- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #101
رفت و برگشتشان روی هم ده روز به طول انجامید. نه حوصله کسی را داشت و نه حتی دل و دماغی برای حرف زدن و خندیدن. روزهایش رنگِ بیرنگی به خود گرفته بودند و نمیدانست چگونه از این رخوت به دَرآید. کسی را نمیدید و با کسی حرف نمیزد شاید تنها چیزی که حالش را خوب میکرد کامنتهای مثبتی بود که راجع به نقاشیهایش میگرفت.
مشغول نقاشی بود که صدای در آمد. موهایش را پشت گوش زد و سر چرخاند. با دیدن قامت پرهام و نگاه خیرهاش آشکارا نفس کلافهای کشید. در این بلبشوی افکار متناقص و بهم ریختهاش به هیچ وجه حوصله او را نداشت.
- احوال دخترخاله جدا بافتهم؟!
زلفا سر قلم را درون رنگ سبز فرو برد و با غیظ و کشدار گفت:
- قبل دیدن تو خوب!
پرهام بیخیال در اتاقش را بست و در حالی که دستهایش را درون...
مشغول نقاشی بود که صدای در آمد. موهایش را پشت گوش زد و سر چرخاند. با دیدن قامت پرهام و نگاه خیرهاش آشکارا نفس کلافهای کشید. در این بلبشوی افکار متناقص و بهم ریختهاش به هیچ وجه حوصله او را نداشت.
- احوال دخترخاله جدا بافتهم؟!
زلفا سر قلم را درون رنگ سبز فرو برد و با غیظ و کشدار گفت:
- قبل دیدن تو خوب!
پرهام بیخیال در اتاقش را بست و در حالی که دستهایش را درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.