- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,391
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #71
کمی که گذشت، نفسزنان از لبهی تخت گرفت. روی زمین چمباتمه زد و همانطور که عرق پیشانیاش را با تکهای پارچهی کثیف میگرفت، سعی میکرد حالت تهوعی که از شدت بوی خون به او دست داده بود را فرو خورَد. تکیهاش را روی تخت انداخت و سرش را روی ملحفه رها کرد. به سمت چپش سر چرخاند و لین را دید که در آسایش خوابیده بود. بالاخره در مسابقهای که با از پا در آمدن گذاشته بود، پیروزی را از آنِ خود کرد. سرش را دوباره رو به سقف نگه داشت و نفسهای صدادار خودش را شنید که از گلویش خارج میشد. آنقدر نفسنفس زده بود که سیب گلویش به طور عجیب و غریبی بالا و پایین میشد. آب دهانش را قورت داد و چشمانش را لحظهای بست.
ناگهان در حالت خلسه مانندی احساس کرد کسی روبهرویش ایستاده و دارد او را نگاه...
ناگهان در حالت خلسه مانندی احساس کرد کسی روبهرویش ایستاده و دارد او را نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش