- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,391
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #101
مارتین در جواب سیریوس که خیلی ملتمسانه بیان شده بود، سری تکان داد. سیریوس انگار دل خوشی از الکس نداشت. لب برچید و منتظر به تنها ناجیاش چشم دوخت. قیافهی وحشتزده و سوال برانگیزی پیدا کرده بود. انگار از چیزی میترسید.
- ش...شما...باور نمیکنم.
مارتین لبان خشک شدهاش را باز کرد:
- چی رو باور نمیکنی؟!
سیریوس شک برانگیز ادامه داد:
- پس یعنی جشن برگزار شده؟! من...من دیر رسیدم؟!
مارتین چیزی از حرفهای او سر در نمیآورد. اما در عوض میدانست سیریوس چیزهای زیادی در کولهبارش است که هنوز آنان را رو نکرده. ناگهان صدای مایا را شنید که با بقچهای وارد شد. با تحکم بقچه را انداخت روی یکی از سکوهای نزدیکش و با صدای بلندی گفت:
- دیدم کسی نیست. چیزی تهدیدمون نمیکرد. رفتم و این مواد رو...
- ش...شما...باور نمیکنم.
مارتین لبان خشک شدهاش را باز کرد:
- چی رو باور نمیکنی؟!
سیریوس شک برانگیز ادامه داد:
- پس یعنی جشن برگزار شده؟! من...من دیر رسیدم؟!
مارتین چیزی از حرفهای او سر در نمیآورد. اما در عوض میدانست سیریوس چیزهای زیادی در کولهبارش است که هنوز آنان را رو نکرده. ناگهان صدای مایا را شنید که با بقچهای وارد شد. با تحکم بقچه را انداخت روی یکی از سکوهای نزدیکش و با صدای بلندی گفت:
- دیدم کسی نیست. چیزی تهدیدمون نمیکرد. رفتم و این مواد رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش