متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 194
  • بازدیدها 10,786
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 11 78.6%
  • زیاد

    رای 2 14.3%
  • کم

    رای 1 7.1%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 14.3%
  • مارتین

    رای 8 57.1%
  • الکس

    رای 9 64.3%
  • مایا

    رای 3 21.4%
  • تامپر

    رای 2 14.3%
  • سیریوس

    رای 4 28.6%

  • مجموع رای دهندگان
    14

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #51
رنگ قرمزِ پررنگ همان‌طور که از دلِ پاره‌ شده‌ی قوطی بیرون می‌پاشید، روی کف سردِ زمین پیشروی می‌کرد و آغشته می‌کردش به رنگ قرمز. تامپر همان‌طور محتاطانه در حال نگاه کردن بود. انگار که نتیجه‌ی خستگی چند ساعته‌اش به فنا رفته بود. قوطی انگار رنگ زیادی را در خود جای داده بود؛ چون محتوایش سیلی راه انداخته بود در اطرافش. ناگهان در کمال وحشت دوباره مانند سری قبل، لیز خوردن چیزی را روی پهلویش احساس کرد. بدون معطلی دستش را زیر کوله برد و التماسانه تقلا کرد. چیزی گِرد و حلبی درون دستانش قرار گرفت و دیگر آن لیزی احساس نشد.‌ همراه با لبخند رضایتمندی که روی لبانش می‌نشست، خیالش راحت‌تر شد. قوطی را از پهلویش این سمت‌تر آورد و مقابل صورتش گرفت. قوطی که روی آن نوشته شده بود: «بنفش». در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #52
دستانش را به سمت پشت برگرداند و دو دستی کوله را چسبید. باید بیش‌تر مراقبت می‌کرد؛ حالا که دیگر آخرهای راه بود و داشت به انبار می‌رسید. کوچه کاملاً خلوت بود و فقط گاه گاهی صدای قارقار کلاغ‌ها از آن سمت بر طبل سکوت می‌کوبید. کمی که جلو رفت، دو پسر بچه داشتند با یکدیگر، جلوی درب یک کلبه‌ی کاهگلی بازی می‌کردند. با نگاه به آن‌ها کمی روحیه گرفت و در حالی که کوله را سفت با ده انگشتش چسبیده بود، پا تند کرد. جلوی انبار پایش به یک سنگ گیر کرد و نزدیک بود زمین بخورد. آخی گفت و به‌زور توانست تعادلش را حفظ کند. زیر لب لعنتی به خودش و آن کوله‌ی مزخرف فرستاد. مطمئن بود آن کوله سرانجام بلایی سرش خواهد آورد یا کاری دستش خواهد داد.
جلوی در انبار ایستاد و به دامنه‌ی کوه که چندین متر دورتر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #53
تمام تلاشش این بود که زودتر کارش را در انبار تمام کند. خیلی دلش می‌خواست زودتر خلاص شود تا بتواند خودش را برای انجام مقدمات جشن و تصمیم‌هایی که قرار بود با اعضای تیم بگیرند، به محل مقرر برساند. دلش می‌خواست زودتر با مارتین و بقیه آشنا شود. حس خوبی داشت. از طرفی نگران هم بود که آیا با این دسته گلی که آب داده بود، می‌توانست در گروه وظایفی که به او واگذار می‌کردند به سرانجام برساند؟! قوطی رنگی که روی زمین ریخت، مسئله‌ای نبود که پدرش از کنار آن بدون هیچ حرفی بگذرد. کم دسته گلی هم آب نداده بود.
درحالی که واقعاً نمی‌دانست باید چه کاری برای جبران خسارت انجام دهد، با کمک گرفتن از اندک نوری که از خورشید نارنجی باقی مانده بود، پله‌های انبار را طی کرد. همه جا خاموش بود. باید فانوس را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #54
دور تا دور فانوس دست گرداند و بالاخره مشت بسته‌اش به جعبه‌ی چرمی خورد. سریع آن را در دست گرفت و کبریتی از آن خارج ساخت. ورقه‌ی مخصوص آتش زدن را بیرون کشید و لرزش دستش را نادیده گرفت. کبریت را چند بار روی ورقه کشید تا بالاخره اثر کرد و سر کبریت شعله‌ور شد‌‌. طاقت نداشت تا روشن شدن فانوس صبر کند. سعی کرد با کبریت متوجه شود که چه خبر است اماهیچ‌چیز دیده نمی‌شد. تنها چیزی که می‌دید یک شیء سیاه و بزرگ بود. آب دهانش را قورت داد و درِ کوچکِ فانوس را باز کرد. پیچ مخصوص را چرخاند و کبریت را به شعه‌ی فانوس نزدیک کرد. سه شعله‌ی کوچکی که در درون بدنه‌ی فانوس تعبیه شده بود، روشن شدند و بلافاصله شعاعی از نور اطراف پسرک را فرا گرفت. نور زرد رنگ قادر بود به تامپر بفهماند که آنجا درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #55
به سمت کوله‌ای رفت که حالا همه‌ی محتوایاش روی زمین پخش شده بودند و بدبختانه مجبور بود برای پیدا کردنشان، با فانوس شروع به جستجو کند. آن‌هایی که اطراف کوله ریخته بودند را با یک حرکت دوباره داخل کوله جمع کرد و خرامان خرامان راه افتاد تا بقیه‌ی اشیاء را بیابد. کم‌کم موفق شد وسایل را پیدا کند و آن‌ها را کنار هم مرتب و منظم بچیند. تنها چند قوطی رنگ، خیلی با فاصله از کوله افتاده بودند که خوشبختانه تمامشان سالم بودند و رنگشان سر جایش بود. در انتهای قفسه‌ی پایین، سمت چپ انبار کوله را زمین گذاشت تا ابزار را داخل قفسه بگذارد. سنگینی کوله اعصابش را بهم ریخته بود. آن را روی زمین گذاشت و بلافاصله صدای برخورد چیزی به زمین طنین انداخت. سرش را برگرداند و نور فانوس را جلو برد. آهی کشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #56
نفسش بالا نمی‌آمد. سعی می‌کرد نفسش را از ریه‌هایش خارج سازد تا کمی حجم قفسه‌ی سینه‌اش کمتر شود و بتواند عبور کند اما مثل آن‌که زیاد افاقه‌ای نداشت. به زور پیش می‌رفت و دیگر داشت از کوره در می‌رفت. سرما کم‌کم از پهلوهای دیوار به داخل انبار می‌خزید و تامپر دیگر طاقت نداشت. همان موقع که در تلاش بود از راه باریکه بگذرد، متوجه شد آن چیز مخزن مانندی که جلوی در افتاده است، در واقع یک آبگرمکن زنگ‌زده است. یادش می‌آمد سال‌های زیادی گوشه‌ی انباری خاک می‌خورد. حالا این‌که چطور یک بشکه‌ی نه چندان بزرگ آن را زمین زده بود، جای تعجب داشت. آرام نفس می‌کشید و پیش می‌رفت. می‌دید که بخار نفس‌هایش در هوا پیداست. به زودی هوا سردتر می‌شد و این تازه قسمت خوبِ ماجرا بود. اگر زیاد این‌جا می‌ماند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #57
افسوس می‌خورد که در این روز شوم پا به انباری چون آن‌جا گذاشته است. روز شوم؟! اگر شوم نبود، تمام این بدبیاری‌ها به‌خاطر چه بود؟! دستش را با گفتن «آخ» دراز کرد و دسته‌ی فانوس را گرفت. آن را از روی تنه‌ی سرد و زمخت آبگرمکن کناری کشید و تصمیم گرفت برگردد پشت انبار. اگر این‌جا می‌ماند مرگش حتمی بود!
آرام‌آرام از کناره‌ی سرد دیوار که از آن هوای سرد به داخل می‌خزید، شروع کرد به برگشتنِ راه. برگشتن به مراتب سخت‌تر بود تا راهی که پیموده بود. این‌که چطور باید خارج می‌شد را نمی‌دانست. فقط باید برمی‌گشت. فایده‌ای نداشت. تا کسی به دادش نمی‌رسید، محال بود بتواند از انبار خارج شود.
به پهلو حرکت می‌کرد تا حجم بدنش کمتر شود و بتواند سریع‌تر برگردد. همه‌جا تاریک بود و فقط با لمس کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #58
بلوط‌هایش واقعاًً طعم خوبی داشت. نسبت به درختی که چندین و چند نسل را به چشم دیده است، میوه‌هایش خیلی خوب بودند و انگار اصلاً پیر نشده بود. تنه‌ی بزرگی داشت که اگر داخلش خالی بود، شش نفر به قد و هیکل او می‌توانستند داخلش بایستند. برای تمرین‌های بندبازی او بسیار مناسب بود. مطمئن بود که شاخه‌هایش نخواهند شکست.
آن بالا روی یکی از شاخه‌ها دراز کشید و به آسمان نگاه کرد. هوای خوب و دلپذیری بود. می‌توانست امروز را تا شب تمرین کند. بندبازی و مبارزه با چوب، از جمله مهارت‌هایی بودند که مایا عاشق این بود انجامشان دهد. سال‌ها قبل که مجبور شده بود برای کار به یک مدرسه‌ی رزمی برود و کف سالن را تِی بکشد، به این رشته از مهارت‌های رزمی علاقه‌ی خاصی پیدا کرد. تمام شاگردهای مدرسه به او طعنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #59
کنار درخت فرود آمد و در حالی که نفس‌نفس آرامی می‌زد، طناب را کناری انداخت. هوا خوب بود و می‌توانست تا خانه بدود. با نگاهی به طناب، به آن نزدیک شد و از درخت بازش کرد. از شاخه آن را پایین آورد و به صورت حلقه‌ای درست کرد. حلقه‌ی طناب را روی شانه‌اش انداخت و موهایش را به عقب راند. نفسش را در سینه حبس کرد و همان‌طور که حالت بدنش را به حالت گارد تغییر می‌داد، نفس عمیقی کشید. فریادی کشید و شروع به دویدن کرد. طناب روی شانه‌اش به صورت جالبی بالا می‌رفت و پس از کمی گردش دوباره روی شانه‌اش می‌نشست. لبخندی زد و سرعتش را بیش‌تر کرد. دختر تیزپایی مثل او خیلی راحت می‌توانست در مدت زمان کمی تمام قبیله را دور بزند. با چند نفر از بچه‌هایی که نزدیک خانه‌شان زندگی می‌کردند، دوست شده بود و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

نویسنده افتخاری
سطح
27
 
ارسالی‌ها
1,516
پسندها
16,391
امتیازها
39,073
مدال‌ها
39
  • نویسنده موضوع
  • #60
باب موهای طلایی رنگ و خوش فرمی داشت. همیشه لباس‌های خیره کننده می‌پوشید. تقریباً در مرکز قبیله زندگی می‌کرد و خیلی به خودش می‌نازید. چند باری سر راه او سبز شده بود و سربه‌سرش می‌گذاشت. البته در مقابلش هیچ وقت کم نمی‌آورد. سرتاپایش را نگاه کرد و پوزخندی زد. یک پیژامه از نوع قدیم که دو سمتش سنگ‌دوزی شده بود به تن داشت. لباس قهوه‌ای رنگی که به طرز زیبایی همه‌ی اجزای آن به یک‌دیگر می‌آمد. شلوارش هم دقیقاً قهوه‌ای رنگ بود و ذره‌ای نسبت به بالا تنه‌اش گشاد بود. همیشه لباس‌های شاهانه می‌پوشید. شاید فکر می‌کرد چون لباس‌هایش رنگین است و تمام دختر‌های جوان قبیله از او تعریف می‌کنند، او هم به‌به و چه‌چه‌اش راه می‌افتد. همان‌طور که پوزخند روی لب‌هایش بود، به دندان‌های مرتب باب خیره شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا