نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #81
- خوابی؟
میان پلک‌ها بهم چسبیده‌اش فاصله انداخت و نگاهش را به امیرحافظ دوخت.
- نه.
قهوه‌گون‌هایش خونابه‌ای بودند مملو از حرف‌های بیشمار.
امیرحافظ کش و قوسی به کمرش داد و نگاهش را به آسمان دوخت.
- گوشم با توئه.
- بریم خونه من؟ کمرم درد گرفت.
امیر بی‌حرف فقط سر تکان داد. حامی همیشه شلوغ، در سکوت رانندگی می‌کرد. ذهنش به حدی بهم ریخته و حالش گرفته بود که حرفی برای گفتن نداشت. با رسیدن به خانه بی‌حوصله جلوی در یشمی رنگ پارک کرد و پیاده شد.
امیرحافظ متحیر پرسید:
- ماشین رو می‌ذاری تو کوچه؟
حامی بی‌حوصله چشم بست و به زور چند کلمه زیر لب راند:
- حوصله‌شو ندارم، ولش کن!
امیرحافظ هم کیف چرمش را در دست گرفت و پیاده شد. خانه‌ حامی دوست داشتنی بود، یک حیاط نقلی داشت که یادآور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #82
سرش را بلند کرد و چشمان خونینش را به امیر حافظ دوخت. قلبش در سرش می‌کوبید. حالش به هیچ وجه خوب نبود. نگرانی دست و پا دَر آورده و به جای سینه، به کبد و ریه‌اش چنگ می‌زد. صدایش هیچ رنگی نداشت، رنگِ بی‌رنگی به خود گرفته بود و بوی غمی که وجودش را تیره کرده بود.
- امیر این دختر ادای قوی بودن دَرمیاره! قوی نیست به والله که دل نازک‌تر از اون دختر ندیدم...فکر کردی چرا صداشو بلند می‌کنه؟ چرا لجبازی می‌کنه؟ می‌خواد ضعفشو پنهان کنه...نگرانم امیر نگرانم! تموم آدمای امن نزدیکش داره از دست میده...دیگه کی کنارش می‌مونه؟!
ظالمانه بود که امیرحافظ به جای اینکه دل به حرف‌های او بدهد، تمام هوش و حواسش پرت یک جفت تیله‌ شب‌گون شده بود؟! تشنه بود، تشنه شنیدن از دختری که مطیع بودنش را به چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #83
لب حوض کاشی‌کاری نشسته بودند ماه سخاوتمندانه دست نوازش بر سرشان می‌کشید. عرق از سر و گردنشان جاری بود و درد حس آشنا و مشترک جای جای بدنشان.
میان سکوت نابهنگام‌شان خنده‌ی بلند امیرحافظ طنین انداز شد. گوشه لبش چاک خورده و خون از بینی و دهانش جاری بود و او بی‌اهمیت می‌خندید. دستی زیر بینی‌اش کشید و روی نگاه شرمنده‌ی حامی چشم بست.
- خیلی وقت بود باشگاه نرفته بودم، بدنم حال اومد.
دست حامی مشت شد و شرمساری خروار خروار در دلش لغزید. او چه کرده بود؟ فقط یک لحظه عنان عقلش را به دست احساسش سپرد و فاجعه رخ داده بود.
- شرمندتم داداش...صورتت داغون شد.
امیرحافظ خندید و لبش تیر کشید.
- آخ! دهنت و ببند خب؟ نمی‌بینی لبم نابوده؟!
حامی به شدت ناراحت بود و چشم‌هایش انگار اَبر شده بودند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #84
اشک باری دیگر کاسه دیدگانش را پر کرد و یک جفت چشم برابر بودند با دوکاسه خونابه! عکس متعلق به دو سال پیش بود، آخرین سالی که جمع‌شان جمع و اوضاع بر وفق مرادشان بود، سه نفری شمال رفته بودند و در این عکس زلفا و هانیه با لباس‌‌هایی شمالی بر تن سنگفرش‌ها چنباتمه زده بودند و حامی وسطشان ایستاده بود. دلش به هم‌اندازه وسعت دریا گرفت. نیلیِ دلش تیره شد از غم دلتنگی هانیه و قهر زلفا. این دو خواهر زاده قصد داشتند او را به جنون برسانند. چنگی به موهایش زد تا حواس بی‌رحمش را به سمت سوزش سرش معطوف کند و شاید که موج خاطرات از ساحل ذهنش عقب نشینی کنند. به تندی سمت حیاط روانه شد و کیسه یخ را به دست امیرحافظ داد.
لب حوض نشست و دستش را درون آب فرو کرد. تمایل شدیدی داشت که سرش را درون آب فرو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #85
فصل سوم:
گر سیل عالم پر شود هر موج چون اشتر شود/ مرغان آبی را چه غم تا غم خورد مرغ هوا


- پیرمرد شدی حامی خان! غر می‌زنی، خسته میشی!
حامی مشت بی‌جانش را نثار شانه‌ی رفیقش کرد و از آغوشش بیرون آمد.
- اگه تو هم بین یه خونواده بودی که شیرازَش از هم پاشیده بود، خسته میشدی، کلافه میشدی، تازه غر هم می‌زدی!
لبخند جوانه نزده روی لبش خشک شد و او چه می‌دانست از خانواده‌ای که تنها نامش را یدک می‌کشد؟! تمام دوازده سال تحصیلشان لب بسته و با سیلی صورت سرخ کرده بود که خانواده‌اش از آن خانواده‌هایی هستند که تصویر خوشبختی‌شان را بارها و بارها در قاب تلویزیون می‌دید. حالش گرفته و نطقش کور شد. دلش فرار طلب کرد و گوش‌هایش نیز ناله‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #86
امیر حافظ ذاتاً مرد صبور و آرامی بود. از آن دسته آدم‌ها که هیچگاه لب به شکوه و شکایت نمی‌گشودند و رفتارشان به گونه‌ای بود که انگار از هرگونه غم و اندوهی بیگانه بودند.
ماشین را درون پارکینگ پارک کرد و به سمت آسانسور کروم رنگ روانه شد. میلی برای رفتن به خانه نداشت رفتنش بیشتر رنگ اجبار داشت! دکمه طبقه آخر را فشرد و با خستگی تنش را به بدنه سرد آسانسور تکیه داد. لبش می‌سوخت و بدنش کوفته بود. آسانسور که در طبقه‌شان توقف کرد، دلش جوشید...دلش سکوت و آرامش می‌خواست و این سکوت به طرز غریبی از او رویگردان بود. در را گشود و وارد خانه شد. از همان ابتدا بوی عود آمیخته به مواد ضدعفونی به سمتش هجوم آورد و ریه‌هایش را در دَم خفه کرد. کِی می‌توانست این وسواس دیوانه کننده را از سرش مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #87
رنگ از رخش پرید و بدنش چنان به لرز افتاد که انگار در سرمای زیر صفر سیبری قرار داشت. دندان‌هایش از لرز بهم برخورد می‌کردند و آوای وحشتناکی را به گوش امیرحافظ رساند. اشک که نبود، سیل از چشم‌های قهوه گونش جاری بود و انگار قلبش قصد داشت از سینه بیرون بزند. صدایش در پیچ و خم گلویش شکست و به زور لب زد:
- چ...چی...ش...شده؟
امیرحافظ کلافه دست یخ زده مادرش را میان دستش گرفت. بدنش چنان یخ بود که احساس کرد تن ضعیف مادرش با گرما غریب است. عصبی لیوان فرانسوی را از پارچ آب روی میز پُر کرد و از جا برخاست تا از قندان نقره‌ای گوشه کابینت چند قندی را بردارد و درون لیوان حل کند. صدای گریه پرسوز و گداز مادرش عصب‌هایش را تحریک می‌کرد و چیزی در وجودش فرار می‌خواست! فرار قطعاً چیز خوبی برای او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #88
زلفا مقابل آیینه ایستاده و چهره‌اش را برانداز کرد بینی‌اش یک قوس کوچکی داشت. صدای گوشی‌اش بلند شد ابرو بالا انداخت و با ذوق جواب داد:
- جانم؟
صدای خنده‌ی بلند رضوان در گوشش پیچید و لب‌هایش ناخودآگاه کش آمد. هر چند که در ابتدا از رفتارهایشان خوشش نمی‌آمد؛ ولی این روزها حالش کنار این اکیپ عجیب و غریب خوش بود.
- کجایی خانم سرمد؟! علف زیر پامون سبز شد!
زلفا گوشی‌اش را میان شانه‌ و سرش قرار داد و بار دیگر روسری‌اش را مرتب کرد.
- اومدم.
پله‌ها را دوتا یکی پایین آمد و از خانه خارج شد. چشمش به دویست و شش آلبالویی رضوان افتاد و با خنده به سمتشان پا تند کرد، در عقب را گشود؛ اما پیش از اینکه بشیند گوشی‌اش زنگ خورد و با دیدن نام فرد تماس گیرنده یخ کرد! لحظه‌ای زمستان با تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #89
زلفا بوسی را روی هوا برای رضوان فرستاد و شتاب‌زده وارد خانه شد. شهرزاد که مشغول خواندن کتاب بود با دیدن صورت گل‌انداخته و برگشت سریع زلفا، متحیر پرسید:
- چرا برگشتی؟
زلفا شانه بالا انداخت و لب زد:
- یکم دیگه میرم!
به سرعت وارد اتاقش شد و نگاه نگران و شگفت‌زده‌ی شهرزاد را ندید. در را بست و پشت در تکیه زد دستش را روی قلبی گذاشت که بی‌مهابا به سینه می‌کوبید. گل لبخند روی لبش شکفت. این شور و شعف را درک نمی‌کرد؛ اما به طرز بی‌نهایتی از دیدن امیرحافظ خوشحال بود. با وسواس خاصی مقابل رگال کت شلوارهایش ایستاد و با نارضایتی تک‌تکشان را از نظر گذراند. به حدی روی لباس‌هایش دقیق شده بود که گویی یک قرار ملاقات خاص و ویژه داشت!
کت شلوار سبز، توجهش را جلب کرد و همان را به تن کرد. موهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
19,537
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #90
این پست رو تقدیم می‌کنم به پوکر دهنده اعظم!
-No Voice Meshkan_Ara
امیرحافظ متوجه سکوت زلفا شد. سرش را به سمتش چرخاند و با دیدن چهره مبهوتش جفت ابروهایش بالا پرید.
- چته دختر؟
زلفا متعجب پلک زد و نجوا کرد:
- ها؟
دیدگانش با سبزی باران‌خورده نگاه امیرحافظ گره خورد بی‌اختیار لب زد:
- هیچی!
امیرحافظ چندان پیگیر حالش نشد هر چند که قانع نگشته بود!
مقابل کافه مورد نظرش ایستاد.
- پیاده‌شو!
زلفا بی‌حرف پیاده شد و شانه به شانه امیرحافظ به راه افتاد. امیرحافظ در را باز کرد و گامی به عقب گذاشت تا زلفا وارد بشود و سپس پشت سرش آمد و به سمت میز مدنظرش راهنمایی کرد.
- بیا اینجا.
زلفا هر چند که دل و دماغ نداشت؛ ولی حرفی نزد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا