متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,780
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #111
پدر تامپر اجالتاً عادت داشت زیاد حرف بزند. وقت‌هایی که در خانه می‌نشست دیگر کسی نمی‌توانست جلویش را بگیرد تا از اجناس جدیدی که برایش می‌آمدند یا ابتکار چیدمان جدید قفسه‌ها صحبت نکند. آن‌موقع‌ها هم مرتب درباره‌ی همین مسائل صحبت می‌کرد. همان چیزی که مارتین اصلاً حوصله‌اش را نداشت. تامپر نیز به پیروی از ساکت بودن او، فقط به یک نقطه زل زده بود و چیزی نمی‌گفت. بن نیز آنچنان صحبت می‌کرد که گویی دلش می‌خواهد از او ده انبار ساعت خریداری کند.
- تمام اجناسی که وارد شارلو می‌شوند، بعد از هزینه‌ای که پرداخت می‌کنم می‌توانم به فروش برسونم. همه چیزی که داخل انبار وجود داره باید حسابی جاشون مناسب باشه. اگه آسیب ببین، یا دیوارهای انبار محکم نباشن، ممکنه خسارت جبران ناپذیری به کار و بارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #112
مارتین از جا بلند و شد و پس از آن شروع کرد به حرف زدن بدون مکث:
- اون...اون‌ها...یعنی تامپر و پدرش یک انبار دارن که اجناسشون رو اون‌جا نگهداری می‌کردن. یادمه پدرش همیشه راجب نگه داشتن کالاهاشون داخل اونجا حرف می‌زد. اون می‌گفت یه انبار نزدیک پایه‌ی کوه قرار داره!
مایا که گویا از رفتار بی‌اعتنایی‌اش شرمنده بود، لب زد:
- یعنی میگی هنوز جایی هست که نگشتیم؟!
مارتین اطمینان داد:
- باور کنی یا نه، اون‌ها حتی از خونه‌ی خودشونم بیشکتر به اونجا رفت و آمد دارن. من خوب یادمه تامپر همیشه وسای‌ها رو جابه‌جا می‌کرد. از منم خواست چند بار باهاش برم اما من هیچ‌وقت قبول نکردم.
مایا اخم کرد:
- این به معنی اون هست که آدرسش رو بلد نیستی؟!
مارتین شرمنده لب گزید:
- حس می‌کنم...حس می‌کنم اگه کمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #113
راهشان کماکان ادامه داشت. از بین خانه‌ها که عبور می‌کردند، تازه متوجه خرابی وضع قبیله شدند. همه جا درب و داغان شده بود و سقف بیش‌تر خانه‌ها فرو ریخته بود. جسد‌های کلاغ اطراف هر جایی که قبلاً بیش‌تر کوتوله‌ها تجمع می‌کردند، بیداد می‌کرد. چیزی را نمی‌شد انکار کرد. احتمالاً سیریوس درست می‌گفت. اما تا وقتی تامپر را پیدا نمی‌کردند، نمی‌توانستند نفس راحت بکشند. مارتین از پشت به مایا نگاه کرد که داشت چند متر جلوتر از او حرکت می‌کردند. باز هم خوب بود که همه‌شان در کنار هم بودند وگرنه پیدا کردن هر کدامشان به تنهایی، زمان زیادی می‌برد. هنوز هم دلش می‌خواست به خانه‌شان یک سری بزند. در دلش بیداد بود که چه بلایی سرش آمده. و باز یاد خانواده‌اش که باید با وجود اوقات تلخی‌های بن و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #114
صدای مایا که ناگهان بر در و پیکره‌ی افکارش کوفت، به یک‌باره باعث شد حواسش جمع شود‌. او درست می‌گفت. در فاصله‌ی نه چندان دوری از آن‌ها یک انبار که با سنگ ساخته شده بود، درست کمی این‌طرف‌تر از کوهپایه قرار داشت. به همراه مایا که به آن سمت خیز برداشته بود، پا تند کرد تا برسد.
یک انبار کهنه که دری کوچک در قسمت ورودی‌اش داشت. مارتین با قدت به دیواره‌ها خیره شد. برایش هنوز هم جای سوال داشت. اگر آن‌ها به گذشته برگشته بودند، پس باید شکل و شمایل خانه‌ها تفاوتی می‌کرد اما فقط ظاهرشان کمی داغان شده بود. این حتماً باید دلیلی داشته باشد. دستش را روی سنگ‌ها کشید و کمی از خزه‌های اطراف را جدا کرد. آن را نگاه کرد و پایین ریخت. به سمت در انبار رفتند که گوش تا گوش بسته بود. مارتین کمی به در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #115
احتمالاً نمی‌توانست. در یک آن طوفان می‌آید، نابود می‌کند، ویران می‌کند، خواهد درید و می‌رود. آن‌وقت جایِ خالی عزیزانی که از دست رفتند، حس خواهد شد. با تمام توان به یادِ تام فریاد می‌زد:
- اگه بیش‌تر حواسم بهت بود، می‌تونستم از اینجا دور نگهت دارم. بیچاره تام!
- تام دوستته؟!
رشته‌ی افکارش از هم گسسته بود. آرام سرش را پایین آورد. یادِ تام هنوز هم زنده بود با آن‌که نبود. بی‌دلیل نبود هر چه در زده بود، کسی خانه نبود. احتمالاً اگر می‌رفت، با یک کلاغ مُرده مواجه می‌شد! غرولند کنان دوباره صدایش در آمد:
- تام! تام!
- معلومه خیلی برات ارزشمند بوده!
به طور ناگهانی تازه متوجه شده بود این صدایی که با او سخن می‌گوید، نه جادویی است و نه ندایِ درونی‌اش! به سمت سیریوس برگشت که نیشش باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #116
الکس ابرو بالا انداخت و به دنبال حرف او، هوفی کشید. به سمت کنده‌ی چوب رفت که سر جای قبلی‌اش با وجود خراشی که او برجانش نشانده بود، همچنان ایستادگی داشت. کناری پرتش کرد و نوک خنجر را با سر انگشتانِ درشتش دست کشید. در افکار مختلفی دست و پا می‌زد و نمی‌دانست که باید به کدامشان رسیدگی کند. بعد از چند لحظه صدای سیریوس را شنید که گفت:
- می‌دونم چه حسی داری! منم...منم برادرمو وقتی کوچیک بودم از دست دادم. از...از اون‌موقع همیشه حس سرخوردگی داشتم.
الکس یک راست سرش را به سمت برگرداند. سیریوس فکر می‌کرد او آرام‌تر شده برای همان سر صحبت را باز کرده بود اما تازه فهمید دوباره مرتکب اشتباهی بزرگ شده. با من و من گفت:
- خب...خب با حرف‌هایی که گفتی احساساتم جریحه‌دار شد الکس! باور کن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #117
***​

تامپر از شدت خستگی و گرسنگی به ستوه آمده بود. تا جایی که ذهن یاری می‌کرد، چیزهای خوردنی‌ای درون انبار وجود داشت و می‌توانست برای سیر کردن خودش از آن‌ها استفاده کند. تا کِی باید اینجا می‌ماند؟ نمی‌دانست اما دیگر کلافه شده بود. ذهنیتی که داشت متشکل از چیزهای بیهوده بود. با این حال قوطی رنگی که در نزدیکی انبار روی زمین ریخته بود، می‌توانست نشانه‌ی خوبی باشد. هر کس که از آنجا می‌گذشت و قوطی را می‌دید، می‌توانست پی ببرد اتفاقاتی رخ داده‌. با در نظر گرفتنِ این احتمال هم زیاد مطمئن نبود فرشته‌ی نجلتی بیاید و در آم تاریکی به دادش برسد. بی‌نتیجه به آبگرمکن غول‌پیکر نگاه کرد و آهی سرد کشید. با افسوس در حال فکر کردن به کارهایی بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #118
***​

مارتین چشمانش را به سمت تاریکی آسمان نشانه گرفت و رد ستاره‌های پراکنده را در دلِ شب دنبال کرد. همه چیز آن ترتیبی خاص داشت و اینجا در قبیله همه چیز برعکس بود. هیچ چیز سر جایش قرار نداشت. به لبه‌ی پله‌ای که روی آن خیمه زده بود، خیره شد و سپس ناگاه یادچیزی افتاد. دست در جیب کرد و میخ بزرگی را که آن را از مایا گرفته بود، بیرون آورد. آن را روبه‌روی مهتاب بالا برد و براندازش کرد. چشمانش را ریر کرد و به تک‌تک شیارهایی که روی بدنه‌اش حک شده بود، دقیق شد. باید بررسی می‌کرد که این میخ از کجا آمده و برای خودش هم جالب بود که این مسئله برایش مهم شده است.
میخ را محکم درون مشتش محصور کرد و سپس نگاهی گذرا به سکوت قبیله انداخت. قبیله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #119
از بالا و پایین رفتن تنه‌اش، می‌شد فهمید که دارد نفس‌های بلندی می‌کشد. معلوم نبود در طی زمانی که در آن انبارِ تنگ و تاریک حبس شده بود، چه‌ها به کوله‌بار تجربه‌اش اضافه شده بود. وقتی خودش را جای او می‌گذاشت، وحشت می‌کرد. در حالت کلی علاقه‌ی خاصی به تامپر نداشت اما اصلاً راضی نبود در این وضعیت باشد.
ناخودآگاه با دیدنِ چهره‌اش آن لحظه‌ای را یادش آمد که با مایا کنار آن انبار رسیدند و پس از شنیدنِ صدای ضعیف تامپر که ناله می‌کرد، تلاش کرده بودند راهی باز کرده، داخل بروند. یک جسم خیلی بزرگ جلوی در انبار را گرفته بود و به‌نظر می‌رسید تامپر به همان علت نتوانسته خارج شود. مجبور شده بودند با ابزاری که در اطراف پیدا کرده بودند، قسمتی از دیوار انبار را خراب کنند و تامپر را بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #120
آرام به سمت راهرویی رفت که به اتاق خالی از الماس منتهی می‌شد. فضای گرفته‌ای داشت بدونِ شیء ارزشمندی که تمام داشته‌اش بود. درهای اتاق همچنان فراخ مانده بودند و مانند آن بودند که کسی جفتشان را به دیوار کوبانده باشد. جلو رفت و چشمانش را به مخزن خالی دوخت‌. مخزنی که پیش‌تر هم دیده بود و تمام تسمه‌های اطرافش گسسته شده بودند. کنارش نشست و روی زمین چشم گرداند. به‌زودی توانست میخ‌های مخزن الماس را گوشه و کنارِ اتاق که وحشیانه پرت شده بودند، ببیند. میخ‌ها ظاهر کوچک‌تر از میخی که در دستش بود، داشتند.
مدت‌ها در اتاق ماند و دانه‌دانه تمام میخ‌هایی که گوشه و کنار اتاق افتاده بودند را جمع کرد. هر وقت یکی از آن‌ها را پیدا می‌کرد، به سمت مخزن می‌رفت و در جای خالی‌اش قرار می‌داد. در حین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا