• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,421
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #171
تا رسیدن به آن راهروی عجیب و غریب کمی زمان مصرف شد. در مدتی که گذشت، سیریوس فرصت کرد کمی بیش‌تر به این جریان نظر بیندازد. خیالش را راحت کرد و سپس پس از آرتور وارد محوطه‌ای شد که راهرو در آن قرار داشت. از دور که راهرو نمایان شد، همان تیرک‌هایی که به آن وصل بودند هم دیده شدند. تعدادشان از بار آخری که سیریوس دیده بود بیش‌تر به‌نظر می‌آمد. همچنان به راهرو نگاه ‌می‌کرد تا نزدیک‌تر شدند. توجهش معطوف به آرتور شد که در همان لحظات شروع کرده بود و آهنگی را با سوت می‌زد. در حال کنکاش با خودش بود. ممکن بود آرتور دستور داده باشد تعداد این تیرک‌های آهنی را اضافه کنند؟! باز چه خوابی برایش دیده بود؟! در این فکر بود که شاید باید این‌بار را به او اعتماد کند که ناگهان سوتآرتور قطع شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #172
پیشگو از روی آن حروفِ عجیب آینده‌ی شخص را می‌گفت. خوب یادش بود با هر کلمه‌ای که از دهانش خارج می‌شد، چشمانِ مردم را از فرط حیرت نیز بیش‌تر باز می‌کرد. حال به‌نظرش رسیده بود که آرتور هم به همان منوال دارد آینده‌ خوانی می‌کند. منتها بدونِ ریختن آب روی دست و وجودِ کارتک‌های عجیب.
از پلکانی نه چندان پُرارتفاع گذشتند و طولی نکشید که سرسرای مرمرین هم پشتِ سر گذاشته شد. وارد فضای راهرو شدند و بلافاصله همه چیز مثل روز جلوی دیدگانِ سیریوس جان گرفت. آن زمانی را یادش آمد که از همه چیز ناامید شده بود و دل‌دل می‌کرد که خیلی سریع فقط از آن‌جا بیرون بزند. توطئه‌گرایی‌هایی در ذهنش چیده بود که تا به آن روز نتوانسته بود آنچنان خبیثانه روی تمام دوستی‌هایی که داشت، سرپوش بگذارد.
آرتور به داخل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #173
با خونسردی آبی که درون دهانش جمع شده بود، فرو خورد. زن همچنان به چهره‌ای گیرا به او خیره شده بود. برای چند دقیقه‌ای از بهت و حیرت چیزی به زبان نیاوردند اما بالاخره زن سکوت را شکست و گفت:
- خوبه که منو شناختی‌...گفته بون یه‌کم دیر متوجه مسائل میشی!
سیریوس لب گزید. نمی‌توانست آن حجم از گستاخی را هضم کند. با این حساب طوری نسنجیده رفتار نکرد. شاید زن داشت او را امتحان می‌کرد‌. خیلی خونسرد جواب داد:
- من هم فکر نمی‌کردم یک زن رو به‌عنوان مسئول فرستاده به یاک انتخاب کنن!
نیشخند زن چشم قهوه‌ای از چشم سیریوس دور نماد. گونه‌هایی برآمده و صورت لاغری داشت. پوستش مثل شیشه صاف بود و پلک‌های پر پشتش به چشمان قهوه‌ای ریزش جلا داده بودند. چشمانش با وجود آن‌ها بزرگ‌تر دیده می‌شد. رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #174
بلافاصله خواست سمتِ در برود که دستانِ سیریوس لباسش را چنگ زد:
- ولی الان...الانم می‌تونم بیام!
نینا با حرکتی وحشی دستش را رها کرد. حرکتی که سیریوس تازه پی برد چرا او را به‌عنوان فرستاده انتخاب کرده‌اند‌. هر چند هنوز هم باور اینکه او دخترخوانده‌ی گریگوری باشد، برایش سخت بود. نینا گفت:
- الان دیگه نمیشه! دارن میان! منتظرتم تا خودت رو برسونی! فقط اگه سرزمین و خانواده‌ت رو دوست داری، عجله کن!
قبل از آن‌که سیریوس فرصت هرگونه دفاع از گفته‌ی هود را داشته باشد، از دریچه‌ی کوچک در ناپدید شد. صداهای پا شدیدتر و نزدیک.تر شده بود که احتمالاً نگهبان‌های نیمه شب بودند. آب دهانش را قورت داد. به در همچنان باز مانده‌ی اقامتگاهش نگاه کرد. هنوز همان‌طور بیهوش روس زمین پهن شده بود. نور مشعلِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #175
به راهرویی از اقامتگاه اربابانه‌ی آرتور که نزدیک به خارج دو شاخه می‌شد رسیدند. به دسته‌ای از سربازان که دنبالش بودند دستور داد از درهای اصلی اقامتگاه محافظت کنند و با آن‌که سربازها می‌دانستند هنوز عده‌ی زیادی وجود دارند که برای محافظت از آرتور گمارده شده‌اند، اما نمی‌توانستند سرپیچی کنند. با این حال زرنگ‌ترینشان دچار تردید شد. سر جایش ماند و ناگهان با حرفی که جرات داد و گفت، سیریوس را که اضطراب عجیبی بر او حاکم شده بود سر جایش ایستاند.
- ببخشید ولی...وظیفه‌ی ما اینه که با شما بیایم! ما...نباید الان توی اقامتگاه باشیم. اون‌جا افرادی هستن که از ارباب محافظت کنن. ما فعلاً باید... .
سیریوس جواب داد:
- بهتره ساکت شی و فقط اطاعت کنی!
رویش را برگرداند که سرباز با زبردستی باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #176
سیریوس پایش نلغزید اما از شدت شوکی که به ذهنش وارد آمده بود، یخ کرد. این صدا برایش خیلی آشنا بود اما نمی‌دانست که کجا آن را شنیده است. صدای قدم‌هایی را شنید که داشت به سمتش می‌آمد. پس از چند لحظه دیگر به نزدیکی‌اش رسیده بودند. دستی خشن شانه‌ی تیر خورده‌اش را لمس کرد و او را با سنگینی برگرداند. سیریوس نمی‌توانست باور کند...نمی‌توانست با خودش کنار بیاید که آن چهره‌ای که روبروی صورتش، درست در چند سانتی شقیقه‌هایش دارد با لبخندی رذل او را برانداز می‌کند همان آتان است.
آتان به محض دیدن چهره‌ی سیریوس در تاریک، آب دهانش را روی آن انداخت وسپس با لگدی او را به سمت خانه‌ای مخروبه پرت کرد. فریادش همان زمان بلند شد:
- توی پست فطرت، آره با توام!
سیریوس در حالی که به زحمت داشت سر بلند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #177
دست آتان پُر قدرت به مچ لرزانِ سیریوس چسبید و سپس آن‌قدر آن را فشار داد تا سیریوس مجبور شد سنگ را رها کند. سنگ جایی بیخِ صورت آتان که رنگ پریده‌ای‌اش در آن ظلمت نیز مشخص بود، سقوط کرد و سپس او از فرصت استفاده کرد و سیریوس را به قدر چند وجب کناری زد. سیریوس فریادی زد و ناامیدانه تلاش کرد به دیوار نخورد. با وجود تلاش‌هایش آتان فریادی کشید و او را هُل داد. سرِ سیریوس چنان به تیرک آهنی که از دیوار بیرون آمده بود خورد که چشمانش سیاهی رفتند. سعی کرد دوباره آنان را بگشاید که تاربینی به او قالب شد. آهی کشید و سعی کرد بیش‌تر از آن تمرکز کند. در آن زمان تمام خاطراتش را یه یاد می‌آورد. کودکی‌اش و چوب‌بازی با قد و نیم‌قدهایی که حلقه‌ی دوستانش را تشکیل می‌دادند‌...تمام وحشت‌هایی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #178
سیریوس نسبت به جمله های کوتاه و التماس‌دارِ نگهبان توجهی نکرد و قد راست کرد. دلش نمی‌خواست بیش از آن وقتش را بدون هیچ عملی ادامه دهد. دلش می‌خواست لااقل بیش‌تر از آن چیزی که هم‌اکنون بود برای خودش مفید باشد. روزهای بی‌شماری بود که در این اتاق و شاید تا نزدیکی محله‌ی تمرین هنرهای رزمی، پایش را فراتر نگذاشته بود.
به‌سمت کوهپایه‌ها رفت. هر چه که قدم پیش‌تر می‌گذاشت، می‌توانست نگاه‌های بیگانه‌ای را روی خود احساس کند که کنجکاوانه براندازش می‌کردند. شاید از خودشان می‌پرسیدند او همان سیریوس دلاور است؟! سیریوس که خود نیز نمی‌دانست کیست. اما عوام می‌دانستند این شخص جان ارباب را زمانی نجات داده و این مسئله تا پایانِ عمرِ قبیله‌ی یاک هم نمی‌توانست به فراموشی سپرده شود.
- هِی سیریوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #179
سیمای خوش فرم تام زیرِ نورِ آفتاب، سیریوس را یاد بندبازانی می‌انداخت که در این مدت آرتور ترتیبی داده بود به او سر بزنند تا روحیه‌اش را تقویت کنند. با اینکه چیزی از گذشته به یاد نمی‌آورد اما گویی گذشته دنبالش بود. در چهره‌ی تمامِ آن بندبازان چیزهای عجیبی می‌دید.چ و انگار روزگاری تمامشان را دیده بود و یا از افراد نزدیک زندگی‌اش بودند. دلش می‌خواست هرآن از جا برخیزد و با یک‌یکشان گلاویز شود تا شاید بگویند کیستند. احساس می‌کرد درون یک جزیره‌ی کوچک و دور افتاده، در اعماق یک اقیانوسِ خشمگین اسیر شده و اینجا همه او را می‌شناسند و از گذشته‌اش اطلاع دارند الا شخصِ خودش.
به سمت سازه‌ای رفتند که کمی آن‌سمت‌تر از کوهپایه قرار داشت. تام به او تعظیمی کرد و سپس گفت:
- قربان این جایگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,324
پسندها
15,528
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #180
آن روز تماماً به نظاره‌ی ساختنِ سازه‌ها گذشت. تام سیاه پوست تا پایانِ کار ان‌جا ماند و با ملاطفت تمام سیریوس را راهنمایی می‌کرد‌. چیژهایی که او به یاد نمی‌آورد را برایش شرح می‌داد و تمامی راه‌های کوهپایه را نشانش داد. سیریوس از وجود شخصی مانند او در قبیله خوشحال بود. مردم قبیله‌ی یاک به چند دسته تقسیم می‌شدند. آن‌هایی که در اقامتگاه ارباب کار می‌کردند مانند خودِ او، کمی هیبت داشتند و می‌توانستند در زورآزمایی پیروز شوند اما آن پسته از مردمِ کوچه و بازار تقریباً همه‌شان هیکل‌های ضعیف و ریزی داشتند و این نشان‌دهنده‌ی آن بود که به وضع آن‌ها آن‌طور که باید رسیدگی نمی‌شود‌.
پس از یک روز خسته‌کننده به اتاقش برگشت و آرزو کرد ای‌کاش آن روز تصمیم نمی‌گرفت از پیله‌ی تنهایی‌اش خارج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا