متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #91
زلفا شانه بالا انداخت. هر چند که عواطف منفی تمام وجودش را دربرگرفته بودند. فاصله میان ابروهایش ناخودآگاه کم و کم‌تر شدند و دستش برای هر توجیهی بسته!
مصرانه لب زد:
- نه، خوبم!
امیرحافظ نوع خاصی نگاهش کرد. نگاهی که توان تفسیرش را نداشت. نگاهی که دمای بدنش را بالا برد دوباره جنگ بود که در وجودش به پا خواست. لب‌هایش را روی هم فشرد. دیدگانش درهم گره خورده بود گره‌ای کور که نه توانش را داشت و نه دلش را که آن را بگشاید. بزاق دهانش را قورت داد. نمی‌دانست چرا به او که می‌رسد، همه چیزش فرق می‌کند؟! اصلاً انگار کنار امیر حافظ، کس دیگری وجود دارد.
- به خاطر خنده‌م ناراحت شدی؟
گوش‌هایش سوت کشید. چندین بار پشت سر هم‌ پلک زد و لب فشرد.
- ببخشید؟
امیرحافظ محجوبانه خندید و دیدگانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #92
- حرفم و نشنیدی؟!
زلفا دستش را دور فنجان حلقه کرد و محکم گفت:
- علاقه‌ای به حرف زدن در موردش ندارم!
رک و صریح گفت. به گونه‌ای که جای حرف اضافی نداشت. امیرحافظ سرش را به نشانه فهمیدن تکان داد. عصبی شد. دلش برای حامی می‌سوخت. حامی برایش کمی بیشتر از دوست بود. حامی برادر بود! و از اینکه نمی‌توانست برای بهبود حال این برادر کاری بکند؛ حس ناکارآمدی داشت. دوست داشت بیشتر اصرار بورزد به همین خاطر بی‌توجه به چهره جدی زلفا، ادامه داد.
- حامی آدم زودجوشی نیست! ولی این روزا زود عصبی میشه، دعوا می‌کنه...شبا تا صبح قدم می‌زنه...می‌فهمی زلفا حالش خوب نیست!
- خوب میشه!
امیرحافظ خشمگین از این همه بی‌توجهی زلفا، دستش را روی میز کوبید. روی نگاه متعجب و هشدار دهنده میزهای کناری، غرید:
- آدما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #93
زلفا با گام‌هایی تند، چهره‌ای درهم و قلبی که بی‌مهابا به سینه می‌کوبید؛ به سمت خانه حامی روانه شد. از شدت عصبانیت سرش نبض می‌زد و دوست داشت مشتش را نثار چهره بی‌نقص امیرحافظ کند. لب‌هایش را محکم روی هم فشرد. پایش را روی گاز فشرد. سرعتش بالا و نوای ناله موتور خودرویش، گوش‌هایش را پر کرده بود؛ اما هیچ چیز نمی‌توانست حالش را خوب و اعصابش را ترمیم ببخشد جز دیدن حامی و دعوا کردن با او!
صورتش سرخ شده بود و دانه‌های درشت عرق گوشه‌‌ی پیشانی‌اش را مزین کرده.
مقابل در خانه دایی‌اش چنان پایش را روی ترمز گذاشت که فریاد گوش خراش لاستیک‌هایش دل آسمان را به درد آورد.
بدون آنکه به قفل کردن ماشینش اهمیت بدهد پیاده شد و محکم به در کوبید. خدا خدا می‌کرد خانه باشد تا حرف‌هایش را همین حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #94
دستانش را وحشیانه از دست حامی بیرون کشید.
- چم شده؟ نفهمیدی؟ نفهمیدی تموم غرور و شخصیتم رو لگد مال کردی! بعد توقع داری با یه لبخند بشینم قربون صدقه‌ت برم؟! شرمنده‌م حامی! شرمنده! همون وقت دندون لق رابطه‌ام رو باهات کندم...تمومش کن حامی تموم! دیگه نمی‌خوام کنارم باشی...نمی‌خوام!
حنجره‌اش از شدت فریادهایش به سوزش افتاده بود. غم تا گلویش بالا آمده و کاسه صبرش ریز ریز شده بود. نگاهش را برای بار آخر به صورت حامی دوخت و لب زد:
- دیگه کسی رو نفرست وساطت کنه...من نیاز به دلسوزی و بزرگتر ندارم!
صبر حامی به ته رسید که صدایش را رها کرد و فریاد زد:
- چه مرگته تو؟! باشه باشه من ا‌شتباه کردم...ولی دردت واسه بریدن رابطه چیه؟! من و تو از بچگی بیخ ریش هم بودیم می‌فهمی اینو؟!
زلفا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #95
موهای کوتاهش در دست بادی که از روی دریا بلند می‌شد، خوش رقصی می‌کردند. تنش را روی ماسه‌های ساحل دراز کرد و دستانش را زیر سرش گذاشت. چشم بسته و به مخلوط صدای مرغان دریایی و موج‌ها گوش سپرد. صدایش دلنشین بود و قلب تار بسته‌اش را به شور دَر می‌آورد. در حال خودش بود که متوجه صدای دوربین شد و چشم چرخاند با دیدن قامت بلند هادی چهره درهم کشید و تند غرید:
- از من عکس نگیر!
هادی یک تای ابرویش را بالا انداخت و لب زد:
- را نداره...ژستات یه جوری خوبن که انگار ذاتا مدلی!
زلفا مشتی ماسه را به سمتش پرتاب و نگاه تیزش را نثار چشمان دریایی او کرد.
- اگه دوست داری چشمای خوشگلت کور بشه یه بار دیگه بی‌اجازه از من عکس بگیر!
علاقه زیادی به دَر آوردن چشمانش داشت و لبخند کریه‌اش انگار تیغ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #96
رَه ترکستانش خیلی زود آغاز شده بود و کاش حس دیوانه لجبازی دست از سر او و عقلش برمی‌داشت. فکرهایش سمت و سوی دیگری به خود گرفته بودند. وارد هتل شد، نگاهش را از لابی نسبتا شلوغ و عطر قهوه‌ای که تمام فضا را پر کرده بود گرفت و به سمت آسانسور نقره‌ای گام برداشت. دکمه طبقه‌اش را زد و در انتهای اتاقک دست به سینه منتظر بستن در ماند که ناگهان دستی میان در قرار گرفت و قامت سیاوش نمایان شد. نگاه متحیرشان درهم گره خورد و نفرت در جان زلفا قل زد. چشمان شب‌گونش از حدقه بیرون جست و لبش در معرض حمله ناجوانمردانه دندان‌هایش قرار گرفت. آتشِ حرصش نخوابیده، باری دیگر آلو گرفت و جانش را سوزاند. شانسش کدام گوری خوابیده بود که از آسمان و زمین برای او می‌بارید؟! چرا باید او را در اینجا می‌دید؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #97
حس می‌کرد مغزش در حال پختن است. این فکرهای بی‌شمارِ بی‌منطق دیگ آب جوشی شده بودند که مغزش در آن قُل می‌زد. از ته دل نالید:
- کاش زلفا میشد یه نقطه محو تو دل زمین!
آه کشید و با گام‌های شل و وارفته‌اش به سوی اتاقش رفت. برچسب از خودراضی و مغرور به پیشانی‌اش چسبیده بود چون اتاقی را به تنهایی برای خودش گرفته و زیر بار در جمع بودن، نرفته بود. در را محکم پشت سرش بست و تن خسته‌اش را روی تخت رها کرد.
بغض در رگ و پی گلویش ریشه کرد. دروغ نبود اگر اعتراف می‌کرد دلش برای آغوش حامی یک ذره شده بود؛ اما گاهی نمی‌شود که دوست داشتنی‌ترین فرد قلب آدمی در زندگی‌‌اش باقی بماند. همانند جنینی در خودش جمع شد و موریانه‌وار دفتر خاطراتش را جوید. روزهای تلخ و شیرین را پیش چشمانش به تصویر کشید و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #98
دوباره و دوباره نوشید آنقدر که سرش منگ و نگاهش گیج شد. تلو تلو می‌خورد و نمی‌توانست صاف و محکم بایستد. نزدیک شدن شخصی را حس کرد و چرا همه چیز تیره و تار بود؟! دنیا دور سرش می‌چرخید و هیچ چیز نمی‌فهمید. فرد ناشناس بازویش را گرفت و کشان کشان او را با خود برد. نمی‌توانست کاری بکند فقط عروسک دستی او شده بود. فرد او را از کلاب بیرون برد با اینکه تابستان بود؛ اما هوای خنکی که از روی دریا بلند می‌شد شلاق‌وار به صورتش کوبیده شد. کمی چشم‌هایش را روی هم فشرد و با دیدن صورت سرخ سیاوش با صدای بلند زیر خنده زد.
- تو حالت مدهوشی‌م قیافه‌ش دست از سرم برنمی‌داره!
بی‌حال و با فکر اینکه سیاوش مقابلش تنها یک توهم است دستش را به سینه سیاوش کوبید و لب زد:
- برو...برو نمی‌خوام ببینمت!
وقتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #99
آنقدر جیغ زد که حس می‌کرد هر لحظه امکان دارد؛ خون بالا بیاورد. ولی ادامه داد برای اولین بار و شاید نیز آخرین بار گریست کنار کسی که در عالم مدهوشی نمی‌دانست عامل اصلی سرگردانی روح و زخم قلبش است. مشت‌های بی‌جانش سر و سینه سیاوش را هدف گرفته بود. سیاوش نادم و پشیمان شب خونبار دیدگان دخترش را از نظر گذراند و چیزی تا ایستادن قلبش نمانده بود. شرمگین دست دور بازوی دخترش انداخت و سرش را به سینه چسباند. کار خدا بود که در یک لحظه متوجه حضور دخترش نزدیک کلاب شد و به دنبالش روانه گشت. حالا می‌تواند حرف‌های دخترش را بفهمد بالأخره هر شروعی یک پایان دارد و شاید پایان کینه پدر و دختر همین جا باشد در شهر استانبول و دریای سیاه!
- ببخش منو ماهکم...تا دنیا، دنیاست شرمندتم!
زلفا نفس عمیقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #100
با وجود اینکه سر گیجه داشت؛ اما دیگر نه حسی برای حرف زدن داشت و نه میلی برای ماندن...از جا برخاست و رو به فردی که تصویرش را حالا تار می‌دید، لب زد:
- من میرم هتل....
و دیگر چیزی نفهمید جز خالی شدن زانویش و سقوطی که ندانست به سرانجام رسید یا نه!
***
حس سوزش دستش باعث شد چشم‌هایش را بگشاید و اولین چیزی که دید، صورت سرخ و چشمان خونین سیاوش بود. متحیر پلک زد به ناگه سرش چنان تیر کشید که چشم‌هایش را روی هم فشرد و لب گزید.
- حالت خوبه؟
صدای خش‌دار سیاوش گوش‌هایش را آزرد نگاه شب‌گونش را به چشمان پدرش دوخت، غم می‌بارید از قهوه تلخ چشمان پدری که مابین تصمیمات غلطش دست و پا می‌زد و راه به جایی نمی‌برد.
- تو اینجا چيکار می‌کنی؟
سیاوش همچون ماهی دور افتاده از آب لب‌هایش را بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا