• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,404
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #151
- بله حرف شما کاملاً درسته. اگه اجازه بدین من کارم رو شروع کنم، چیزهایی می‌سازم که بتونه صحت کلامِ من رو براتون به اثبات برسونه. شما مرد بزرگواری هستین. خیلی ممنونم ازتون.
بلافاصله بعد از خم شدن سر سیریوس به‌سمت صاحب منسبان، آرتور متوجه صراحت کلام او شد‌. آن‌قدر تند و نسنجیده صحبت کرده بود که اصلاً شک داشت صحبت‌هایش را متوجه شده باشد. اما قاطعیت آرتور از آن هم بدتر بود:
- و اگر نتونستی؟!
به مجرد برخورد نگاه سیریوس در چشمانش، از خود پرسید:«آیا واقعاً او صحبت‌های نسنجیده‌ای داشت یا که او آن‌طور فکر می‌کرد؟!» حتی آرتور نیز متوجه بی‌رحمی کلماتش شد. اما از همان ابتدا طوری برای خودش قانون نوشته بود که به کسی گوشه چشمی نشان ندهد. یک ضرب‌امثل قدیمی یاکی می‌گفت :«سگ‌های گرسنه وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #152
***​

به محضِ در آوردن آن لباس‌های چرمی عرق‌دار و متعفن، بوی موش آتیشی لبخند رضایت را روی لب‌هایش نشاند. از داخلِ اتاقک پارچه‌ای که جلوی سایه‌بان عظیم بنا کرده بودند، بیرون آمد و دست به کمر، تام را در حال گرداندن سیخ‌های کباب تازه نگاه کرد. گفت:
- خسته نباشی. بوی موش همه دیوونم می‌کنه!
تام با لبخندی سر گرداند و نگاهش کرد. آرامش خاطری که درونِ چشم‌های او دیده می‌شد حتی از بیخیالیِ او نیز بیش‌تر به‌نظر می‌آمد. از صدای تام برمی‌آمد کمی نیاز به استراحت داشته باشد:
- سیریوس... .
سیریوس که حال درون لباس‌های جدید کمی حالش جا آمده بود، روی تخته سنگی نزدیک به آتش نشست. پا روی پا انداخت و بازدمی سنگین را تحویل داد. جواب داد:
- بله تام؟! مشکلی پش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #153
تام حیرت‌زده شد:
- آلونک؟ برای...سربازا؟!
سیریوس از خنده‌ی کوتاهش دست کشید و گفت:
- آره! این‌جوری دیگه مجبور نیستن تموم راه رو تا سربازخونه طی کنن!
- ولی... .
قیافه‌ی تام استرس‌دار شده بود:
- ارباب اگه بفهمه از ابزاری که بهمون تحویل داده برای این‌کار استفاده کردیم...اون تا همین الان هم به‌زور داره چوب، طناب، میخ، چکش و اره به این‌جا می‌فرسته!
اما سیریوس ظاهراً به خودش و تصمیمش زیادی مطمئن بود.
- بعد از خوردن ناهار میرم به اقامتگاه. می‌خوام به ملاقات با ارباب برم و ازشون بخوام خودشون بیان و وضعیت این‌جا رو از نزدیک ببینن. این کارگرا واقعاً دارن با جون و دل کار می‌کنن و اذیت میشن. سختی زیاد می‌کشن. باید یه فکری هم یه حالِ این بیچاره‌ها کرد.
تام ساکت شد و سیریوس فرصت کرد سری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #154
به مجرد استراحت نصفه و نیمه‌اش از جایش بلند شد و به‌سمت پلکان سنگی رفت. از پایینِ پلکان و محلِ دنجِ کوهپایه تا جایی که آن‌ها سازه می‌ساختند، مسیرِ شیب مانندی ادامه پیدا می‌کرد. مسیری که سیریوس را در نگاه اول یاد خاطرات دوران کودکی‌اش انداخت. یادبودهایی که در مخیله‌اش گنجانده شده و به‌ندرت سر به کم‌رنگ شدن گذاشته بودند. در کودکی او از تمام شیب‌های محل زندگی‌اش پایین و بالا می‌شد. این شیب او را یاد روزهایی انداخت که حتی فکر کردن بهشان نیز برایش شیرین بود.
کوهپایه پُر بود از گله‌ی گوسفند و چوپانانی که آنان را می‌راندند. در گوشه و کنار قبیله‌ی یاک سوله‌های زیادی وجود داشت. سوله‌هایی برای نگهداری از مواد غذایی یا ابزار جنگی. بعضی از آن‌ها نیز فقط برای خوش‌گذرانی ارباب قبیله بنا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #155
کرختی دست و پایش باعث شد نتواند برگردد و لبخند خبیثانه‌ی مرد صدا کلفت از چشمانش دور ماند. دست‌هایش به شدت گرفته شدند و سپس وقتی که تا نصف راه فرعی را گذراندند، کنارِ یک بلوک توخالی بزرگ که از داخلش بوهای بد می‌آمد ناگهان رها شدند. سیریوس نتوانست تعادلش را حفظ کند و محکم با دیوار برخورد کرد. هنوز فرصت نکرده بود به خودش بیاید که بلافاصله دستانی شانه‌هایش را چنگ زدند و او را به پشت برگرداندند. می‌خواست حرکتی بزند اما خنجری که ناگاه زیر گلویش خرامید، باعث شد بی‌حرکت بایستد. در همان حالی که داشت حرکات جستجوگر را در تلاش برای گشتن جیب‌هایش می‌دید، تاسف خورد. این دزدها حتی در روز روشن هم به بیچاره‌های این شهر رحم نمی‌کردند؟! عجیب بود. باید کسی باشد که به آرتور رحم کند‌! قبیله‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #156
سیریوس به‌زحمت بزاق دهانش را فرو فرستاد. لبانش را با زبان خیس کرد. نمی‌دانست چند مدت از رفتنِ آن شیادها می‌گذشت اما مطمئن بود این دو نفر که داشتند در فاصله‌ی کمی از بلوک صحبت می‌کردند، آن دو تن نبودند. احتمالاً نیز از وجود او اطلاعی نداشتند و نمی‌دانستند کسی دارد گفته‌هایشان را می‌شنود. با دقت گوش کرد. صداها کمی ضعیف‌تر شنیده می‌شدند.
- آفرین! می‌دونستم تو از بین همه‌ی کسایی که زیر نظرم بودن برای این‌کار مناسب‌تری! تو می‌تونی خیلی مخفیانه بدون این‌که کسی بویی ببره کار رو تموم کنی. مطمئن باش وقتی برگردی، پاداش خیلی خوبی پیش من داری.
حس پیروزمندانه‌ی شروری در صدای اول مچج می‌زد. رئیس او بود و داشت به کسی دستور می‌داد مخفیانه کاری را به انجام رساند. آن حالت ترسیدن هنوز در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #157
نفهمید که چگونه زمان گذشت و افکار پریشان ذهنش در کنار هم چیده شد اما دیگر باقی صحبت‌های دو مرد که در ظاهر برادرِ هم بودند را نشنید. وقتی به خودش آمد که آنها به سمت انتهای راه حرکت کرده بودند و صدای صحبت‌هایشان که یه گوش می‌رسید، رفته‌رفته تحلیل می‌رفت. بالاخره دل و جرات پیدا کرد تا پشت بلوک کمی تکان بخورد. جانِ ارباب یاک‌ها در خطر بود. او باید سریع خودش را به اقامتگاه می‌رساند. باید سریع می‌رفت تا مانع اتفاق افتادنِ نقشه‌ی شومی شود که قرار بود تا دقایقی دیگر رخ دهد.
خیلی زود یک ارابه با دو اسبی که آن را می‌کشیدند، از کنار بلوک عبور کرد. سیریوس سرش را دزدید اما حدس زد کسانی که سوار ارابه بودند، افراد دیگری بودند. عبور ارابه به این معنی بود که دیگر کسی در آن کوره راه وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #158
نزدیک اقامتگاه نیز همه چیز همان حال و هوای سابق را داشت. عده‌ای داد و قال راه نینداخته بودند و حتی هیچ نیروی امنیتی در رفت و آمد نبود. حال دیگر کسانی که مسئول مراقبت از در اصلی اقامتگاه بودند، توجهشان به سوی او جلب شده بود. طوری نگاهش کردند که گویی منتظر بودند او بگوید آنجا چه می‌خواهد. این شاید نشان می‌داد که هنوز اتفاقی نیفتاده است. لبخند کجکی و گنگی روی لبانش جا خوش کرد و به‌دنبالِ آن دنبال رشته کلامی گشت تا بتواند آمار ورود و خروج خدمتکار آشپزخانه‌ای که به تازگی آن‌جا آمده بود را بگیرد. در آن بین نگاهی به سر و وضع خود انداخت. با ظاهری که سارقان برایش درست کرده بودند، آن مامورین حتماً فکر می‌کردند تو یک درویش یا ولگرد بازار است. این چندمین باری بود که در ساعات طلایی روز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #159
شبیه گوش‌پشتی فلک‌زده در راه تاریک میانِ خزه‌ها حرکت کرد و سپس خود را محتاط یه دیوار آشپزخانه رساند. محافظی وجود نداشت پس احتمالاً می‌توانست داخل رود. دقایقی پیش که داشت همچون اسبِ باد به سمت اقامتگاه می‌تاخت، نقشه‌ای نسنجیده و عجله‌ای را در ذهنش ترتیب داده بود. او ایندا قصد کرد بعد از ورود به اقامتگاه یک‌راست سراغ آرتور برود تا بتواند به گوشش برساند چه چیزی رخ داده. اما پس از کمی فکر، پشیمان شد. آرتور همان‌طور نیز از او دلِ خوشی نداشت. بی‌راه فکر نمی‌کرد اگر ناگهان متوجه می‌شد دارد خزعبلات تحویلش می‌دهد و بلافاصله با ریشخندی دستور قتلش را صادر کند. پس از صحنه‌سازی این واقعه تصمیم گرفت ابتدا احتیاط را رعایت کرده و خودش را به آشپزخانه برساند. شاید می‌توانست آن شخص را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,321
پسندها
15,492
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #160
به پیروی از حسی درونی به سمت میزهای در هم چیده شده‌ای رفت که به موازی یک بخاری قرار داشتند. روی میز چندین قوطی به چشم می‌خورد. در تمامشان با مشماهایی مسدود شده بود و سپس دری فلزی روی هر کدام تعبیه شده بود‌. احتمالاً محتوای قوطی‌ها پودر بود و برای جلوگیری از پراکنده شدنشان این‌کار را انجام داده بودند. حال که به فضای آشپزخانه‌ی اقامتگاه نگاه می‌کرد، چیزهای جدیدی می‌دید. در کل اگر غرولندهای آن پیرزنِ عجیب نبود، فضای گرو دلچسبی حاکم بود. دلش می‌خواست ساعت‌ها آنجا بنشیند و از بوی غذاها لذت ببرد اما ترس او را در انحصار خود در آورده بود.
از بینِ میزها پا لغزاند و تنه‌ی شق و رقش را از راه باریکه جا داد. از چیدمان میزها که بیرون رفت، اوضاع بهتر شد. صدایی از پشت سرش شنید و بلافاصله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا