• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,420
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
به تشویق الکس کمی خونسردی‌اش را حفظ کرد. او تضمین داد که اتفاق بدی نخواهد افتاد. وارد پیچی شدند که از آنجا می‌توانستند خانه‌ی شارلو را رویت کنند.
مارتین مصمم و شق و رق بود. قسمتی که دستش را سپر چشمانش کرده بود تا دود درونشان فرو نرود. چشم‌هایش را ریز کرد و با دقت به جلو خیره شد. همیشه فکر می‌کرد شناخت زیادی درباره‌ی خانه افسانه‌ای قبیله‌اش دارد. همیشه فکر می‌کرد چون او پسر بن ساعت‌ساز، همان کسی که با اسقف پیر ارتباط نزدیکی دارد است، می‌تواند از خیلی چیزها که در قبیله می‌گذرد اطلاع داشته باشد. چیزهایی که حتی مردم عادی قبیله فکرش را هم نمی‌کردند که یک روزی بشود درباره‌شان نظر داد. اما او با این حال می‌دانست. می‌دانست که خیلی از چیزها فقط متعلق به اوست و فهمیدن او که شاید بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
وقتی به محوطه‌ی شارلو پا گذاشت، قلبش داشت از جا کنده می‌شد. این چه طور ممکن بود؟! فقط مستقیم به آن زل زد. الکس پشت سر او نفس‌نفس‌زنان خودش را می‌کشاند و همانند او به منظره‌ی خانه‌ی شارلو که نه، خرابه‌ی متروکه‌ی شارلو زل زدند.
- ای...این‌جا چه اتفاقی افتاده؟!
مارتین روی گوش‌هایش را گرفت. حس می‌کرد صدای الکس را با آن‌که کنارش قدم برمی‌دارد، از فاصله‌ی بسیار دوری می‌شنود. چه به سرِ شالو آمده بود؟! از چه چیزهایی هنوز خبر نداشتند؟! خوب که قدت کرد، دید از بالای خانه‌ی شارلو، جایی که برای ارتباط با مردم قبیله و اعلام اخبار مهم استفاده می‌شد، دودی لوله‌وار بالا می‌رود. مارپیچ؛ پیش به سوی آسمان. درست مانند مکانی شده بود که آن را به توپ بسته باشند. تمام دیوارهای خانه‌ی مقدس دوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
راهش را کشید و همانطور که جلو می‌رفت به بوته‌هایی از ناهار های پلاسیده برخورد. با ناامیدی که هر لحظه در وجودش بیشتر از قبل کشورگشایی می‌کرد، با پا لگدمالشان کرد. فکرش هم کشنده به نظر می‌رسید؛ زیرا همین الانش هم تمام تار و پودش را روی زمین ریخته بود. از آن فضای شادِ همیشه...از آن فضایی که تمامی مردم قبیله را به درون خود راه می‌داد، از آن فضایی که مشتاقانه کسانی که به قبیله سر می‌زدند را به خانه‌ی شارلو هدایت می‌کرد، دیگر ردپایی نمانده بود. شب‌هایی را یادش آمد که با دوستانِ هم‌سن سالش دور از چشم خانواده می‌آمدند اطراف این سرسبزی و ضیافتی برپا می‌کردند. آن مهمانی‌های شادآور، اکنون دیگر خوابیده بودند. نمی‌دانستند چگونه باید بیدارشان کنند.
همانطور که داشت از ما بین جنازه‌های...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
بلافاصله صدای الکس را شنید که صدای اعتراضش بلند شد و بعد ناگهان سکوت کرد. احتمال داد مایا و آن مرد که او را به اسیری گرفته بود را دیده باشد. همه چیز در آن وضعیت قفل شده بود و نمی‌دانست چه خبر است. این مرد که بود؟! همان‌طور خنجری را زیر گردن مایا گذاشته بود و به سمت آن‌ها ایستاده بود. نگاه سردی که داشت می‌گفت که نباید به هیچ وجه مرتکب اشتباه شوند و حرکت کنند.
در مکان نیمه تاریکی که قرار داشتند، نگاهش را به چهره‌ی شخص گروگان گیرنده دوخت. یک مرد حدوداً سی ساله با هیکلی تقریباً درشت و قد بلند بود. چشمان زیتونی‌اش مانند چشمان یک گربه درون تاریکی می‌درخشید و موهای مواج و مشکی بلندش تمام سرش را پوشانده بود. پوست گندم گونی داشت و رگ‌های گردن عضلانی‌اش بیرون زده بود. مایا را دید که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
آن مرد تازه‌وارد، دوباره با لحنی طلب‌کارانه و هراسان فریاد زد:
- هی! مگه نگفتم از جات تکون نخور؟!
الکس حرف‌هایش را پایان داد و دوباره رو به مرد ایستاد. مارتین زیر چشمی مایا را از نظر می‌گذراند. سپس شروع به حرف زدن کرد:
- باشه! باشه! حرکت نمی‌کنیم.‌ ببین...ما از اهلی قبیله هستیم. همین قبیله...شارلو! خیلی اتفاق این اتفاق رخ داد. ما الان هممون تعجب زده‌ایم. اصلاً نمی‌دونیم باید چیکار کنیم. تنها چیزی که به ذهنم می‌رسه اینه که افراد قبیله از این‌جا رفتن. من...من دلیلش رو نمی‌دونم ولی... .
مرد میان حرف‌های مارتین پرید و گفت:
- اونا هیچ‌کودومشون از قبیله نرفتن!
مارتین در حالی که کمی دستش را پایین آورده بود و به راهرویی که از آن وارد شده بودند اشاره می‌کرد، گفت:
- نه! اونا...اونا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
مارتین سرش را برگرداند و در حالی که الکس و مایا مشغول تماشایش بودند، نگاهی به موهای آشفته‌اش در تکه‌ی شکسته شده از آینه‌ای کنار دیوار انداخت. نامرتب به نظر می‌آمد. خیلی نامرتب! شاید آن مرد چیزهایی می‌دانست که بی‌اطلاع بودند. آهی کشید و در حالی که از کنار الکس می‌گذشت، دستی به شانه‌اش زد و گفت:
- برمی‌گردم.
به تنهایی از کنار باریکه‌ی راهی که آن هم خرابه شده بود گذشت و وارد یک بخش شد که اطرافش با چیزهایی شبیه به نرده مسدود شده بود. شمع‌هایی را در آن سمت نرده‌ها می‌دید که شکسته شده و فرو ریخته‌اند. مایعی که از سوختنشان خارج شده بود، تمام کف آن‌جا را پوشانده بود و بوی شدیدی هم داشت‌. مجبور شد تندتند قدم بردارد. نمی‌توانست بیش‌تر آن منتظر چیزهای بد باقی بماند با آن‌که می‌دانست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
***​

اولین یادداشتی که در شارلو می‌نویسم. اینجا مکان افسانه‌ای و دروازه‌ای به دنیای پریان است.
دست‌نویس نوشته شده توسط کَری:
«خانه‌ی شارلو، قدمتی بسیار طولانی دارد. من آن را وقتی جوان بودم یکبار از نزدیک دیدم. همیشه یک خانه‌ی افسانه‌ای و پر از عجایب برای تمام کوتوله‌ها بود‌. نه تنها کوتوله‌هایی که در شارلو زندگی می‌کردند، بلکه در شهرهای اطراف هم حرف‌هایی درباره‌ی آن سرِ زبان‌ها بود که کوتوله‌های دیگر هم آن‌ها را می‌شنیدند و حیرت می‌کردند.
هیچکس از راز آن خبر نداشت. نمی‌دانست چرا آن خانه ان‌قدر مقدس است و از وقتی آن‌جا پابرجاست، دیگر هیچ جنگی به سمت شارلو رخ نمی‌دهد. هیچ دزدکی‌ای از قبیله انجام نمی‌شود. سال‌هایی که با پدرم در شارلو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
هر چه بیش‌تر احتیاط می‌کردند، امنیت بیش‌تری را برای سرزمینشان می‌خریدند. راز شارلو برملا شده بود. این خودش علامت خطر و مراقبه‌ی دو چندان بود‌.
خانه‌ی شارلو بازسازی شد و بناهای زیرینی که داشت، حتی محکم‌تر از قبل بنا نهاده شد‌. اطراف خانه نیروهای امنیتی گماردند و به کسی اجازه‌ی ورود ندادند. بعد از چند سال تصمیم گرفتند که از آن پس دسته دسته داخل خانه بروند و چون آنجا از نظر همگان مکان مقدسی بود، حس خوب بگیرند.

***​

مارتین کنار دیوار تکیه داده بود و درون تقلاهای ناتمام ذهنش قدم می‌زد. از وقتی متوجه شده بود دقیقاً چه اتفاقی افتاده است، بیش‌تر حسرت می‌خورد. ای کاش حرف‌های ساحره را جدی می‌گرفت و سر خود عمل نکرده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
مارتین ناباورانه‌تر از همیشه انگار که سخن مضحکانه‌ای از سیریوس شنیده، نیشخندی زد و گفت:
- چی؟! یعنی چی که تبدیل به... .
همان‌طور که مجذوب چهره‌ی عرق کرده‌ی سیریوس بود، متوجه‌ی الکس شد که تعجب‌زده از جا بلند شد. به او هم شوک وارد شده بود. مارتین یادِ فرش جدیدی که شارلو را پوشانده بود افتاد...کلاغ‌های مرده! نفس‌نفس زد و با شتاب بلند شد. به بیرون اشاره کرد و گفت:
- اون...اون بیرون پُر از لاشه‌ی کلاغِ! یعنی اون‌ها...اون‌ها... .
سیریوس در حالی که کمتر می‌ترسید، گفت:
- دارم راستش رو بهتون میگم. بهم اعتماد کنید.
الکس: اون بیرون پُر از کلاغ شده. چی باعث شده این بلا سرِ مردم شارلو بیاد؟! چرا باید اینجوری بشه؟!
سیریوس با آرامشی عجیب سمت الکس برگشت‌. لباس‌هایش از مشت و لگد‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
مارتین برآشفت:
- چی؟! یعنی ما الان... .
الکس در حالی که کمتر خودش را باخته بود، ریزخندی سر داد. گویی فقط سعی بر توجیه داشت:
- این گلادیاتور ما رو بازیچه کرده! یعنی چی که ما برگشتیم به زمان گذشته؟! مگه نا از تونل زمان رد شدیم آقای گلادیاتور؟! کم چرندیات تحویل بده!
اما این‌بار شاید حق با بدخلقی‌ها و زودباوری‌های مارتین بود. سیریوس با قیافه‌ای صدق‌آمیز او را می‌نگریست. به نظر چیزی برای از دست دادن نداشت. هنوز عرق‌های سرد روی پیشانی‌اش پایین می‌چکید و چشم‌هایش انگار از بی‌خوابی دودو می‌زد.
مارتین کمی با حرف‌هایی که از الکس شنید، به خودش مسلط شد. راست می‌گفت. نیازی نبود هر چی می‌گفت را باور کنند.
- تو واقعاً کی هستی سیریوس؟! از کجا باید مطمئن بشیم راست میگی؟!
سیریوس محکم لب زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا