- ارسالیها
- 2,584
- پسندها
- 38,821
- امتیازها
- 66,873
- مدالها
- 40
- سن
- 21
- نویسنده موضوع
- #61
امیلی با لمس دستان آلبرت ناگهان به خود میآید و هالهی قرمز دورش محو میشود و چشمانش به حالت طبیعی خود بازمیگردد. به قصد قراریافتن و یا شاید دور شدن از آلبرت، به سوی تخت بزرگ قرمزش میرود و با شتاب روی آن مینشیند و پیشانی صافش را با انگشتانش ماساژ میدهد.
آلبرت لبهای صورتیاش را برهم میفشارد و به انتهای نردهی پلکان که نقش قویی سفید رنگ دارد، مینگرد و غمگین میگوید:
- ترسیدم ملکهی من... در این دربار، طردشدههایی که از میان ندیمه شدن و زندان، ندیمه بودن را انتخاب کردهاند، جزو بیارزشترین رنج افراد قصر هستند... برای همین اشلی آن زندان تاریک و نمور را برگزید.
آهی میکشد و با حسرت به ملکه که موهای قهوهایاش را با دستانش گرفته مینگرد و میگوید:
- مهم نیست در کدام سرزمین، حتی...
آلبرت لبهای صورتیاش را برهم میفشارد و به انتهای نردهی پلکان که نقش قویی سفید رنگ دارد، مینگرد و غمگین میگوید:
- ترسیدم ملکهی من... در این دربار، طردشدههایی که از میان ندیمه شدن و زندان، ندیمه بودن را انتخاب کردهاند، جزو بیارزشترین رنج افراد قصر هستند... برای همین اشلی آن زندان تاریک و نمور را برگزید.
آهی میکشد و با حسرت به ملکه که موهای قهوهایاش را با دستانش گرفته مینگرد و میگوید:
- مهم نیست در کدام سرزمین، حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش