• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,416
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #71
کمی که گذشت، نفس‌زنان از لبه‌ی تخت گرفت. روی زمین چمباتمه زد و همان‌طور که عرق پیشانی‌اش را با تکه‌ای پارچه‌ی کثیف می‌گرفت، سعی می‌کرد حالت تهوعی که از شدت بوی خون به او دست داده بود را فرو خورَد. تکیه‌اش را روی تخت انداخت و سرش را روی ملحفه رها کرد. به سمت چپش سر چرخاند و لین را دید که در آسایش خوابیده بود. بالاخره در مسابقه‌ای که با از پا در آمدن گذاشته بود، پیروزی را از آنِ خود کرد. سرش را دوباره رو به سقف نگه داشت و نفس‌های صدادار خودش را شنید که از گلویش خارج می‌شد. آن‌قدر نفس‌نفس زده بود که سیب گلویش به طور عجیب و غریبی بالا و پایین می‌شد. آب دهانش را قورت داد و چشمانش را لحظه‌ای بست.
ناگهان در حالت خلسه مانندی احساس کرد کسی روبه‌رویش ایستاده و دارد او را نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #72
آن‌قدر گریه کرد تا همان‌جا روی پاهای دختر جسوری که خواهرش بود خواب رفت. مایا دست‌هایش را روی موهای پریشان ماتیک کشید. آیا می‌توانست از او مراقبت کند؟! شرایط طوری پیچیده شده بود که دیگر قادر نبود صحنه‌هایش را کنار هم بگذراد و پازل ناقص ذهنش را تکمیل سازد. کم‌رنگی و قحطی محبت و احساسات را در تک‌تک لحظات شاهد بود. چیزی به محو شدنشان باقی نبود و او همچنان امیدوار بود بتواند در آخرین لحظه جلوی فاجعه سد شود و کوهی شود در مقابلشان.
به ظاهر دًلًمه و وا رفته‌اش نگاه کرد. چه کشیده بود امروز در آن اتاق کوچکی که یک صحنه‌اش هم خالی از اشک نبود‌. پسر بچه‌ها یاد می‌گرفتند که بزرگ شوند و جسور اما برادر کوچک و بدبخت او، یاد نمی‌گرفت؛ او را در ملاء عام مرد شدن قرار داده بودند. در واقع ماتیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #73
بینِ مسیر عده‌ای جوان را دید که ترانه‌سرایی می‌کردند و آواز سر می‌دادند. همه جا سرشار از زیبایی بود‌. بیش‌تر زیبایی از دلِ مردم قبیله نشات می‌گرفت. پا تند کرد و با همان لباس‌های گشاد و بی هیچ ظاهر زیبایی که تنش بود، طول کوچه را پیمود. دلش نمی‌آمد ماتیک را تنها بگذارد. دیگر داشت کم‌کم نگرانش می‌شد که او را با مادرش، زنی که دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود و چشمانش را روی همه کس بسته بود، رها کند و برود. مادرش ترسو بود و نمی‌توانست در مقابل خواسته‌های آن مردک که به قولِ خودش ستون خانواده بود و نباید به او بی‌احترامی می‌کردند، مقاومت کند. ای کاش برای لحظه‌ای او و برادرش را درک می‌کرد و ان‌قدر خودش را خوار نمی‌کرد. وقتی که به‌هوش آمده بود، باز هم به مدت نصف روز سرزنش‌هایش را شنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #74
اهمیتی نداد و سرش را خم کرد سمت دیوار‌. بیخیال‌تر از آن چیزی بود که فکر می‌کرد. چطور می‌توانست کارها را درست کند؟! چه چیزی آن مرد را ترغیب به دور شدن می‌کرد؟! ماجراهایی که آن مرد برایشان رقم می‌زد جدا و تحت فرمان او قرار گرفتنِ مادرشان جدا. دیگر نمی‌‌دانست از کدام راه باید ادامه‌ی مسیر را بپیماید.
در همین‌ فکرهای گاه و بی‌گاه بود که ناگهان دختر بچه‌ای نزدیکش آمد. شاخه‌ای گل را سمتش گرفت و گفت:
- خانوم گل بخرین!
مایا که به کل حواسش پرت خودش و افکارش بود، اول متوجه نشد که دوباره دختر بچه صدا کرد:
- خانم یک گل از من بخرین لطفاً.
با صدای مشتاق و شادی که از جایی در نزدیکی‌اش می‌آمد، سر بلند کرد و به شخص تولید کننده‌ی صدا چشم دوخت؛ دخترکی کوچک‌تر از برادرش، با لباس‌های کهنه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #75
دخترک با چشمانِ کوچک و درخشانش به شاخه‌ی گل نگاهی انداخت و خیلی شتاب‌زده به مایا خیره شد و گفت:
- اگه تو انتخاب بشی، خیلی خوب میشه!
مایا که از حرف بچه سر در نیاورده بود، ابروهایش را در هم گره زد و گفت:
- کجا انتخاب بشم؟!
رد انگشت دختربچه را که به یک‌باره بالا رفته بود و مکانی را نشانه رفته بود را دنبال کرد و به میدان رسید. میدانی که پُر از جمعیت بود و حالا دیگر همه منتظر خواندن اسامی افراد بودند. تازه منظورش را متوجه شده بود. خودش هم دوست داشت انتخاب شود اما نمی‌دانست چرا این اندیشه به باور قلبی نمی‌رسید... .
- مارتین!
به دنبال صدای بلندی که نامی را صدا می‌زد، کف زدن جمعیت بالا گرفت. ابروهایش را در هم بُرد و خوب نگاه کرد. اسم نفر اول خوانده شده بود؟! نام نفر سرگروهی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #76
با حالی که نمی‌دانست در نهایت به خشم بدل خواهد شد یا شادی، منتظر ادامه‌ی مراسم نشست. تمام مردم دست می‌زدند و منتظرِ اعلامِ نفر بعدی بودند. نفرِ بعدی... .
ناگهان احساس کرد کسی گوشه‌ی آستینش را کشید. سرش را برگرداند و به دخترک خیره شد. با شادی درونِ چشمانِ مایا زل زده بود و ذوق و اهمیت از چهره‌ی کوچکش تراوش می‌شد.
- آرزو می‌کنم. تو انتخاب بشی.
مایا هنوز از دلِ دخترکِ مهربان در وجد بود. به او نگاه می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. در واقع نمی‌دانست به پاسِ مهربانی بی‌وقفه و بچگانه‌ی او، چه جواب می‌تواند قابل تحسین باشد. دخترک دوباره به مایا نگاه کرد و گفت:
- من از خدای شارلو می‌خوام که تو انتخاب بشی!
لبخندی روی لب‌های مایا جای گرفت. چقدر امید دادنِ آن دختربچه قشنگ بود. چقدر حالش را خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #77
از جا بلند شد و روبه‌روی مردکی که با قُلدری بین چهارچوبِ در، قد علم کرده بود ایستاد. نیشخندی زد و گفت:
- تا حالا به خاطر مادرم هیچی بهت نگفتم. اون زنِ مظلوم و بدبخت که از توی خرس می‌ترسه! ولی من نمی‌ترسم! کور خوندی!
مرد عظیم‌الجثه که انگار داغ کرده بود، نعره‌ای بلند زد و مشتی دیگر حواله‌ی مایا کرد. مایا مشت قدرتمند او را روی هوا گرفت اما زیاد نتوانست مقاومت کند و دوباره روی زمین افتاد. دید لین سراسیمه آمده است داخلِ حیاط و صدایش به گوش می‌رسید.
- تو رو خدا کاریش نداشته باش! نفهمی کرده، بی‌عقلی کرده، تو ولش کن! قول میده بره استعفا بده و دیگه همچین غلط بزرگی رو تکرار نکنه! قول میده! آه!
صدای جیغ مادرش از داخل حیاط آمد. احتمالاً لگدی هم نثارِ او شده بود. چقدر خودش را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #78
- تو نمی‌تونی روی پای خودت بایستی! تو لایق این نیستی که من کمکت کنم.
از اراجیفی که به هم می‌بافت چیزی نمی‌فهمید. ای کاش می‌شد جوری جوابش را بدهد. اما فایده‌ای نداشت؛ چون مطمئناً هنوز دو کلمه‌ی اول را نگفته، باز کتک می‌خورد. وقتی خزعبلاتش ته کشید، لگدی نثار کرد که آهش به هوا رفت. چیزی نمی‌توانست بگوید. هنوز هم شوری خون را از درونِ دیواره‌های دهانش حس می‌کرد. صبر کرد تا خشمش خالی شود و از آنجا برود. طبق معمول پس از کمی وراجیِ دیگر، صدای پاهایی را شنید که دور شدند. احتمالاً خیلی بیش‌تر از چند نفر بودند. نوچه‌های زیادی داشت. همه‌اش لنگه‌ی خودش وحشی و غول چماغ بودند.
با دورشدنشان صدای بادی که می‌وزید هم حتی می‌شنید. صدای جنبدگانی می‌شنید و صدای آواز پدندگان. او در جنگل بود؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #79
ابروهایش را در هم کشید. باز نگاهی به اطراف انداخت. همه جا را خوب نگاه کرد. دنبالِ صاحبِ آن پاهایی بود که دویدند نزدیکش و سپس رفتند. می‌خواست از آن سر در بیاورد. وقتی ناامید شد، باز به طرف درخت چرخید و چیزی دید که تقریباً جواب سوال‌هایش را داد. روی تنه‌ی درخت، درست نزدیک به جایی که طناب‌ها دور دستش بسته شده بود، یک دسته‌ی چاقو که چیزی دورِ آن بسته شده بود، درون تنه‌ی درخت فرو رفته بود. قسمت‌هایی از طناب هم که دورِ مچِ دست‌هایش بودند به چاقو چسبیده بودنو. پس علتِ شُل شدنِ طناب دور دستش این بود.
جلو رفت و چاقو را با قدرت از تنه‌ی کت و کلفت درخت بیرون کشید. یک چاقوی قدیمی با دسته‌ی چوبی بود. چرمی که با تکه‌ای نخ به دسته‌ی آن بسته شده بود را باز کرد. سپس روی زمین نشست و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,517
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #80
***​

به محض پا گذاشتن در محله‌ی حومه‌‌نشینان قبیله، متوجه شد که چیزی تغییر کرده است. چرا همه جا شبیه به اماکن متروکه شده بود؟! با تعجب و بلاتکلیفی داخلِ کوچه‌ها راه افتاد. بوی دود می‌آمد و تقریباً مه کم‌رنگی همه جا را فرا گرفته بود. کمی جلو رفتند و از بین خانه‌های کاهگلی گذشتند. مارتین که از بوی دود شدید کلافه شده بود و می‌دانست که به آن حساسیت دارد، لباس آستین‌دارش را بیش‌تر از حد معمولی از مچ دستش گرفت و آن را پایین کشید. سپس دستش را جلوی صورتش گرفت و با آن روی دهان و بینی‌اش را پوشاند. حالا راحت‌تر می‌توانست در آن اوصاف نفس بکشد. پشت سر هم قدم می‌زدند و الکس را می‌دید که بی‌توجه به بویی که می‌آمد، دماغش را بالا کشید و با قُلدری از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا