• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,382
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #81
نزدیک‌تر که شد، آرام سرش را کج کرد. مارتین دید که هنوز چراغ‌قوه را در یک دستش گرفته و غرولند می‌کند‌. با کنجکاوی به صورت گوشت‌آلودش خیره شد و اجازه داد توضیح دهد.
- نمی‌دونم کجاست. احتمالاً خوابیده، شایدم رفته جایی. در که زدم هیچکس بازش نکرد. بهتره بریم سمت قبیله، اینو هم با خودم میارمش و ظهر برمی‌گردونم خونه‌.
چراغ‌قوه را درون مشتش تاب داد و دوباره راه افتاد. مارتین همان‌جا ایستاده بود‌. قضیه کمی بودار به نظر می رسید. چرا باید برادرِ الکس صبح زود از خانه خارج شود؟! دلیلی نداشت با بیداری‌ای که شبِ قبل کشیده بود، نخوابیده باشد. شاید هم گفته‌ی الکس درست بود. به‌هر حال او نمی‌توانست برود در خانه را بشکند و ببیند تام داخل کلبه هست یا نه.
به جلو سر گرداند. الکس به آهستگی داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #82
الکس ابرو در هم کشید و به مارتین چشم دوخت. نمی‌دانست مقصود او از این حرف‌ها چیست. شاید هم راست گفته بود. آن زمان که داشتند کلبه‌ی ساحره را زیر و رو می‌کردند تا به نتیجه‌ای برسند را یادش آمد. اصلاً نمی‌توانست قبول کند که مارتین دارد راست می‌گوید. البته هنوز هم شک داشت. راست ایستاد و انگشت اتهامش را سمت مارتین که تقریباً یک سر و گردن از او کوتاه‌تر بود، گرفت.
- هی بچه! خوب گوشات رو باز کن. اولاً که ما رفتیم نه، و تو رفتی! من اصلاً متوجه نیستم این ساحره‌ای که میگی، کودوم خاله پیرزنیه و بهت چی گفته. بیخودی منو قاطی نکن! در ثانی، کلبه از اولم همونجور بود. قبل و بعد چیه؟! من اصلاً شک دارم شب قبلی در کار نباشه. شاید همه رو توی خواب دیدی بچه! شاید اصلاً ساحره‌ای اونجا وجود نداشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #83
لبخند یک وری مارتین نشان می‌داد که الکس بازنده‌ی این بگو و مگوست؛ از وقتی که بر پهنای صورتش نقش بست، فهمید یک چیز گُنده در چنته دارد که می‌تواند یک انقلاب بزرگ به پا کند. با همان لبخندِ یک وری، نزدیک آمد و قدم به قدم فاصله‌اش را با الکس کم کرد.
- تو فکر می‌کنی من چون حومه‌نشین نیستم، تا الان اینجاها نیومدم؟!
الکس در جواب چانه‌اش را بالا داد. یعنی اینکه «بله فکر می‌کنم نیامده‌ای!» مارتین با طلب‌کاری تمام، صحبتش را ادامه داد:
- اون اولا که هنوز پی تفریح و خوش‌گذرونی بودم، دزدکی با دوستام می‌اومدیم اینجا. خونه‌ی چندتاشون هم اینجا بود اتفاقاً. کلی مکان که داخلش ضیافت می‌گرفتیم و کلی خوراکی می‌خوردیم. آتیش درست می‌کردیم و آهنگ می‌خوندیم. من خیلی خوب با این محله‌ها آشناییت دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #84
هر چه به در نزدیک‌تر می‌شد، آوای صحبت کردن با ارتعاشی عجیب خودش را به تارهای صوتی‌اش می‌رساند. آن صدا، به صدای یکی از اهالی قبیله می‌مانست؟! چقدر آشنا بود... . یادِ جشنی افتاد که بن برای جشن آخر سال نریدا تدارک دیده بود‌. نریدا آن‌روز آن‌قدر خوشحال بود که تمام جای کلبه‌ی کوچکشان را به گل و بُته آراسته بود. و وقتی مارتینِ کوچک با یک خرابکاری باعث شد تمامشان سقوط کنند، داد و هوار راه انداخته بود و سر و صدا کرده بود. چقدر این صدا، شبیه شماتت‌های آن‌موقع نریدا بود. یادِ گذشته همیشه لذت‌بخش بود، حتی در این شرایط اَسَف‌بار و غیر قابل پیش‌بینی.
سقلمه‌ای به پهلویش وارد شد و بلافاصله صدای اعتراض الکس در گوشش با صدای دخترانه‌ای که می‌شنید آمیخته شد. دستش را برد بالا و وقتی دید سقلمه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #85
***​

راهی که تا قبیله پیموده بود، عطش دراز کشیدن و دقیقه‌ای تن به استراحت دادن را در وجودش شعله‌ور کرده بود‌. یک راه طولانی و پُر از گرد و خاک که مجبور شده بود تمام آن را پیاده بپیماید. حس دوره‌گردها را داشت. از پشتِ کمر کوه بیرون آمد و شارلو را دید. راه را درست آمده بود؟! چشم ریز کرد. شارلو مانند همیشه نبود. خاموش شده بود و پُر از تاریکی. در بالای شهر حاله‌هایی در حال رقص بودند که متوجه شد دسته‌ای کلاغ سیاهند. صدا نمی‌کردند اما از آنجا دور شدند. هیچ نوری از قبیله بیرون نیامده بود. مشعل‌ها درون کوچه‌ها روشن نبودند و حتی جلوتر، از پنجره‌ی هیچ کلبه‌ای نور بیرون نیامده بود. اینجا چه خبر شده بود؟! مشکل کجا بود؟!
آستین‌های نازک لباسش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #86
درِ حیاط باز بود و قسمتی از بدنه‌ی آن کج شده بود.‌ انگار که چیزی با شدت به آن برخورد کرده باشد. این را وقتی که نزدیک در شد، تشخیص داد. همه جا تاریک بود و احتمال می‌داد تا چندی دیگر هم هوا روشن نشود. از همان جا صدایش بلند شد:
- اریک؟! اریک؟! مامان؟!
هیچ صدایی به گوش نرسید. گویی آن خانه مدت‌ها بود در یک خواب طولانی اسیر شده بود. خانه‌شان را می‌شناخت. هیچ‌وقت این‌گونه بی‌روح نمی‌شد. حتی زمان‌هایی که سایه‌ی غم روی آن می‌افتاد نیز گریه‌های بچگانه و پُر دردِ اریک، سکوت وحشتناکش را می‌شکست. با این‌حال سکوت بیش‌تر از هر گونه سر و صدایی الان دل کوچکش را می‌ترساند. چرا سکوت بود؟!
نگاه هراسناکش آنگاه که به در نیمه بازِ خانه خورد، ناگهان بندِ دلش پاره شد. گویی چیزی درونش فرو ریخت. او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #87
با سر و صورت خونی که هنوز آن را پاک نکرده بود، رخت‌ها را از خانه بیرون آورد و ریخت توی حیاط. آفتاب کمی آسمان را روشن کرده بود. دیگر خبری از حاله‌ی کلاغ‌ها نبود و انگار شارلو رنگ و رو گرفته بود. دوباره به داخل خانه رفت و هر چیزی که به نظرش می‌رسید به دردشان نمی‌خورد همه را داخل حیاط ریخت. کمد، تخته و آجرهای سنگین را، مجمسه‌ها را. می‌خواست آن‌ها را آتش بزند تا کمی تسلای خاطر بگیرد. با آهی به دیوارِ حیاط تکیه داد و با خستگی نفس‌نفس زد. دیگر نمی‌توانست تحمل کند. آهی پر از اندوه کشید و سرش را به پشت انداخت و تکیه‌ی دیوار داد. چشمانش را بست. مادرش مطمئناً در شرایط خوبی نبود. اریک هم که... . با خودش فکر کرد که پس از ناپدید شدن او، شاید آن‌دو خانه را ترک کرده‌اند تا دنبالش بگردند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #88
فصل پنجم
«طلسم شده»
مایا در حالی که موهایش یک‌وری ریخته بود روی شانه‌اش دماغش را بالا کشید و به ترکِ دیوار خیره شد‌. صدای مارتینی که علاوه بر رژه رفتن پیش رویش، داشت روی اعصابش هم حرکاتی می‌زد را شنید:
- نمی‌دونم اینجا چه اتفاقی افتاده ولی هر چی هست زیر سرِ همون چیزهایی که ساحره بهم گفت. من مطمئنم. آره مطمئنم همینه.
- خب ببین مارتین! من و تو مایا سه نفر از اعضای تیم اینجا وایستادیم که این مشکل رو حل کنیم دیگه.
الکس که حرفش تمام شد، مارتین لحظه‌ای مهلت نداد. در حالی که همان‌طور قدم می‌زد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #89
همان‌طور که تخم چشمان آبی‌اش روی خزه‌های دیوار می‌چرخید، چیزی درونِ ذهنش جرقه زد. ناگهان بی‌اختیار فریاد زد:
- خزه‌ها!
نمی‌توانست قیافه‌ی الکس و مایا را ببیند اما از هومی که گفتند، می‌توانست تشخیص دهد صورتشان به سمت او برگشته و تعجب‌زده شده‌اند. بی‌توجه به حالتی که داشتند، گفت:
- الکس این خره‌ها تو رو یاد چیزی نمی‌ندازه؟!
صورتش را به سمت الکس برگرداند و منتظر واکنشی از او ماند. الکس در حالی که با مرموزی نگاهش می‌کرد، گفت:
- خزه؟! همه جا به هم ریخته، اون‌وقت تو فکر خزه‌هایی؟!
مارتین آن‌قدر هیجان داشت نمی‌توانست چطور باید چیزی که درونش می‌گذشت را برای الکس تعریف کند. بلند شد و کمی به دیوار نزدیک شد. خوب خزه‌ها را بازرسی کرد و به اطرافشان هم نگاهی انداخت. بله! خزه‌ها در اطراف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,314
پسندها
15,441
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #90
نمی‌تواست قبول کند در تمام این مدت آن یک کابوس نبوده. سعی کرد افکار مزاحم را فراری دهد. از کنار برکه گذشتند. آب برکه خشک شده بود. مارتین کنارِ چاله‌ی برکه‌ی خالی ایستاد. ابرو در هم کشید. برکه‌ها در شارلو انگشت‌شمار بودند اما همه پرآب. در تابستان برای آب‌تنی جان می‌دادند و در زمستان و فصل سرما هم، برای اسکی بازی کردن روی بسترِ یخ. استرس عجیبی داشت. اینجا هیچ چیز مثلِ قبل نبود. انگار که به قبیله حمله شده بود. اگر حرف‌های ساحره درست بود، باید چه می‌شد؟! حرف‌هایی که ساحره با اطمینان خاطر تمام گفته بود و او همان‌طور به قبیله برگشته بود اگر درست بودند چه؟! نمی‌توانست با احساس درونی‌اش بجنگد. با احساسی که انگشت اتهامش را سمت او و افکار غلطش نشانه گرفته بود. آب دهانش را قورت داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا