- ارسالیها
- 1,516
- پسندها
- 16,391
- امتیازها
- 39,073
- مدالها
- 39
- نویسنده موضوع
- #61
هاج و واج در حال نگاه کردن به باب بود که متوجه شد زیر لب چیزی میگوید.
- اسقف پیر! داره میاد!
مایا که هنوز به درستی متوجهی جریان نشده بود، اطراف را نگاه کرد و بالاخره آنچه که باید میدید را دید. اسقف پیر از داخل درب زیبای خانهی مقدس داشت خارج میشد. چند تن همراهش بودند که همیشه دنبالهروی او همه جا میرفتند. اسقف پیر لباس بلند فیروزهای رنگی پوشیده بود. لباس از دو طرف مانند یک دنبالهی بلند، با هر قدم پشت سرش کشیده میشد و پابهپای او جلو میآمد. روی سرش کلاهی بلند گذاشته بود که باعث میشد نور خورشید مستقیم به چشمانش برخورد نکند؛ چون سایهبان زیبای کلاه کمی جلو آمده بود و از چشمهای اسقف محافظت میکرد. چهرهاش نورانیتر از هر روز بهنظر میرسید. مایا خوب که دقت کرد متوجه...
- اسقف پیر! داره میاد!
مایا که هنوز به درستی متوجهی جریان نشده بود، اطراف را نگاه کرد و بالاخره آنچه که باید میدید را دید. اسقف پیر از داخل درب زیبای خانهی مقدس داشت خارج میشد. چند تن همراهش بودند که همیشه دنبالهروی او همه جا میرفتند. اسقف پیر لباس بلند فیروزهای رنگی پوشیده بود. لباس از دو طرف مانند یک دنبالهی بلند، با هر قدم پشت سرش کشیده میشد و پابهپای او جلو میآمد. روی سرش کلاهی بلند گذاشته بود که باعث میشد نور خورشید مستقیم به چشمانش برخورد نکند؛ چون سایهبان زیبای کلاه کمی جلو آمده بود و از چشمهای اسقف محافظت میکرد. چهرهاش نورانیتر از هر روز بهنظر میرسید. مایا خوب که دقت کرد متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش