متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #61
- بفرمایید.
لبخند نیم بندی روی لب زلفا نشست و از در شیشه‌ای که حافظ برایش گشوده بود، وارد شد.
دور سالن مربعی چشم گرداند و از محیط خلوت و خانوادگی‌اش خوشش آمد. تمِ رستوران شطرنج بود، همه چیز سیاه و سفید و اشکال مُهره‌های شطرنج در ابعاد مختلف گوشه‌گوشه سالن قرار داشت. امیر حافظ به میزی اشاره زد و زلفا پشت سرش گام برداشت. صندلی‌های چرمی یکی سفید و دیگری سیاه بودند. زلفا نشست و امیر روبرویش. امیر همین که نگاهش را سرامیک‌های شطرنجی گرفت و بالا آورد روی صورت زلفا قفل ماند. نگاه خیره و چینی که به خاطر جمع کردن چشم‌هایش روی صورتش نشسته بود، زلفا را معذب کرد.
امیر دست دراز کرد و از جعبه دستما‌ل کاغذی روی میز یک دستمال کشید و به سرعت روی لب خونی دخترک گذاشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #62
امیر حافظ هم دل به دل زلفا داد و تلاش کرد تا جو سنگینشان را از بین ببرد.
- یه پماد معرفی می‌کنم حتماً تهیه کنین اینطوری این عادت از سرتون می‌افته.
زلفا دستمال را روی لبش فشرد.
- ممنونم.
حرفی برای گفتن نداشتند، یعنی اگر داشتند هم بعد از آن اتفاق روی بیانش را نداشتند. خجالت و سردرگمی حس مشترک میانشان بود زلفا از خودش توقع شرم را نداشت. او سرتق‌تر از این حرف‌ها بود، ولی...ولی باز هم باید به آن جمله غیرمنطقی برای قانع کردن دلش روی بیاورد و متفاوت بودن امیرحافظ را با یک میخ فلزی به سر در دلش بکوبد.
- شنیدم شما هم پزشکی خوندین.
زلفا پوزخند زد و کمی از بطری آب معدنی مقابلش برای خودش ریخت و نوشید تا التهابش بخوابد.
- بله، به اجبار بود...بدون هیچ علاقه‌ای!
امیرحافظ چنگی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #63
امیر حافظ جمله زلفا را زیر لب مزه مزه کرد. سلول‌های خاکستری‌اش درگیر یک عبارت کوتاه شده بودند: «برو سمت جایی که روحت بهش تعلق داره!»
لب فشرد و به پشتی صندلی تکیه زد. انگار که باز عقلش عقب کشیده و جایش را به دلش داده بود که لب باز کرد:
- من عاشق فرش بودم...دوست داشتم یه حجره بزرگ فرش‌فروشی داشته باشم...تو راسته بازار فرش‌فروشا...انواع و اقسام فرش از هر نوع و طرح و جدل رو بچینم تو مغازه‌م و شب تا صبح با مشتری سر و کله بزنم! بشینم طرح اسلیمی بکشم واسه فرشای سفارشی...قابای مختلف بخرم واسه تابلو فرشا.
گرد حسرت روی صورتش نشست و لبخندش بوی غم می‌داد.
- خلاصه که اگه یه کلام می‌گفتم دلم می‌خواد حجره‌دار بشم...سرمو می‌ذاشتن و گوش‌ تا گوش می‌بریدن!
نگاه خیره‌اش را به زلفا دوخت و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #64
تابلوهایش همگی به فروش رفته بودند و حس خرسندی و رضایت چشم‌هایش را برق انداخته بود انگار که قرص ماه در نگاه‌شب‌گونش می‌درخشید. بعد از تحویل سالن سوار ولسترش شد و به سمت خانه راند. در راه یک جعبه شیرینی تَر خرید تا این موفقیت را با مادرش جشن بگیرد شاید بعد از چندین سال برای یک‌بار با تمام وجود می‌خواست شادی‌اش را با نزدیکانش جشن بگیرد. با جعبه در دستش وارد خانه شد و صدای شادی را بلند کرد:
- کجایی شهرزاد بانوی قصه‌ها؟!
وسط سالن تاریک ایستاد و متعجب به جمع خانواده‌اش چشم دوخت. همه چیز شبیه یک مراسم بود...یک مراسم خواستگاری!
جعبه شیرینی از دستش سُر خورد و جلوی پایش افتاد شیرینی‌هایی که با تمام سلیقه‌اش برای مادرش خریده بود له شدند و خامه‌هایشان پاچه‌ی شلوارش را سفید کردند.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #65
بین جمع خانواده‌اش، خبری از حامی نبود...تنها شکیبا و همسرش و خانواده شادی و خودشان بودند. هیچ‌کدام از حامیانش اینجا حضور نداشتند و چه بهتر که نبودند تا این فضاحت را بنگرند.
پرهام جلو آمد.
- طلاقش دادم...لکه ننگ زندگیم رو انداختم دور...زلفا دور این کینه خط بکش...یه بار عمر می‌کنیم تا از پا نیفتادیم بیا برگردیم بهم.
زلفا پوزخند زد. متأسف سرش را تکان داد و نگاه تیزش شادی را هدف گرفت.
- لکه ننگ؟! مگه لکه ننگ زندگیت من نبودم؟! خاله جان شما نبودی روزی هزار بار جلوی بزرگ و کوچیک و صغیر و کبیر می‌فرمودین پسرتون مجبور به گرفتن دخترخاله‌ش شده؟ و اِلا ما دختر فلان کس رو براش در نظر داشتیم؟! الان چی می‌خواین؟ چی شده که دختر بیسواد خواهرتون که از قضا خون یه مرد بی‌مسئولیت توی رگاشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #66
بدنش متحمل فشار زیادی شده بود و این فشار قصد ستاندن جانش را داشت. به طرز عجیبی حس سبکی داشت. خالی شده بود تمام آن حرف‌هایی که عمری با خودش نشخوار کرده را به بیرون پرت کرد و حالا نفسش به راحتی جابه‌جا می‌شد و دیگر حجم سنگی‌ای سینه‌اش را آزار نمی‌داد. شهرزاد انگار تازه به خود آمده بود دستش را بالا آورد و سیلی محکمی به صورت زلفا کوبید. گویی تازه راند دوم جنگ شروع شده بود و زلفا باید یک تنه از تمامیت خودش و حرف‌هایش دفاع می‌کرد.
آوای سیلی مادر بارها در گوش‌هایش پیچیدسرش نبض می‌زد، صورتش گز‌گز می‌کرد و ته گلویش می‌سوخت. امروز زیاد حرف زده بود آنقدر که دیگر رمقی برای جنباندن فکش نداشت. به اجبار نفس عمیقی کشید و کوشید به افکارش نظمی بدهد.
- چه غلطی کردی تو؟
نگاه بی‌حسش را از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #67
زلفا با تمام خستگی و دلشکستگی‌اش باز هم زورش را زد که مادرش را از این خواب غفلت بیدار کند.
- مادرم، عزیزم...من دخترتم...به خدا که از خوشحالی تو خوشحال میشم...نکن مامان...با من با خودت با ما اینکار رو نکن این همه خفت تحمل نکن به خدا که تنهایی شرف داره به تحمل حرفاشون!
شهرزاد اما مصر بود که از موضعش کوتاه نیاید. هق زد و چشمان اشکی‌اش را به صورت خشک زلفا دوخت.
- نه تو مثل بابات بی‌عاطفه‌ای مگه میشه دندون خواهر برادرو کند؟ مگه میشه دورشون انداخت؟! من نمی‌تونم زلفا...اصلاً نمیشه.
شکست! چیزی شبیه به دل زلفا زیر پای مادرش خرد شد و شکسته‌‌هایش درون چشمان زلفا فرو رفت که به سوزش افتادند.
دستانش شل شد و ناامید مادرش را نگاه کرد. پربغض، غمگین، بی‌جان نالید:
- چرا من و پاس می‌دین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #68
بوی الکل زیر بینی‌اش زد و بیشتر از درد سرش، سوزش دستش نفسش را به یغما برد. به پلک‌هایش انگار وزنه آویخته بودند که زورش نمی‌رسید میان آنها جدایی بیندازد. هوشیار بود؛ اما بی‌رمق، بی‌نفس، خسته!
صدای پچ‌پچی به گوشش رسید.
- آخ امیر، آخ امیر زلفا خیلی مظلومه...نگاه به پوسته سختش نکن...همه‌ش ادا و ادعاست!
- چته عزا گرفتی حالا؟ وضعیتش نرماله...در ضمن ادا نیست اون دختر واقعاً قویه.
لحن امیرحافظ چون حریر بود، نرم، نازک، شیشه‌ای و دلچسب و گفتارش خوب به دل وصله پینه‌ای زلفا چسبید به گونه‌ای که انگار خون شد و در رگ‌هایش نشست. به هزار زور و ضرب پلک گشود و مهتابی سقف چشمش را زد. صورتش را جمع کرد و تنها کلامی که از دهانش بیرون آمد یک «آخ» بی‌جان و زمزمه‌وار بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #69
سرش ذوق‌ذوق می‌کرد و نمی‌توانست روی حرف امیر تمرکز کند.
- چند روز بیهوشم؟
پیش از آنکه امیر حافظ دهان باز کند، در باز شد و قامت شهرزاد گریان نمایان گشت.
- من بمیرم الهی...من چیکار کردم با تو؟ ببخش منو زلفا...ببخش!
زلفا لب گزید؛ اما حرف نزد. حرفی برای گفتن نداشت. صحبت‌هایش را کرده بود دیگر، بقیه‌اش همگی دست شهرزاد را می‌بوسید.
نگاه خیره امیر حافظ را حس کرد و چشم‌هایش را به او دوخت. سبزینه‌ی نگاهش حرف می‌زد، حرفی را که زلفا قادر به ترجمه‌اش نبود. هق‌هق مادرش اعصابش را خراش می‌داد به اجبار لب‌های ترک خورده‌اش را تر کرد و لب زد:
- بسه مامان.
تشرش کارساز بود که شهرزاد سر بلند کرد و اشک‌هایش را زدود.
- باشه مامانم تو حرص نخور!
امیرحافظ جو سردی که میان مادر و دختر بود را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #70
با رسیدن به خانه بی‌توجه به سرگیجه‌ی جان‌فرسایش به سرعت خود را درون حمام انداخت تا بوی تند بیمارستان را از تنش بشوید. حرف‌های امیر و آن لحن مملو از افسوسش عصب‌هایش را تحریک کرده بود و بیش از پیش در وجودش احساس خشم می‌کرد. چنگی به موهایش زد. رنگ آبی‌شان رفته بود و حالا از رنگ گیسوان جلویش، تنها دکلره باقی مانده بود. رفتن به آرایشگاه را ذهنش سپرد و حوله‌پیچ بیرون آمد. دست و پایش به خاطر ضعف می‌لرزید. بی‌حال روی مبل نشست و چشم بست.
- اینو بخور!
چشم گشود و با دیدن حامی لیوان به دست لبخند زد. لیوان آب قند را یک نفس سر کشید و سپس با نگاهی که باران عشق بود و لحنی که آکنده از مهر بود. دست مردانه‌ی حامی را میان دست ظریفش گرفت و لب زد:
- ممنونم دایی.
حامی خم شد و بوسه‌ای روی باند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا