- ارسالیها
- 1,517
- پسندها
- 16,408
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #91
به تشویق الکس کمی خونسردیاش را حفظ کرد. او تضمین داد که اتفاق بدی نخواهد افتاد. وارد پیچی شدند که از آنجا میتوانستند خانهی شارلو را رویت کنند.
مارتین مصمم و شق و رق بود. قسمتی که دستش را سپر چشمانش کرده بود تا دود درونشان فرو نرود. چشمهایش را ریز کرد و با دقت به جلو خیره شد. همیشه فکر میکرد شناخت زیادی دربارهی خانه افسانهای قبیلهاش دارد. همیشه فکر میکرد چون او پسر بن ساعتساز، همان کسی که با اسقف پیر ارتباط نزدیکی دارد است، میتواند از خیلی چیزها که در قبیله میگذرد اطلاع داشته باشد. چیزهایی که حتی مردم عادی قبیله فکرش را هم نمیکردند که یک روزی بشود دربارهشان نظر داد. اما او با این حال میدانست. میدانست که خیلی از چیزها فقط متعلق به اوست و فهمیدن او که شاید بیش...
مارتین مصمم و شق و رق بود. قسمتی که دستش را سپر چشمانش کرده بود تا دود درونشان فرو نرود. چشمهایش را ریز کرد و با دقت به جلو خیره شد. همیشه فکر میکرد شناخت زیادی دربارهی خانه افسانهای قبیلهاش دارد. همیشه فکر میکرد چون او پسر بن ساعتساز، همان کسی که با اسقف پیر ارتباط نزدیکی دارد است، میتواند از خیلی چیزها که در قبیله میگذرد اطلاع داشته باشد. چیزهایی که حتی مردم عادی قبیله فکرش را هم نمیکردند که یک روزی بشود دربارهشان نظر داد. اما او با این حال میدانست. میدانست که خیلی از چیزها فقط متعلق به اوست و فهمیدن او که شاید بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش