• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,408
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #131
همان‌طور که به اسم کتاب‌ها نگاه می‌کرد، متوجه شد از وجود آن‌ها زمان زیاد می‌گذرد. روی آن‌ها را مقدار قابل توجهی خاک پوشانده بود. تمامشان جلدهای چرمی داشتند و برخی از آن‌ها که جلدشان کنده شده بود یا بدونِ جلد بودند، اسم و محتویاتشان با جوهر مخصوص که مارتین حدس زد جوهر شارلویی باشد، روی تنه‌شان نوشته شده بود. کتاب‌ها که به انتها رسید، چشم از قفسه گرفت.
حال فضای اتاق روشن‌تر به‌نظر می‌رسید و به قدرِ اول تاریک نبود. نفسع عمیقی کشید و چشم گرداند. آن‌جا به طور کامل پوشانده شده بود با انواع و اقسامِ کتاب که از روی اسم‌هایشان می‌شد حدس زد درباره‌ی شارلو نوشته شده‌اند. تا به‌حال کسی درباره‌ی اینجا صحبتی با او نکرده بود. پدرش تنها بعضی وقت‌ها درباره‌ی کتاب اسرارآمیزی حرف می‌زد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #132
هر چه از سطح اتاق به سمت قفسه‌های بالاتر حرکت می‌کرد، به مراتب شدت گرد و خاک بیش‌تر می‌شد. احساس می‌کرد از فرازِ همه چیز، باران گِل باریده بر سر اتاق. دیگر کم‌کم داشت خسته می‌شد و چندباری هم نزدیک بود از بالای نردبان سقوط کند که به موقع خودش را نگه داشت.
در نهایت پایین آمد و کنارِ یکی از قفسه‌ها نشست. به آن تکیه داد و نفسی تازه کرد. پیش رویش کتاب‌هایی را می‌دید که برخی از دستش پرت شده بودند و پایین افتاده بودند. عنوان بیش‌تر کتاب‌ها را خوانده بود اما به چیز جالبی دست نیافته بود. به سمت سقف نگاه کرد. باورش نمی‌شد! تمام این جان کندن‌ها فقط برای گشتن سه وجه از اتاق بود؟! هنوز یک قسمت باقی مانده بود که به آن سر نزده بود اما با خودش حدس‌هایی زده بود که کتاب شارلو اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #133
سرکشی بادِ غروب داشت بیش‌تر از آن دیوانه‌اش می‌کرد. می‌خواست دستانش را روی گوش‌هایش بگذارد که صدایی شنید:
- باید از کتاب تاریخچه به خوبی محافظت بشه‌. اون یادگار ارزشمندی برای مردمِ ماست و تاریخچه‌ی قبیله‌مان تماماً در آن نگاشته شده. باید مانند جان از او محافظت کرد. کسی که به آن دست یابد، شخصی است که در برابر تمام کوتوله‌های شارلویی، مسئول خواهد بود. گران مانندِ جان و گنجی به قیمتِ زندگی!
صدایی که می‌شنید خیلی شبیه به همان صدایی بود که هنگامِ خروج از خانه‌ی مقدس شنیده بود، وقتی که داشت دنبالِ آن تکه حلب بی‌ارزشِ تامپر می‌گشت. چقدر این صدا عجیب بود. ابتدا که او را دنبال‌ریز خود کرده بود و حال که داشت تمام وجود او را تسخیر می‌کرد. مانند آن‌که قدرت نفوذی خارق‌العاده داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #134
کتاب آن‌قدر با کتاب‌های دیگر فرق داشت که در همان نگاه اول، مقدس بودنش به چشم می‌آمد و خودش را نشان می‌داد. اندازه‌اش از کتاب‌های دیگر کمی بزرگ‌تر بود‌. کتابی با حجم قطور و برگه‌های کلفت که جلد آن کاملاً از چرم بود. چرمی دست ساخت که خیلی نمیز دوخته شده بود و کناره‌هایش نوارهای طلایی و آبی رنگ نصب کرده بودند. در وسط جلد کتاب کلمه‌ی «شارلو» به درشتی به چشم می‌خورد. آن هم جنس خاصی داشت. گویا آن را با آب طلا نگاشته باشند.
مردد بود با دستش کتاب را لمس کند یا نه‌. در یک آن انگار همه چیز از یادش رفته بود. آن جسدهای کلاغ، خارج شدنش از خانه‌ی شارلو، آن صدا‌‌... . گویی تمامشان کابوسی بیش نبود. شاید آن صدا می‌خواست به او بگوید که کتاب را پیدا خواهد کرد. دست جلو برد و احساس کرد آن کتاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #135
برای چندی نتوانست از آن صفحه و جمله‌ی نوشته شده روی آن دل بکند. سرش را به‌زور از صفحه‌ی کتاب برگرفت و بلند کرد. آن صدایی که وقتِ دیدن جسد کلاغ‌ها درباره‌ی شارلو چیزی گفته بود‌، چه کسی بود؟! با او چه‌کار داشت؟! نمی‌دانست چرا حدس می‌زد او تنها صفیری بود که ماموریت داشت جای کتاب را به او نشان دهد. که او را کمی بیش‌تر نگه دارد... . اما پس دوستانش چه؟! آن‌ها حالشان خوب بود؟!
نگاهی به کتاب انداخت. حجم جذبی که داشت، بی‌نظیر بود. گویی یک نیروی اعجاز‌انگیز او را به سمت خواندنِ صفحات فرا می‌خواند. خودش نیز همین احساس را داشت. در تمام این سال‌ها تمایلی نشان نداده بود اما گویی حال می‌خواست همچون فرد تشنه‌ای که برای رسیدن به آب بی‌قرار است، از اقیانوس وسیعِ تاریخچه، بنوشد. اما فکر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #136
خیلی نگرانی داشت؛ از لحاظ آن‌که ممکن بود رویای بی‌سر و تهی که دیده بود، تعبیر شود اما خوشبختانه آن‌ها هنوز آن‌جا بودند. الکس را که از دور دید، دادی زد و دستش را به‌سمت بالا تکان داد. بلافاصله الکس با شتاب و تامپر با سرعت از سمتی دیگر به سمتش جهیدند. الکس غرید:
- اونه‌هاش! خودشه! اون مارتینِ! داره میاد این سمت!
پس از حرفی که زد، همراه تامپر به سمتش دوید. سیریوس و مایا از کنار دیواری بلند شدند و به او خیره شدند. شرمنده بود که نگرانشان کرده بود اما آن‌ها نیز در مقابل باید می‌دانستند خودِ او هم دست کمی ازشان نداشت. مارتین هم برایشان نگران بود.
تامپر همان‌طور که صدایش بر اثر دویدن، بریده‌بریده می‌شد، گفت:
- دیگه داشتم دیوونه می‌شدم. همش نگران بودم که به‌خاطر خواسته‌ی من چیزیت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #137
صحبت‌هایی که در رابطه با کتاب شارلو در جمع پنج نفره‌شان نقل شد، چیزهایی بود که هیچ‌کدام پیش‌تر درباره‌شان فکر هم نکرده بودند‌. با این وجود به‌نظر می‌رسید اطلاعاتی که سیریوس داشت، خیلی بیش‌تر از آنان بود. او همان‌طور که به جلد کتاب خیره شد بود، طوری حکایت می‌کرد که گویی خودش نویسنده‌ی کتاب است:
- چندین سال پیش درباره‌ی این کتاب چیزهای عجیبی شنیده بودم. حتی می‌گفتن نوشته‌های کتاب طوری نوشته شده که اگه کسی بادقت بشینِ پای کتاب و اون‌ها رو رمزگشایی کنه، به باریکه‌ها و راه‌های مخفی که به گنج منتهی میشن می‌رسه. سال‌ها پیش که همراه کاروان یاک به این‌جا اومده بودم، خانه‌ی شارلو هم یکی از مکان‌هایی بود که برای جلسه‌ها استفاده می‌شد. اون‌جا اولین‌باری بود که من فهمیدم همچین کتابی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #138
لخ‌لخ‌کنان مسیری که دسته‌های سبزی از گوشه و کنارِ آن روییده بود را پشت سر می‌گذاشت. با آن‌که حواسش نصفه و نیمه به راهی بود که می‌رفت، باز هم هر آن‌چه که از فکرش باقی مانده بود را محدود به باری به قدرِ یک کتاب در کوله‌اش داده بود. او اکنون داشت ارزشمندترین میراث شارلو را پس از الماس، با خود حمل می‌کرد. برایش بار آن‌چنان سنگینی نبود؛ چون می‌دانست باید آن را این همه راه با خود می‌آورد‌. از داخل رمز و رموزهایی که در این کتاب وجود داشت، خیلی از گره‌ها گشوده می‌شد. خیلی از عواقبی که پس از ناپدید شدن الماس ممکن بود پیش بیاید را میشد جلوگیری کرد. هر چند زمان بسیار کمی بود که به این گنج دست یافته بود، توانسته بود نگاهی به صفحاتش بیندازد و روی قدیمی‌ترین یادگارِ کَری دست بکشد. علاوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #139
مارتین مانند مزه‌ی شربتی که ناگهان ماسیده باشد، با تعجب به الکس و چهره‌ی مرموزی که پیدا کرده بود، چشم دوخت. طوری غیر منتظره حرف را بر زبان آورده بود که مارتین شک داشت درست شنیده باشد. با چشمان برآمده‌ای که حاکی از شگفتی‌اش بود، گفت:
- چی؟! منظورت چیه؟!
الکس غرولندکنان صدایی شبیه شیحه‌ی اسب از خود درآورد. انگشت اشاره‌اش را دزدکی به سمت سیریوس که همچون آدم مستی قدم برمی‌داشت، نشانه رفت. ادامه‌ی حرفش را گرفت و گفت:
- من فکر می‌کنم اون داره دروغ میگه! این سمت‌ها از این خبرها نیست. در واقع هیچ قبیله‌ای این‌جا نیست.
مارتین سگرمه‌هایش را که در هم رفته بود، کمی از هم گشود. نگاهش را به سیریوس دوخت و سعی کرد با همان بدگمانی‌ای که الکس در ذهن داشت، به آن بنگرد. یعنی ممکن بود چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #140
همه سر چرخاندند، حتی سیریوس که کماکان داشت ادامه می‌داد. تامپر دمر خوابیده بود و شکمش پر و خالی می‌شد. خیلی تند نفس می‌کشید. الکس که گویی منتظر این اتفاق بود، دستانش را به هم زد و غرید:
- خیلی خب‌. همین حا یه‌کم استراحت کنیم مارتین...قبول کن. خودت که از تامپرم خسته تری!
مایا آهی کشید و قدم برداشت به سمتشان کوله‌ی کوچکی که تیزر و کمانی نیز بار آن بود کنار تخته سنگی گذاشت. نفس بلند دیگری کشید و گفت:
- منم موافقم. بهتره همه سرحال باشیم. نمی‌دونم یاک‌ها... .
سیریوس بدون آن‌که اجازه دهد مایا کلمه‌ای دیگر صحبت کند، خودش را به او رساند و گفت:
- اون‌ها حتماً ازتون استقبال گرمی می‌کنن. حتماً همین‌کار رو می‌کنن. قبیله‌ی یاک مکان‌های زیادی برای اسکان مسافران داره. می‌تونین حتی چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا