست؟
رامونا هم چشمانش را در حدقه چرخاند و در حالی که از جلوی در کنار میرفت با لحنی بی حوصله گفت:
-بیا تو شلوغش هم نکن!
دیمیتری هم مانند حیوان خانگی ای که صاحبش توبیخش کرده سرش را پایین انداخت و با قدم هایی بلند وارد اتاق شد.
خورشید در حال غروب بود و اتاق به تدریج در تاریکی فرو میرفت. رامونا روی تخت ساده ای که گوشه ی اتاق خالی از هر وسیله ای، نشست و موهایش را از بند رهانید. موهای نقره فامش دورش پخش شدند و او دستانش را در میان آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #116
رامونا بعد از کسری از ثانیه توقف، با مشتش دیوار پشت سرش را تخریب کرد و با تمام سرعت از آن جا فاصله گرفت. دیمیتری وقتی مطمئن شد که رامونا دور شده، دست از تلاش برداشت با نفسی بریده بر زمین افتاد.
صدای ناسزاهایی را که از زبان شنل پوشان خارج می‌شد، می‌شنید ولی به قدری از خود کار کشیده بود که توان پاسخ نداشت.
قبل از این که هر اتفاق دیگری رخ دهد، هر سه شنل پوش با برخورد نیروی صاعقه به زمین افتادند. آن قدر قوی نبود که آن‌ها را به کشتن دهد اما توانست قدرت حرکتشان را بگیرد. تئودور و افرادش خیلی سریع وارد شدند و اولین اقدامشان، در آوردن مبدل‌های کشنده‌ی یورنا از دست شنل پوشان بود.
بعد از آن با خیال راحت آن را دستگیر کردند.
تئودور در برابر دیمیتری که به زمین افتاده بود ایستاد. دیمیتری نفس نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,613
پسندها
44,217
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #117
دیمیتری نفسش را با فشار به بیرون فوت کرد. تمام مدتی که از خاطراتش می‌گریخت در این لحظه به اتمام می‌رسید. دیگر قرار نیست با فکر این که تنها خانواده‌اش از او متنفر بود، خودش را هزاران با در ذهنش دفن کند.
تئودور همچنان با سری پایین آن جا ایستاده بود. انگار منتظر پاسخی، واکنشی، حتی اگر دشنام یا مشت باشد، بود در عوض دیمیتری به سمتش حرکت کرد. جلویش ایستاد و لبخندی عمیقی بر چهره نشاند. دستش را با تعلل دراز کرد و قبل از این که بر شانه‌ی تئودور آن را بگذارد، توقف کرد. تئودور به دستان زمخت و پینه بسته ی دیمیتری نگاه کرد و دستش را کنار زد اما پیش از آن که لبخند دیمیتری با انواع افکار عجیب غریب، محو شود، او را محکم در آغوش گرفت.
دیمیتری تمام و تنها اشتراک تئودور با آرزوهای پاک گذشته‌اش بود! او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 6)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا