متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان وادیِ دل ملکه می‌طلبد! | ام.فاخر کاربر انجمن یک رمان

از کدوم شخصیت بیش‌تر خوشتون میاد؟

  • امیلی/ ملکه‌ی دل

  • کانسینسو/ وزیر اعظم

  • لوگیکو/ مباشر

  • آلبرت

  • شخصیت‌ها پردازش خوبی نداشت :-(

  • آرگومنتو

  • اریک


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #181
***
پادشاه خرد قدم دیگری برمی‌دارد و از مه خارج می‌شود و پشت سر او پولیتو می‌آید. پس از هوا و فضای به نسبت گرم سرزمین دل، گارد نگهبانان سلطنتی دومین چیزی است که توجه‌‌اش را جلب می‌کند، حلقه‌ای از نگهبانان با زرهی سرخ و درخشان، با شمشیرها و نیزه‌هایی در دست به دور آن‌ها هستند و از اشرافیان بالا رتبه‌یِ آن سوی میز محافظت می‌کنند.
اشرافیان را از نظر می‌گذراند، زنانی جواهرپوش با لباس‌هایی براق، مردی قد بلند و هیکلی با اخمی باز نشدنی، پیرمردی عصا به دست با قدی بلند و چهره‌ای جدی و ملکه امیلی که اخم کرده و مضطرب به نظر می‌رسد اما وقار خود را نگه داشته و همچنان در چهره پادشاه خرد خیره است.
اریک با اینکه می‌داند برای چه اینجاست و پیروزی در پیش دارد اخم‌هایش از هم باز نمی‌شود و زبان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #182
دِوو این سکوت را می‌شکند و شروع به حرکت می‌کند، همراه با صدای تق تق عصا جلو می‌آید و کنار رکتا می‌ایستد:
- باورم نمیشه...
در چشمان ضمیر مخفی خیره می‌شود، نگاهش میان یک چشم خاکستری او به چشم دیگرش که تماماً سرخ است در گردش است:
- شما... شما...
ضمیر مخفی با تکان سر و همراه با صدای عجیبش پاسخ می‌دهد:
- بله دِوو خودمم.
دِوو آهی می‌کشد و به سرعت دست راستش را روی قلبش می‌گذارد و تا کمر برای ضمیر مخفی خم می‌شود:
- آه سرورم!
پادشاه خرد بینی‌اش را از نحوه تعظیم او چین می‌دهد، دوو چند ثانیه در همان حاله می‌ماند سپس گویی که موقعیت را به یاد بیاورد، سریعاً ایستد و خطاب به ضمیر مخفی زبان می‌گشاید:
- عذرخواهی عاجزانه‌ی ما را بپذیرید سرورم!
با عجله رو به سربازان و اشرافیان می‌کند:
- سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #183
صدایش در تالار بزرگ دل جریان می‌یابد و سکوت را به وجود می‌آورد، تنها صدای ضربان مایع مقدس دل است که با برخورد به شریان‌ها سکوت را می‌شکند.
- بیزارم از اینکه سرزمین‌ها از حد خودشون فراتر میرن!
برمی‌گردد و نگاه کوتاهی به اریک می‌اندازد، پادشاه خرد فوراً به یاد نافرمانی خود می‌افتد و نگاهش را پایین می‌اندازد. ضمیرمخفی سرش را بالا می‌آورد و بالاخره به دوو نگاه می‌کند:
- خبرهایی رسیده که شما قصد دارین سودای ازدواج رو در ضمیروالا به وجود بیارین.
- چه ایرادی داره؟! چرا این کار رو انجام ندیم؟
این ملکه است که روبه‌روی ضمیرمخفی چانه بالا گرفته و با نوای افسار گسیخته‌ای چنین سوالی پرسیده است، دوو با وجود عصایش با سرعت نسبتا زیادی به سوی ملکه می‌رود و در همان حال زمان می‌گشاید:
- منظور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #184
ضمیرمخفی پوزخندی می‌زند و به امیلی نگاه می‌کند، با همان چشمان وحشی و با لحنی تند‌تر از حد معمول پاسخ می‌دهد:
- همه‌چیز به سرزمین مخفی مربوط می‌شه ملکه‌ی دل؛ حتی جون تو!
ضمیر مخفی لبخند کاملی می‌زند، تنها با تصور اینکه با تهدید آخرش امیلی را سر جای خود نشانده؛ اما او را نمی‌شناسد! امیلی یک زن است! با افراد زیادی دست و پنجه نرم کرده و سرکش مانده است، و حال سرکش‌تر از همیشه چانه‌اش را بالا می‌گیرد و جواب می‌دهد:
- مطمئنم که جونم در امانه ضمیر مخفی.
لبخند ضمیرمخفی محو می‌شود و جای خود را به اخم می‌دهد، امیلی بی‌توجه به حالات او صدایش را بالاتر می‌برد:
- من معشوقم، معشوق همیشگیِ دل، منتخب وجود! یک معشوق پس از ورودش هیچ‌گاه از وجود ضمیروالا خارج نمی‌شود.
کلمات قانون دل را با لحنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #185


فصل دهم: چیزی که برای من نمی‌شود!
"من می‌خواهمش! او را، خودِ خودِ او را! چیزی که برای من نمی‌شود!"


***
(دنیای اصلی)
هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد جیکوب را این‌طور ببیند، به لبخند‌های پررنگش، صدای پرانرژی‌اش و به بیخیالی او عادت کرده بود؛ این جیکوب را نمی‌شناخت! جیکوب با لبخندی تلخ، صدایی کم نوا و چشمانی غمگین.
از آن دختر بدش می‌آمد، دختری که جیکوب را این‌گونه کرده بود، ساکت، سر به راه و غمگین!
انگشتانش را در هم قفل می‌کند و سوالی که ذهنش را فراگرفته بیان می‌کند:
- اصلا اون دختر ارزشش رو داره؟! ارزش این‌همه غم رو؟
- حتی اگه ارزشش رو هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #186
امیلی می‌ماند و جیکوب و یک زوج مسن که در نزدیکی همین کافه خانه‌ای دارند.
امیلی برشی از کیک شکلاتی‌اش را در ظرف می‌گذارد و به سوی جیکوب حرکت می‌کند، روبه‌رویش می‌نشیند و کیک را تعارف می‌کند:
- بخورش، مجانیه.
جیکوب لبخندی می‌زند و جواب می‌دهد:
- این‌قدر داغون به نظر می‌رسم؟!
امیلی به لباس چروک او نگاه می‌کند و جواب می‌دهد:
- داغون‌تر از اونی که فکرش رو بکنی!
جیک می‌خندد شاید به این دلیل که انتظار این اظهار صادقانه را نداشت. خنده‌اش به امیلی انرژی و جرات صحبت می‌دهد، به پیراهن مشکلی او اشاره کرده و زبان می‌گشاید:
- خودت رو جمع و جور کن جیک! تو...
به بازو و هیکل جیکوب اشاره می‌کند که با وجود لباس نامرتبش همچنان توجه را جلب می‌کند:
- خیلی جذابی!
جیکوب برای بار دوم می‌خندد و در دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #187
***
امیلی در کافی‌شاپ مشغول آویزان کردن تزئینات قلبی‌ست. اریک از پشت شیشه او را زیر نظر می‌گیرد، حتی با وجود اینکه روی چهارپایه رفته تا تزئینات قلبی و قرمز را آویزان کند، همچنان کوچک و نقلی به نظر می‌رسد. لبخند می‌زند و خطاب به جیکوب می‌گوید:
- موهاش بلندتر از قبل شده!
جیکوب نگاه بی‌تفاوتی به امیلی می‌اندازد، به سرعت سری تکان داده و پاسخ می‌دهد:
_ برات خیلی زیاده رفیق!
اریک ضربه‌ای به بازوی‌ جیکوب می‌زند و چیزی نمی‌گوید، مدتی می‌شود که به این حقیقت دست یافته اما گاهی سعی می‌کند این حقیقت را در ذهنش انکار کند اما فراموشش نمی‌شود؛ امیلی زیبا، جذاب و بسیار مهربان است!
نگاه امیلی به آن دو می‌افتد، لبخندی می‌زند و برای اریک دستی تکان می‌دهد؛ اریک لبخندی می‌زند و در دل به اینکه او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #188
جیکوب پالتوی امیلی را به سوی اریک پرت می‌کند و به جای او پاسخ می‌دهد:
- من ترتیب این‌ها رو میدم.
اریک پالتوی کرمی امیلی را تن او می‌کند و هر دو از در خارج می‌شوند و در همان حین صدای جیکوب را می‌شنوند:
- همه‌ی سفارش‌های امروزتون به حساب من!
صدای سوت و فریاد شادی مشتری‌ها می‌آید و در بسته می‌شود. امیلی لبخندی می‌زند و به اریک نگاه می‌کند:
- من رو کجا می‌بری؟
- شش... سوار شو.
سویچ را می‌زند و در ماشین جدیدش را باز می‌کند، امیلی ساکت می‌شود اما با تصور قراری عاشقانه که اریک تدارک دیده لبخند از روی لبانش محو نمی‌شود.
امیلی انتظار داشت به خارج شهر بروند اما با ادامه یافتن مسیر متوجه می‌شود که اریک به محل کارش نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و وقتی اریک ماشین را به درون پارکینگ می‌برد شکش به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #189
و این تنها پاسخی است که اریک می‌دهد و تنها دستان امیلی را نوازش می‌کند. برخلاف امیلی به خوبی می‌تواند احساساتش را پنهان کند؛ برخلاف ظاهرش که خون‌سرد می‌زند درونش آشوب است. در آینه‌ی آسانسور به امیلی که سردرگم است خیره می‌شود، اگر از سورپرایز او خوشش نیامد چه؟ با پایش بر روی زمین ضرب می‌گیرد و سرش را پایین می‌اندازد تا زمانی که آسانسور از حرکت می‌ایستد و درها باز می‌شود. دست امیلی را با ملایمت می‌کشد و از پله‌ها بالا می‌رود، روبه‌روی درِ پشت‌بام می‌ایستد، با کلیدی که نگهبان داد قفل در را باز می‌‌کند و تازه آنجاست که برمی‌گردد و برای امیلی توضیح می‌دهد:
- می‌دونم که انتظار یه قرار توی یه مکان خاص یا یه پیک نیک خارج شهر رو داشتی... ولی من میخواستم به جای رانندگی تمام وقت رو باهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

M.Fakher

نویسنده انجمن
سطح
36
 
ارسالی‌ها
2,585
پسندها
38,821
امتیازها
66,873
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #190


به سوی اریک می‌رود و او را در آغوش می‌کشد:
- واقعاً زیباست!
اریک نیز او را در آغوش می‌کشد، سرش را خم می‌کند و بوسه‌ای بر موهای امیلی می‌زند:
- ولنتاین مبارک.
دست امیلی را می‌گیرد و به سوی کاناپه می‌برد، روی آن می‌نشینند و پتویی دور خودشان می‌اندازند. اریک به گذر خیابان‌ها خیره می‌شود و امیلی هم به او.
سکوت می‌کنند تا زمانی که اریک زبان می‌گشاید:
- اینجا محل آرامش منه، هروقت که ناراحتم میام اینجا... به آدم‌ها نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم با تصور اینکه اون‌ها در چه حالی هستن و چه دغدغه‌ای دارن، شده حتی برای یه لحظه مشکلات خودم رو فراموش کنم.
اخم ریزی می‌کند و زیر نگاه امیلی ادامه می‌دهد:
- مشکلاتی که کم نیستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : M.Fakher

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا