متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,777
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #141
مایا بی‌توجه به حرافی‌های دوست جدید آهی کشید و سپس آرام‌آرام راهش را به‌سمت جایی که الکس و مارتین استراحت می‌کردند، کشید. دلش می‌خواست بدون آن‌که سیریوس برنجد خودش را زیر درخت برساند‌. هوا به قدری غرق در تابش نور فروزان خورشید ظهر شده بود که او مجبور شده بود چند پیچ قبل از رسیدن به این منطقه، کلاهی را که روز قبل بین اجناس انتخاب کرده بود را از روی سرش بردارد. کوفتگی همان چند قدم راهی که آمده بودند، روی دست و پایش پهن شده بود.
همان‌طور که نزدیک می‌شد، مگسی سمج را دید که خرامان خرامان داشت از نزدیک‌ترین شاخه‌ به زمین، روی سر مارتین فرود می‌آمد. احتمالاً خوابش عمیق شده بود؛ چون اصلاً متوجه‌ی آن نبود‌ که یا با دست آن را دور کند یا جایش را عوض کند. سیریوس همچنان داد می‌زد:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #142
فصل هشتم
«یاک‌ها»

کاری که همیشه برای نگه داشتن تاج زرین‌کوب می‌کرد، این بود که دستور دهد آن را بالای تخت سلطنتش جوش بدهند. حتی گاوی غول پیکر هم نمی‌توانست این وزن را تاب آورد. خنده‌ای کرد‌. الان با این کلمه به خودش توهین کرده بود؟! بعید می‌دانست. به محض آن‌که از تالار شرفیابی گذشت، تاج هفت‌رنگ را در جای همیشگی‌اش دید. از زیبایی‌های اتاق سلطنتش بود. نامش را به این دلیل هفت رنگ گذاشته بود که در ساخت آن از هفت نوع زمرد و مروارید استفاده شده بود. طوری جلایش داده بودند که هر کس چشمش به جمال پرتوی درخشش طلاکوبی‌ها روشن می‌شد، حظ می‌برد و قدرت حرکت از پاهای مبارکش گرفته می‌شد. هر وقت جلسه‌ای ترتیب می‌داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #143
آرتور ابرویی بالا انداخت و سپس با اشاره‌ی دست گفت که ملازم مرخص شود. این همه سال در این قبیله بود و هنوز کسی متوجه نشده بود ذهنِ لجباز آرتور جط صحبت‌های کوتاه خودش‌، سخن هیچکس دیگری را برنمی‌تابد. ملازم که مرخص شد، روی صندلی راحتس لم داد. درون اتاقی قرار داشت که دیوارهایش سرخ فام بودند. از داخل فضای دلنشینی را به رنگ سرخ ایجاد کرده بودند اما از بیرون رنگ قرمزش بیش‌تر می‌شد و توجه هر که که از کنار اتاق می‌گذشت جلب می‌شد.
آرتور همان‌طور که به نوشیدنی تلخ مخصوص یاک‌ها که با ماهی دودی تبخ می‌شد نگاه می‌کرد، به فکر عاقبت کاری که سیریوس می‌خواست بکند اندیشید. این پسر از جان او چه می‌خواست؟! هنوز نیز برایش نامعلوم بود. یهو سر و کله‌اش پیدا شده بود و حالا می‌خواست شیوه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #144
***​

به محض باز کردنِ چشمانش تنها چیزی که می‌دید، اتاقی پُر از جمعیت بود‌. صدای همهمه از هر طرف به داخل گوش‌هایش می‌خرامید. طوری بود که حدس زد از باز کردنِ چشمانش به وجد آمده‌اند. نمی‌توانست دست و پایش را تکان دهد. با زحمت توانست به سمت بالا گردن بکشد. بلافاصله با نگاه‌هایی که همه روی تو متمرکز شده بودند، مواجه شد. خیلی زود پی برد در اتاق مخصوص خودش است. سرش به‌شدت درد می‌کرد و تقریباً هیچ‌چیز برایش قابل هلاجی نبود. سعی کرد حرف بزند اما نتوانست. شوک بزرگی به او وارد شده بود؛ به همین دلیل فکر کرد شاید باید کمی بیش‌تر صبر کند. غوغایی که درونِ اتاق بود، با فریاد خدمتکار مخصوصش خوابید. اتاق خلوت شد و همگی بیرون رفتند. پس از آن‌که خدمتکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #145
آرتور سعی کرد افکار مغشوش را سازماندهی کند اما هر چه کرد، نتوانست. آنقدر سرنخ‌ها و راه‌های مختلف درون ذهنش چرخ می‌خوردند که نمی‌دانست باید چه‌کار کند. سیریوس از همان ابتدا نیز چنین قصدی داشت. او می‌خواست مسمومش کند. همان خوب که به او اعتماد نکرد. در دل به خود آفرین می‌گفت و به تقدیر از اندیشه‌ی بدی که در رابطه با او داشت، لبخند خوشایندی زد. بالاخره بدون آن‌که دست به رسوایی کسی بزند، او خود راه را برای آرتور هموار ساخته بود.
با فشار دستان نحیفش کمی عقب رفت. به تاج تخت تکیه داد و کمی احساس درد سراغش آمد. چشمانش را مجدد روی هم فشار داد و باز امواج افکار محاصره‌اش کردند. کمی نشست و در تنهایی به سیریوس فکر کرد. همان پسرکی که اظهار داشت می‌تواند ثروتی را که توسط راهزن‌ها از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #146
زندانی که در قبیله‌ی یاک واقع بود، سه در ورودی داشت. افرادی که در آن ساکن بودند، همگی دارای جرم‌های سنگین بودند اما در قسمتی نیز آن‌هایی را که خطای کم‌تری انجام می‌دادند را حبس می‌کردند. قسمت آن‌ها با قاتلین متفاوت بود. از غذاهای بدبو و فاسد به آن‌ها داده می‌شد. آرتور هیچ‌وقت خودش را برای این شرایط ملامت نمی‌کرد. طرز حکومت او همین بود؛ ارباب رعیتی!
جلوی ورودی زندان که رسیدند، آرتور همراه همراهان ایستاد. کمی این پا و آن پا کرد و سپس به مامور در ورودی دستور داد:
- می‌خوام کسی که باعث شده بود من به اون حال و روز بیفتم رو ملاقات کنم.
مامور با آن هیکل لاغر مردنی و صورت استخوانی‌اش، سری تکان داد. سپس خیلی رسمی سرش را برای آرتور خم کرد و سپس داخل رفت. سالن کوچی در آن نزدیکی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #147
آرتور گوشش را بیش‌تر از آن تیز کرد و به سخنانی که از بیرون می‌آمد گوش سپرد. گویی اطلاعاتشان خیلی بیش از آن چیزی بود که او می‌دانست‌.
- ارباب آرتور حسابی خوش شانس هستن!
- بله! بله! همه‌ی ما خوشبختیم. ما در این قبیله زندگی عالی داریم.
- کسی که جون ارباب رو نشون داده خیلی آدم خوبی به‌نظر میاد. خیلی هم شجاع و... .
- من فکر می‌کنم در چنذ ماه اخیر هم دست به کارهایی برای قبیله‌ی یاک زده و سعی داره خودش رو ثابت کنه!
- آره می‌دونم چی میگی! اون فرد کارکشته‌ایه.
آرتور نمی‌توانست چیزی را از حرف‌های آن‌ها استنباط کند. بیش‌تر از آن‌که چیزی دستگیرش شده باشد، گیج شده بود‌. می‌خواست به خدمتکار چیزی بگوید که ناگهان سربازی داخل آمد و سرش را در برابر او خم کرد.
- قربان می‌تونین چند لحظه تشریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #148
به محض برگرداندن جنازه که گلویش تا نصفه پاره شده بود، با چهره‌ی گوشتالودی رنگین از خون مواجه شد. چشم‌هایی بسته و آویزان به پهلوهای صورت و گوشت اضافه‌ای که اطرافشان چروک افتاده بود و صاحبشان را پیرتر از چیزی که بود نشان می‌داد. حتی در قسمت گوشتالود صورت خون‌ها بین شکاف‌های ریز آن جمع شده بود و حس تعفن را منتقل می‌کرد. موهایی که درون دستار طلایی پنهان شده بود، نمی‌گذاشت خوب بررسی‌شان کند اما...اما این سیریو نبود!
آرتور ناگهان پس از چیزی که در مقابل خود دیده بود جا خورد و عقب عقب رفت. سربازها جملگی متوجه حرکتش سده بودند. آرتور بریده بریده گفت:
- این...این همون آدمیه که وارد اتاق من شده بود و می‌خواست... .
نمی‌توانست سخنی بگوید‌. پس سیریوس کجا بود؟! این...این درست نبود. حتماً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #149
با بی‌رحمی پشت سر هم باورهایش را ایراد می‌کرد:
- این‌جا توی قبیله‌ی من کسی حق نداره از دستورها سرپیچی کنه. من حتی به خانواده‌ی خودم هم اجازه نمی‌دم چه برسه یه تو تو که یک سرباز ساده بیش‌تر نیستی...حتی کمتر از یک سرباز! دلم می‌خواد هر چی تا حالا توی سرت بوده رو دور بریزی و از الان یه زندگی جدید رو شروع کنی. حالیت شد یا نه؟!
سیریوس همچنان که روی زمین چنباتمه زده بود، گردنش را مانند ابلهی کج کرد و هیچ نگفت. آرتور که دیگر به امان آمده بود، طوری که گویی می‌خواهد لگدی نثارش کند نزدیک شد و سپس بدون آن‌که پایش به او بخورد، گفت:
- زبانت فقط برای حرافی بی‌جا خوب کار می‌کنه مردک؟!
سیریوس سرش را پایین نگه داشته بود اما ناگهان گفت:
- میشه بهم یه فرصت بدین؟!
آرتور با خودش فکر کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #150
- من می‌خوام به قبیله‌ی یاک کمک کنم. می‌تونم در عرض چند ماه، کاری کنم که دیگه برای سرپا نگه داشتنِ قبیله، محتاج شارلو نباشیم.
آرتور برای نخستین بار پس از ورود سیریوس، کمی قد و قواره‌ی او را برانداز کرد. آیا او می‌دانست باید از چه کلماتی مقابل او استفاده کند یا اینکه به‌راستی همچین قصدی داشت؟! شرارت و خباثت شدید در او وجود نداشت اما همیشه دلش می‌خواست خود قبیله‌ای قدرتمند داشته باشد تا اینکه نیازمند پابرجا بودن قبیله‌ی همسایه‌اش باشد و وجود الماسی که به آن‌ها نفع برساند. با این حال سعی کرد طوری وانمود کند که در برابر پسر مقابلش بیش از حد متعجب به‌نظر نرسد.
- من...منظورت چیه؟!
سیریوس خنوز گستاخی‌اش را کنار نگذاشته بود:
- اجازه می‌دین بلند شم؟!
آرتور خشمش را سریع فرو خورد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا