متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,808
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #121
فصل هفتم
«یادگارِ مستور»

آفتاب زمانی بالا آمد که خستگی هنوز در جان و تن هم‌گروهی‌ها موج می‌زد. تصمیم حرکت به سمت قبیله‌ی یاک، سخت‌تر از آن بود که پیش‌بینی کرده بودند؛ زیرا مطلع نبودند از چیزی که انتظارشان را می‌کشد. آن‌ها به سیریوس اعتماد داشتند اما از طرفی نمی‌دانستند که طبق گفته هایش مردم قبیله‌ی یاک چگونه ممکن است از آن‌ها پذیرایی کنند.
تامپر نیمه شب به‌هوش آمده بود و پس از آن هوشیاری‌اش را به دست آورده بود. اظهار داشت که حالش خوب است و فقط نیاز به کمی استراحت دارد. او از آن‌ها توضیح می‌خواست و اصرار داشت بداند چه اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #122
سیریوس گفته بود که برای رفتن به قبیله‌ی یاک، مسیر زیاد سختی هم پیش رو ندارند اما باید خوب عمل کنند و تمام وقت مراقب اطراف باشند. از نظر مارتین سیریوس اگر بیش‌تر از آن‌که حرف می‌زد عمل می‌کرد، یک کوتوله‌ی فوق‌العاده می‌شد.
تامپر به‌هوش آمده بود و از وقتی جریان را برایش توضیح دادند، مرتب غُر می‌زد و شکایت می‌کرد. انگار هیچ چیز برایش مهم نبود جز آن چند قوطی رنگی که ریخته بود روی زمین و خرابی‌ای که مارتین و مایا برای انبار پدرش به بار آورده بودند. او می‌گفت در تمام مدتی که داخل انبار بوده همه چیز را مانند توهمی کوتاه به‌خاطر می‌آورد و تقریباً گیج شده است. اما او هم می‌گفت که صدای کلاغ‌ها و زد و خوردهایی را می‌شنیده.
مارتین قصد رفتن کرد. سیریوس هم گفت که همراهش می‌رود. مارتین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #123
سیریوس بالاخره ساکت شد و در آرامش بقیه‌ی مسیر را پیمودند. مارتین تا چشمش به کلبه‌ی خودشان افتاد، به حالی دست پیدا کرد که تا آن‌موقع برایش ناشناس بود. از دور هم که نگاه می‌کرد می‌توانست تمام خاطراتی که آن‌ها را اینجا گذرانده، مرور کند. اینجا یادواره‌ی خوبی در بر داشت.
به قسمت حلویی کلبه که رسید و جاده‌ای که روزگاری به میدان می‌رسید، یاد روزی افتاد که برای جشن انتخاب کننده‌ها به سمت میدان به راه افتاه بود و اسقف و پدرش را آنجا دیده بود. چقدر همه چیز زود رنگ عوض کرده بود‌. چقدر زشتی به بار آمده بود در طی عمین مدت کوتاه. البته مدت کوتاه در نظرِ آن‌ها؛ چرا که او و هم تیمی‌هایش در گذشته قرار داشتند و قبیله هم طلسم شده بود. همچین کوتوله‌ها. همه چیز تغییر کرده بود و رو به نیستی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #124
پس از بررسی خانه، کمی اطراف گشت زد. نمی‌توانست از پله‌های نصفه و نیمه بالا برود؛ به اتاق خودش و نریدا. اما توانست در بینِ آن همه خرابی اتاق خواب پدرش بن را بیابد. اتاق درست در سمت چپ پله‌ها قرار داشت. از بین خاکروبه‌ها توانست خودش را به در خراب شده‌اش برساند و وارد شود.
شبی که دیر وقت به خانه آمده بود، مطمئن بود پدرش در اتاق بود‌. ظاهر اتاق خواب بیشتر شبیه یک قبرستان متروکه بود که هیچ چیز در بر نداشت. تمام چیزهایی که پلاسیده بودند فرو ریخته بود. همه‌ی در و دیوار زنگ زده بود و گویی سالهای طولانی کسی به آنجا پای نگذاشته بود. چقدر دلش می‌خواست وقتی برمی‌گردد ظاهر خانه‌شان همان خانه‌ای باشد که برای آخرین‌بار آن را دیده بود. با آن‌که ظاهر اتاق خیلی بهم ریخته بود، اما سعی کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #125
و یه چیزیییی! اینکه الان تمام وسیله‌هایی که وجود داشتن، با اینکه برگشتن به گذشته وجود دارن، اینا همه دلیل دارهههه! ایشالا بهتون میگم:458211-8e33e52a2f7bd5005505daf268120cac::458149-2e0df5ba9e7ed867450b1a5ac2956e3a:

مشخص نبود که چه کسی بودند اما احتمال داد یکی از آن‌ها مارتین باشد. با حیرت همان‌جایی که مارتین چندی پیش نشسته بود، روی دو زانویش فرود آمد و با تردید دستش را به قاب عکس نزدیک کرد. طوری دستش بر اثرِ جلو رفتن می‌لرزید گویی که ترس آن را دارد که دستش به بدنه‌ی چوبی قاب برسد.
بالاخره دستانش تمام زورشان را زدند و توانست گوشه‌های قاب را که بر اثر زمان، چوبشان کمی رنگ و رو رفته شده بود را چنگ بزند. یک قاب کوچک بود. اندازه‌ی عکس هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #126
مدتی نگذشت که سیریوس از اتاق بیرون آمد و قبل از خارج شدنش نیز کمی به در برخورد کرد. رفتارش نشان می‌داد حواسش به چیزی پرت است. مارتین باری دیگر نگاهی به پله‌ها انداخت و دوباره از آن چشم برگرفت. نمی‌دانست تصمیم درستی است یا نه. آیا اگر پایش هم به طبقه‌ی بالا می‌رسید، تحملش را داشت خواهر و پدرش را در قالب دو کلاغ مُرده پیدا کند؟! نه مطمئناً تمایلی به دیدنِ چنین نمایشی نداشت.
همان طور که سرش را برگردانده بود، عاج‌هایی را دید که بلند و تیز بودند و همان‌طور سالم کنارِ شومینه برپا بودند. این عاج‌ها کارِ پدرش بود. برایش توضیح داده بود در جوابی به همراه چمد تن از دوستانش برای شکارِ فیل به جنگلی دوردست سفر کرده‌اند. آن عاج‌ها هم یادگاری همان سفر بودند. مانندِ روز اولش می‌درخشیدند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #127
***​

مارتین به وسایلی که کنار گذاشته بودند نگاه کرد و همزمان دستش را از سوراخی که پشتِ یک لباس یه وجود آمده بود، در آورد. نه! این یکی هم مناسب نبود. لباس را روی خرمن لباس‌های پاره انداخت و دیگری را از جلویش برداشت. گشاد بود و کمی زنانه به‌نظر می‌رسید. کنار آستین‌هایش پارچه کمی تا قسمتی چین داده شده بود و همزمان، محکم دکمه‌ای تقریباً بزرگ رویش دوخته شده بود. از پایینِ آستین که به سمت بازو پیش می‌رفت، تعدادِ دکمه‌ها بیش‌تر و کوچک‌تر می‌شد. به‌نظرش نمی‌آمد بتواند از آن استفاده کند. فکر اینکه سرگروه گروهی که به دنبال مقدس‌ترینِ قبیله‌اش می‌گشت، بخواهد چنین تیپی برای خودش سر هم بکند، دیوانه‌اش می‌کرد. آن را هم با ضربه‌ای به کپه‌ی لباس‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #128
مارتین چشمی گرداند و خورشیدی را که تقریباً با رساندن خود به وسط آسمان، رسیدن ظهر را اعلام می‌کرد نگاه کرد. چشم ریز کرد و با طعنه نگاهی به تامپر انداخت. چیزی نگفت اما در دل هر چه بد و بیراه از اول عمرش بلد بود را بارش کرد. همیشه مایه‌ی دردسر بود. نه به آن‌که دیروز آن‌قدر دنبالش گشته بودند و نه حالا که... . واقعاً چطور امکان داشت او تا این اندازه از پدرش بترسد و از او حساب ببرد؟! مگر پدرش او را تنبیه بدنی می‌کرد؟! تامپر در کل آدم ترسویی بود پس جایی برای تعجب کردن وجود نداشت. با حسابِ اینکه احتمالِ اول نیز درست بود، آن‌موقع بود که دیگر ابداً برای پدر او متاسف می‌شد. چرا که همیشه باید خود شخص به کاری رو بیاورد نه با اجبار و تنبیه کسی. علاوه بر تاثیر بدی که در حافظه‌ی کارگزار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #129
از حاشیه‌ی قبیله گذر کرد و دوباره به درون باریکه راه‌های ویران شده که کف‌شان شن و ماسه ریخته بود، قدم گذاشت. احتمالاً هنوز چند مایلی تا خانه‌ی شارلو باید راهپیمایی می‌کرد. هنوز هم تامپر را لعنت می‌کرد. دستانش را درون جیب‌هایش فرو کرد و ناگهان نوک انگشتان سردش به چیز سفتی برخورد کرد. حالا یادش آمد! این همان میخی بود که مایا آن را پیدا کرده بود و به او داده بود. از وقتی فهمیده بود این میخ متعلق به آهنگرانِ شارلو نیست، تقریباً داشت مانند یک سر نخ از آن نگهداری می‌کرد. حتی موقع عوض کردنِ لباسش هم حواسش بود تا اگر لباس را تعویض کرد، میخ درون جیب این لباسش جا نماند.
بالبخندی میخ را رها کرد تا بابِ میل خودش درون جیب پهنِ لباس، قِل بخورد و پیچ و تاب. دستانش را اما از جیب‌هایش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,394
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #130
به سمت راهرویی به راه افتاد که به جاهای دیگر خانه راه داشت. با احتیاط قدم برداشت و حلب فرسوده را داخل جیبش فرو کرد. قدم در راهرو گذاشت و بلافاصله بوی نم فضای دماغش را پُر کرد. از کنار آشغال‌هایی که از آوار شدنِ دیوارها کنارشان متعفن شده بودند گذشت و بیش‌تر پیش رفت به سمت چیزی که فرایش می‌خواند. چیزی که نمی‌دانست چیست.
به‌زودی پا به اتاقی گذاشت که قبلاً هیچ به آن‌جا پا نگذاشته بود. خاموش بود و هیچ پنجره‌ای وجود نداشت. نمی‌توانست چیزی را ببیند. بنابراین باید صبر می‌کرد تا چشمانش به تاریکی عادت کنند. اتاقچه فضایی کاملاً گرفته داشت. به دلیل آن‌که نور یا عوای تازه‌ای به آنجا دسترسی نداشت، اتاق کاملاً محصور در دیوارهای غول پیکر خانه بود و گویی یک جای فراموش شده بود. کنجکاو بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا