- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #91
زلفا شانه بالا انداخت. هر چند که عواطف منفی تمام وجودش را دربرگرفته بودند. فاصله میان ابروهایش ناخودآگاه کم و کمتر شدند و دستش برای هر توجیهی بسته!
مصرانه لب زد:
- نه، خوبم!
امیرحافظ نوع خاصی نگاهش کرد. نگاهی که توان تفسیرش را نداشت. نگاهی که دمای بدنش را بالا برد دوباره جنگ بود که در وجودش به پا خواست. لبهایش را روی هم فشرد. دیدگانش درهم گره خورده بود گرهای کور که نه توانش را داشت و نه دلش را که آن را بگشاید. بزاق دهانش را قورت داد. نمیدانست چرا به او که میرسد، همه چیزش فرق میکند؟! اصلاً انگار کنار امیر حافظ، کس دیگری وجود دارد.
- به خاطر خندهم ناراحت شدی؟
گوشهایش سوت کشید. چندین بار پشت سر هم پلک زد و لب فشرد.
- ببخشید؟
امیرحافظ محجوبانه خندید و دیدگانش را...
مصرانه لب زد:
- نه، خوبم!
امیرحافظ نوع خاصی نگاهش کرد. نگاهی که توان تفسیرش را نداشت. نگاهی که دمای بدنش را بالا برد دوباره جنگ بود که در وجودش به پا خواست. لبهایش را روی هم فشرد. دیدگانش درهم گره خورده بود گرهای کور که نه توانش را داشت و نه دلش را که آن را بگشاید. بزاق دهانش را قورت داد. نمیدانست چرا به او که میرسد، همه چیزش فرق میکند؟! اصلاً انگار کنار امیر حافظ، کس دیگری وجود دارد.
- به خاطر خندهم ناراحت شدی؟
گوشهایش سوت کشید. چندین بار پشت سر هم پلک زد و لب فشرد.
- ببخشید؟
امیرحافظ محجوبانه خندید و دیدگانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.