• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول فانتزی رمان به دنبال شارلو | زهرا صالحی(تابان) نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Taban_Art
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 193
  • بازدیدها 9,413
  • کاربران تگ شده هیچ

داستان تا چه حدی رضایت شما رو جلب کرده؟!

  • خیلی زیاد

    رای 9 75.0%
  • زیاد

    رای 2 16.7%
  • کم

    رای 1 8.3%
  • کدوم یکی از شخصیت‌های رمان مورد پسند شماست ؟!

    رای 2 16.7%
  • مارتین

    رای 8 66.7%
  • الکس

    رای 8 66.7%
  • مایا

    رای 3 25.0%
  • تامپر

    رای 2 16.7%
  • سیریوس

    رای 4 33.3%

  • مجموع رای دهندگان
    12

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
هاج و واج در حال نگاه کردن به باب بود که متوجه شد زیر لب چیزی می‌گوید.
- اسقف پیر! داره میاد!
مایا که هنوز به درستی متوجه‌ی جریان نشده بود، اطراف را نگاه کرد و بالاخره آنچه که باید می‌دید را دید. اسقف پیر از داخل درب زیبای خانه‌ی مقدس داشت خارج می‌شد. چند تن همراهش بودند که همیشه دنباله‌روی او همه جا می‌رفتند. اسقف پیر لباس بلند فیروزه‌ای رنگی پوشیده بود. لباس از دو طرف مانند یک دنباله‌ی بلند، با هر قدم پشت سرش کشیده می‌شد و پابه‌پای او جلو می‌آمد. روی سرش کلاهی بلند گذاشته بود که باعث می‌شد نور خورشید مستقیم به چشمانش برخورد نکند؛ چون سایه‌بان زیبای کلاه کمی جلو آمده بود و از چشم‌های اسقف محافظت می‌کرد. چهره‌اش نورانی‌تر از هر روز به‌نظر می‌رسید. مایا خوب که دقت کرد متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
اگر او انتخاب می‌شد، جای پیشرفت زیادی داشت. از آن‌جایی که تمام افراد منتخب ویژگی‌های برجسته‌ای داشتند، می‌توانست در کنارشان چیزهای زیادی را تجربه کند. چقدر خوب می‌شد حتی فقط یک‌بار هم که شده بود یک آدم موفق را در زندگی ملاقات می‌کرد. تمام کسانی که در زندگی‌اش از ابتدا حضور داشتند، به نحوی مایه‌ی سرافکندگی بودند. آخر او چه گناهی کرده بود که نمی‌توانست با افراد برجسته معاشرت داشته باشد؟! مدام کسانی مثل باب باید سر راهش سبز می‌شدند و روزش را خراب می‌کردند. مادرش چند باری به او گفته بود که او کمی مغرور است. گفته بود شاید به همین خاطر افراد معمولاً از او دوری می‌کنند. او عاشق بچه‌ها بود و این‌که با آن‌ها همبازی شود. درست مانند بچه‌هایی که با آن‌ها مسابقه‌ی دو می‌گذاشت و خنده را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
مایا لحظه‌ای با خودش فکر کرد و تصور کرد اگر باب انتخاب شود، دیگر می‌خواهد چه‌کار کند؟! او همان‌طور که هیچ پست یا مقامی نداشت، در آن حد خودش را می‌گرفت و خودپسندانه رفتار می‌کرد و احساس می‌کرد همه از جمله او باید برای رفتارهای بی‌هدفش ارزش قائل شوند. اگر انتخاب می‌شد دیگر می‌خواست چگونه رفتار کند؟! لابد آن موقع یک گوشه‌ی قبیله می‌ایستاد و تمام مردم باید برای رد شدن از او اجازه می‌گرفتند!
آهی کشید و حواسش را به حرف‌هایی که از زبان آن دو می‌شنید داد.
- خوشحالم که ملاقاتتون کردم.
- منم همین‌طور. چند روزه که زیاد به خانه‌ی مقدس سر می‌زنم. می‌تونین هر وقت بخوایین، این‌جا به دیدنم بیایین.
- یعنی...خیلی دلم می‌خواست مدت بیش‌تری رو کنارِ شما بگذرونم ولی یه کاری برام پیش اومده و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
افرادهایی که به عنوان عضو در تیم شارلو انتخاب می‌شدند، از نظر اسقف کاملاً شایسته‌ی این مقام بودند. آنگاه در روزی که فراخوان می‌دادند برای معرفی‌شان، باید تمام کسانی که مایل بودند در میدان شهر جمع می‌شدند تا انتخاب شوند. هر سال همین روند تکرار می‌شد و دیگر تقریباً تبدیل به یک سلسه مراتب شادی‌آور شده بود. تمام کوتوله‌ها انتظار می‌کشیدند تا انتخاب شوند و این غیر قابل انکار بود‌؛ امکانش بود یک کودک خردسال انتخاب شود یا یک فردِ پیر. بستگی به تصمیم اسقف داشت که نور قدرت را درون چه کسی خواهد دید. امسال نیز تا چند روز بعد قرار بود افراد انتخاب شوند و باری دیگر اهالی قبیله‌ی شارلو شاهد شناخت افراد برجسته‌ی محل زندگیشان شوند. او هم کنجکاو بود که چه کسی ممکن است انتخاب شود. دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
دور شدن اسقف به دراز کشید و افکار مایا پشت سر گام‌هایی که او برمی‌داشت هر لحظه بیش‌تر در صدد فهمیدن ماجرا برمی‌آمد. اسقف چه ناگهانی صحبتش را قطع کرده بود و رفته بود. چرا کمی صبر نکرده بود تا او خداحافظی کند؟! چه چیزی باعثش بود؟! یعنی چهره‌اش آن‌قدر آشکارا نشان می‌داد که بی‌کفایت است؟! آهی کشید و لبخندی زد. دیگر عادت کرده بود که این‌طور از او دوری کنند. از کودکی هیچ‌کس روی خوش به دخترکِ تنها و بی‌کس نشان نداده بود. از کسی خوبی ندیده بود که بخواهد درون ذهن ثبت کند که حالا با رفتار اسقف به او بَر بخورد و ناراحت شود. شاد بود که حداقل توانسته است اندکی با رهبر شارلو هم‌صحبت شود و حسن نیتش را تا جایی که می‌توانست ابلاغ کند. اسقف ناگهان مابینِ دور شدنش سر جا ایستاد و کمی درنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
بچه‌ها مشغول بازی بودند بی آن‌که بدانند در کجا قدم می‌گذارند و در چه مکان مقدسی در حال خوش‌گذرانی‌اند. نگاهش را سمت دروازه‌ای انداخت که به محوطه‌ی خانه‌ی شارلو باز می‌شد. دروازه‌ای فولادی که در چند جا رنگش رفته بود. به تفرج کوتوله‌ها لبخندی زد و سپس از عالمی که خودش را در آن غرق کرده بود، بیرون آمد.
دستش را محکم دور طناب حلقه شده روی شانه‌اش فشرد و دندان‌هایش را روی هم سایید. تنها فایده‌ی دیدار با اسقف شاید برایش راحت شدن از شر باب بود. مطمئن بود پسرک خود پسند آن‌قدرها هم بیکار نبود که تا الان منتظرش نشسته باشد. پس شانس آورده بود!

***​

- معلوم نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
پوفی کشید و سرش را به سمت آن مرد شکم گنده برگرداند. پوزخند روی لب‌هایش حرص‌آور بود و از قصد آن را به نمایش گذاشت. اگر نمی‌توانست حرفی بزند، لااقل با روش‌های خودش پیش می‌آمد. هیچ دلش نمی‌خواست در مقابل حریف طلبی این نره غول سکوت کند یا زانو بزند.
- مایا! عذر خواهی کن! همین حالا!
این حرف‌های مادرش را دیگر آن‌قدر شنیده بود که برایش حالت کذایی به خود گرفته بودند. مادرش واقعاً چه توجیهی برای این رفتارها پیش خودش داشت؟ کِی و کجا می‌خواست جواب پس بدهد؟! پوزخندش بیش‌تر شد و در حالی که درست درون چشم‌های مرد زل زده بود، صندلی چوبی را جلو کشید و یک پایش را بالا برد و روی بدنه‌ی آن نهاد. مردک دیگر طاقش طاق شد و وحشیانه فریاد زد:
- تو؟! تو چطور جرات می‌کنی منو به مسخره بگیری دخترک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
سرش را با شتابی به سمت بلای جانِ خانواده‌اش برگرداند و گفت:
- فکر می‌کنی واقعاً شبیه حرفاتم که راجبم میگی!
مرد با حیرت و مکث سرش را سمت مایا برگرداند و درون چشمان آبی‌اش که حال از نور حقیقت درخشیدن گرفته بودند، خیره شد. انگار که داشت با خودش کنجکار می‌رفت حرف‌های خارج‌شده از دهانش را باور کند یا نه اما دیگر برای عوض کردن حرفش دیر شده بود. مایا با قیافه و لحن حق به جانبی ادامه داد:
- ولی زهی خیالِ باطل! حرفات درست مثل خودت و کارت بوی گند و کثافت میدن.
پوزخندی زد و با آهی ساختگی حالت سرش را به نیم‌رخ تغییر جهت داد. در حالی که درون حرفایش حس تاسف خانه کرده بود، بلندتر از قبل گفت:
- بوش همه جا رو برداشته هُنُر! منم متاسفانه این‌دفعه رو باب میلیت نبودم و شامم خوب کار می‌کنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
فصل چهارم
«یک قدم تا فاجعه»

برای رهایی از القابی که از او یک دختر ترسو و بزدل در ذهنِ آن مردک ساخته بود، خونسردی را کنار گذاشت.
- چی‌کار کردی روانی؟! مامان؟! مامان؟!
هنر که گویی تازه متوجه‌ی اتفاق پیش آمده شده و تازه از خواب پریده باشد، سرش را سمت زمین گرفت و با دیدن خون، هراسانه چند قدم عقب رفت. ناله‌ی آهسته‌ای از دهانش خارج شد و پس از کمی سردرگمی، جسوری‌اش را بازیافت. پوزخندی زد و فریاد زد:
- گفتم که! همتون مثل همین!
خنده‌ای قهقهانه سر داد و با پایش صندلی را روی آن‌دو هل داد. کف چکمه‌های بزرگش، صدای گوش‌خراشی ایجاد کرد و صندلی با شتاب به جلو پرت شد. مایا سریع و بدون فکر تن ظریفش را روی بدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

Taban_Art

معلم انجمن + گوینده انجمن
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
18/8/20
ارسالی‌ها
1,322
پسندها
15,513
امتیازها
38,073
مدال‌ها
35
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
دیوارهای اتاق مانند زندانبان بودند و تخت دو نفره‌ی قدیمی، همچون محبوسی که حبس ابد برایش خورده باشد و آن‌هایی که داخل اتاق در رفت و آمد بودند، به افرادی می‌ماندند که قصاص اعدام برایشان بریده باشند. داخلِ این اتاق هیچ‌وقت احساس خوبی نداشت. همیشه پُر از مصیبت بود و حال نیز دلش نمی‌خواست داخل آن اتاق باشد.
بچه‌ی طفل معصوم، بی‌توجه به چیزی که می‌دید، داشت عاجزانه برای جنگیدن با حقیقت دست و پا می‌زد. خون‌های روی سر و صورت لین، مادر سالخورده‌اش را می‌دید اما باز هم اسمش را فریاد می‌زد و انتظار داشت از جا بلند شود. مایا فعلاً فرصتی برای ساکت کردن او نداشت. خیلی سریع با تکه پارچه‌ها و هر چه دم دستش یا در کشو پیدا می‌کرد، خون‌ها را پاک می‌کرد. هیچ جای زخمی روی بدن لین وجود نداشت،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Taban_Art

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا