• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,379
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #101
مارتین در جواب سیریوس که خیلی ملتمسانه بیان شده بود، سری تکان داد. سیریوس انگار دل خوشی از الکس نداشت. لب برچید و منتظر به تنها ناجی‌اش چشم دوخت. قیافه‌ی وحشت‌زده و سوال برانگیزی پیدا کرده بود. انگار از چیزی می‌ترسید.
- ش...شما...باور نمی‌کنم.
مارتین لبان خشک شده‌اش را باز کرد:
- چی رو باور نمی‌کنی؟!
سیریوس شک برانگیز ادامه داد:
- پس یعنی جشن برگزار شده؟! من...من دیر رسیدم؟!
مارتین چیزی از حرف‌های او سر در نمی‌آورد. اما در عوض می‌دانست سیریوس چیزهای زیادی در کوله‌بارش است که هنوز آنان را رو نکرده. ناگهان صدای مایا را شنید که با بقچه‌ای وارد شد. با تحکم بقچه را انداخت روی یکی از سکوهای نزدیکش و با صدای بلندی گفت:
- دیدم کسی نیست. چیزی تهدیدمون نمی‌کرد. رفتم و این مواد رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #102
فصل ششم
«گلادیاتورِ راهگشا»


- من از خاندان یاک‌ها هستم. نمی‌دونم باور می‌کنید یا نه، اما با طلسمی که شکل گرفته الان شما اومدین به زمانِ ما. یادک‌ها در همسایگی شارلو زندگی می‌کنن. من...من از اونجا اومدم تا جلوی ربوده شدن الماس رو با چند نفر دیگه بگیرم. اونا بعد از اینکه دیدن الماس ناپدید، دوباره رفتن به سرزمین خودمون تا این ماجرا رو به گوش بقیه هم برسونن. اون الماس حتی سرزمین یاک هم حفظ می‌کرد. نوادگان خاندان همیشه توی کتاب‌هایی که می‌خونن، یاد می‌گیرن باید از اون الماس محافظت کنن و هیچ جنگ و خونریزی‌ای با شارلو راه نندازن‌. چون می‌دونستن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #103
سیریوس که گویی کلافه‌تر از ابتدا شده بود گفت:
- اگه...اگه واقعاً شما افراد منتخب باشین، باید با من بیایین!
الکس مهلت نداد حرفش تمام شود. با شتاب و دهن گشادی ادای حرف زدن سیریوس را در آورد و سپس با چشم غره به او گفت:
- با تو بیاییم؟! تو جایی نمیای!
سیریوس آشفته حال فریاد برآورد:
- ولی شما که نمی‌دونین قبیله‌ی من کجاست! باید یه راه بلد باهاتون باشه.
الکس خنجر را بلند کرد و گفت:
- تو آدرس رو بهمون میدی!
- بس کنید دیگه!
صدای تحکم‌آمیز مارتین هر دوی آن‌ها را به سکوت دعوت کرد. رویش را کرده بود به سمتی که جای ِ خالی الماس بود. هوفی کشید و از آن رو گرفت. نمی‌توانست فکرش را به درستی سازماندهی کند. باید به خانه‌سان هم سر می‌زد. انگار هنوز امیدوار بود نریدا و پدرش را آنجا بیابد. وهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #104
سگرمه‌های مارتین در هم رفت. از حرف‌هایش یر در نمی‌آورد. لحنش حالت پرسشی و شگفت به خود گرفت:
- پس...پس ما چجور طلسم نشدیم و سالمیم؟ چرا فقط ما؟!
سیریوس به‌نظر از سوال و جواب خسته شده بود. آشفته حال سرش را به سمت دسته‌ی صندلی کج کرد. دستانش کرخت شده بود و مطمئن بود اگر طناب‌ها باز شود، ردشان روی مچش مُهری زده است.
الکس بر آشفت:
- خب حرف بزن دیگه گلادیاتور! تو که میگی بهت اعتماد کنیم. پس حرف بزن.
- الکس!
صدای آرام مارتین که اسمش را زمزمه کرد، باعث شد به خودش مسلط شود. آرام‌تر شد و مانند مارتین و مایا منتظر ماند. سیریوس سعی کرد به بهترین نحو چیزی که درونِ ذهنش بود را ابلاغ کند:
- یه چیزی باعث شده که شما از طلسم دور بمونین. یه چیز مقدس به جز الماس. شایدم نیرویی که از الماس منشا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #105
به مراسم فکر کرد و اینکه وجودِ آب مقدس باعث شده بود آن‌ها الان در امان باشند. نفسش را به شدتی که خودش هم فکر نمی‌کرد آن‌قدر شدید باشد بیرون داد و به فکر کردن ادامه داد. صدای مشاجره‌های الکس با سیریوس تمامی نداشت. گویی داشت درباره‌ی چیزهایی سوال می‌کرد که جای شک و ابهام برایش داشت. سرش را با دست گرفت و به تمام چیزهایی فکر کرد که تا به‌حال درباره‌ی شارلو پدرش زیر گوشش خوانده بود و او غافل از همه چیز هیچ بدهکار نبود به آن حرف‌ها. گفته بودو مارتین بی‌توجه بود. چه می‌دانست یک روزی ممکن است در چنین مخمصه‌ای بیفتد و آن حرف‌ها به کمکش بیایند؟!
همان‌طور که سرش را به پشت میز تکیه داده بود، شامه‌اش را وادار کرد بیش‌تر بو بکشد. بوی کلاغ‌های متعفن می‌آمد. دیگر بدتر از این نمی‌شد. هنوز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #106
تمام این اتفاق‌ها، تنها در عرض چند ثانیه رخ داده بود و خودش هم از شدت گفتار اسم «تامپر» شگفت‌زده شد. پس به آنها حق می‌داد که جا بخورند. اولین کسی که شروع به صحبت کرد، سیروس متعجب بود. حق داشت چون او اصلاً تامپر را نمی‌شناخت. فکر میکرد آن‌ها به همین سه نفر ختم می‌شوند.
- اون دیگه دیگه کیه؟!
الکس دستانش را بالا برد و برای بهتر متمرکز شدن دو طرف صورتش را قاب گرفت. گویی پرخاشگر شده بود:
- تامپر؟! تامپر! آره درسته اون هم توی مراسم بود. پس الان باید توی دهکده باشه!
مایا چشم غره‌ای به مارتین رفت و سپس لب زد:
- چرا به ذهنمون نرسیده بود! اون...اون الان ممکنه کجا باشه؟!
سیریوس کمی تقلا کرد و سپس در حال نفس‌نفس زدن گفت:
- خب...خب یکیتون به منم ه چی‌شده!
الکس برآشفت:
- هِی مارتین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #107
الکس بلافاصله با توپ و تشر شروع به صحبت کرد:
- تو تامپر رو نمی‌شناسی! الان باید پیداش کنیم. میشه چند دقیقه ساکت شی تا ما به کارمون برسیم؟
مارتین کمی به سمت سیریوس حرکت کرد و بی‌مقدمه سعی کرد قضیه‌ را برایش توضیح دهد:
- اگه بتونیم تامپر رو پیدا کنیم، حرفات رو درباره‌ی طلسم باور می‌کنیم و همین‌طور چیزهایی که درباره‌ی اون آب مقدس...گفتی!
سیریوس باز هم می‌خواست لب به شکایت باز کند اما مارتین بی‌توجه به سمت راه منتهی به خارج از خانه راه افتاد. با صدای نسبتاً بلند و جدی گفت:
- الکس تو اینجا بمون و مراقب اوضاع باش. ما قبیله رو زیر نظر داریم.
الکس با صدایی که مارتین هر لحظه آن را ضعیف‌تر می‌شنید، گفت:
- ای به چشم!
مارتین با شنیدن حرف الکس نیشخندی زد. احساس می‌کرد او لحظه شماری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #108
با خودش فکر کرد. این میخ اینجا چه‌کار می‌کرد؟! یعنی ممکن بود کسانی که الماس را ربوده بودند، وقت دزدیدنش تا به اینجا آن را کشانده باشند و بعد یک میخ اینجا افتاده باشد؟! ابرویی بالا انداخت و می‌خواست رویش را برگرداند که مایا میخ را به طرفش گرفت. با حالتی برآشفته گفت:
- نمی‌دونم چرا...اما بهتره پیشت بمونه!
با بی‌اعتنایی میخ را از مایا گرفت و سپس از قسمت چمن‌دار محوطه وارد بخش خاکی شد که قیراندود بود. قیری که تمام صافی‌اش کنده شده بود و تکه‌تکه کنار هم و نامظم ریخته شده بودند. به معنای کامل شارلو جهنم دره ای بی‌خاصیت شده بود. نگاهی دیگر به میخ انداخت و آن را درون جیبش گذاشت.
چند خانه‌ی آوار شده آن سمت وجود داشت روی آنها را بهطور کامل خزه گرفته بود و گویی سالیان سال بود دستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #109
گفت:
- منظورم اینه...حالا الماس شارلو قدرتش متعلق به اون‌هایی هست که بردنش!
مارتین اندکی تامل کرد و سپس سر بالا کرد و گفت:
- الماس سهم این قبیله‌اس.
مایا به حرفش خیلی مطمئن بود:
- ولی خب ممکنه از اول اینجا نبوده باشه. شاید کسی اون رو ربوده و به این‌جا آورده!
مارتین بی هیچ نگاهی گفت:
- من زیاد چیزی درباره‌ی گذشته‌ی شارلو نمی‌دونم اما مطمئنم که این‌طور نیست. شاید اون‌هایی که الان المس رو دارن، بتونن از قدرت ماوراییش استفاده کنن. ولی المس متعلق به شارلویِ‌. آخرش هم به این قببله برمی‌گرده! من مطمئنم... .
از بالای دیواری مخروبه و کوتاه بالا رفت و مرید آن سمت. مایا در حال تعقیبش بود. با صدایی که مدام ارتعاشش به‌خاطر پرش بالا و پایین می‌رفت، گفت:
- امیدوارم اینجوری باشه که تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #110
مایا در حالی که دستانش را به کمر تکیه زده بود، جلو آمد و مارتین را بازخواست کرد:
- این‌جاست؟!
مارتین با اطمینان به سمت خانه جلو رفت:
- آره خودشه! همین جاست. مثل اینکه اینجا هم از خرابی قبیله اون‌قدرها هم بی‌بهره نمونده!
مایا پوزخندی زد و پشتِ قدم‌های بلند مارتین دوره افتاد. ظاهر خانه کاملاً سیاه بود و انگار که سوخته باشد. سه ستون جلوی در بودند که دوتایشان این سمت و آن سمت راهی که به در خانه می‌رسید، کاشته شده بودند. ستون سوم نیز آن‌طرف‌تر خانه را از اسکلت باغ جدا می‌کرد. لاشه‌ی کلاغ‌ها همچنان ادامه‌دار بود و تا روی پرچین‌های کناری هم می‌رسید.
مارتین دماغ چین انداخت و در حالی که از مایا فاصله می‌گرفت، غُر زد:
- بهتره یه نگاهی به داخل خونه بندازیم!
مایا بشکنی زد. مارتین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا